🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت285
_عبدالله زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!🙂
_کاری داشت؟🙄
_نمیدونم، حرفی که نزد.😕
ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش غرق شد تا من صدایش زدم: «مجید!»🙄
با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به سمتم صورت چرخاند تا سؤال کنم:
_به چی فکر میکنی؟🙄
_به تو! الهه جان! داشتم فکر میکردم این یک ماهی که اومدیم تو این خونه، شرایط زندگی تو خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو اینهمه مراسم دعا و جشن و عزاداری🛐 شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه مجلسی هست و تو هم خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری! حالا نظرت چیه؟🤔
مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که دلت میخواد با امام حسین (علیهالسلام) درد دل کنی؟🙄
_نه!😐
_پس چرا اونشب که داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان خدیجه تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه (علیهالسلام) قسم داده بودن کوتاه اومدی، ولی بعد اونهمه اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد (علیهالسلام) نبود، چرا شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و کباب شدی؟🤔
_خُب من نمیخواستم منت بذارم...😕
سرِ کی منت بذاری؟ مگه امام جواد (علیهالسلام) اونجا نشسته بود؟😅
پس حضور امام جواد (علیهالسلام) رو حس کردی! پس احساس کردی داره نگات میکنه!😉
میبینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد (علیهالسلام) بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!😉
_پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد (علیهالسلام) یه کاری نکرد حوریه👼 زنده بمونه؟ مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، مامان خوب میشه، ولی نشد!😓
پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس میکنم، عزیزم از دستم میره؟😭
@rahpouyan_nasle_panjom