🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت165
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:«
دیشب ساعت هفت بود که برادرهای نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه گوشه نشسته بودم ک اصلا نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن.»
صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد و با هر کالمی که میگفتم، نگاهش از
عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند حجم خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست:«
الهه! من وقتی شب تو رو تو این
خونه تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از ناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونهاش رو میده دست یه عده غریبه تا هر وقت خواستن بیان تو این خونه وتن زن من رو بلرزونن؟!!!»
با نگاه معصومانهام به چشمان مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم:«
مجید! تو روخدا یواش تر! بابا میشنوه!»
و نتواستم مانع بیقراری قلب غم زدهام شوم که شیشه بغضم شکست و میان گریه ناله زدم:«
مجید! بابام همه زندگیاش رو از دست داده. بابام همه زندگیاش رو به نوریه و خونوادهاش باخته. مجید! دیگه بابام هیچ اختیاری از خودش نداره...»
و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیااجازه میداد، غمهای قلبم را پیش چشمانش زار زدم که دسِت آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گاله هایم را داد:«
الهه! ما از این خونه میریم!»
از حکم قاطعانهاش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به شماره افتاده بود، نجوا کردم:«
مجید! این خونه بوی مامانم رو میده...»
و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با
خشمی که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم فریاد کشید:«
الهه! این خونه داره توُ رو می کشه! بابا و نوریه دارن تو رو می کشن! روزی نیس که از دست نوریه زار نزنی!ِ روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست نوریه مبارزه...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت166
دوباره نگاهش از خشم شعله کشید:
"اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم سگ چشم!!!"
و دلش نیامد بیش از این به ُجرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه عاشقش از چشمان اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج نگرانی اش را نشانم داد:
"الهه جان! عزیزم! تو الان باید آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه حق داریم فکر کنیم،نه حق داریم به اون چیزهایی که عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو اینُ خب من شیعه هستم وخونه یه دختری زندگی میکنه که شیعه رو کافر میدونه!
ِن شیعه اینهمه عذاب بکشیحقم اینه که مجازات بشم، ولی تو چرا باید بخاطرم؟ تو که دکتر بهت اونقدر سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش اضطراب داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!"
با سرانگشتانم پرده اشک را از روی چشمانم کنار زدم تا تصویر سیمای همسر مهربانم پیش چشمانم واضح شود و بعد با صدایی که به سختی از لایه سنگین بغض می گذشت، گفتم:
"مجید! نوریه اومده که همه این خونه زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین میبره!"
که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با دلسوزی داد:
"الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم باباست، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این خونه بیرون میکنه، همون جوری که عبدالله رو بیرون کرد."
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت167
از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش می شنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که می دانستم و نمی خواستم باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم:
"مجید! مگه نمیگی حاضری برای راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که می تونم تو این خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی می تونم، تو خونه مامانم بمونم!"
از چشمانش می خواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی پاسخ داد:
"هر جور تو میخوای الهه جان!"
و من هم می خواستم ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از نوریه و مسلک تکفیری اش بیزارم که نگاهش کردم و زیر لب گفتم:
"مجید! این کتاب ها روبریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا وپیامبر (صلی الله علیه واله)توش اومده، بریز تو آب جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر بیرون.»
برای چند لحظه به ردیف کتاب ها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته ِ پرسید:
"نمیخوای بخونیشون؟"
در برابر چشمان متعجبم بادل شکسته ای ادامه داد:
"مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت (علیه السلام ) فایده نداره ُخب اگهنداره، می خوای این کتاب ها رو هم بخون..."
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم:
"مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابی ها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر می کنم؟!!!"
و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه می گرفت، قاطعانه اعلام کردم:
" من اگه با تو عزاداری و سینهسر زنی محرم و صفر بحث می کنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداری ها سودی نداره. من میگم به جای این همه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که می رسه از این که امام حسین(علیه السلام)و بچه هاش که اونجوری کشته شدن، دلم می سوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن وشادی میدونه! نوریه میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین(علیه السالم)
عزاداری می کنن! میگه شیعه ها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (علیه الساپلام)! اینا اصلاً شیعه رو مسلمون نمی دونن، ولی من به عنوان یه دختر ُسنی،با یه مرِد شیعه ازدواج کردم و بیشتراز همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم!"
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت168
نه من، نه خونوادهام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث می کنم
تا اختلافات مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کن کنن!»
و او همان طور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته
سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد:«
پس فاتحهمون خوندهاس!»
و شاید میخواست صورت غم زدهام را به خندهای باز کند که خندید و با شوخ طبعی
ادامه داد:«
اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!»
و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که درچشمانش میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد:«
الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!»
و بعد در آیینه چشمانش،تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانهاش را به نمایش گذاشت:«
تو فقط به حوریه فکر کن!»
ساعتی میشد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگ آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد سردی به تنم تازیانه می نسبتا زد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست. فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و علیه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد.
چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بالخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد..
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت169
مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم:«
میخواستم باهات حرف بزنم.»
پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش درمی آورد، جواب می داد:«
خوب زنگ می زدی بیام خونه.»
و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر
آن طرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید:«
حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟»
یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش
شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم:«
چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.»
ولی در سر و صدای خزیدن باد حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض در ماشین را باز کرد تا سوار شوم.
در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود،کشید و باز پرسید:«
چیزی شده الهه جان؟»
و من با گفتن«نه.» سرم را پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید:«
چی شده الهه؟»
سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و باصدایی آرام پاسخ دادم:«
چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!»
و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریدهام میدید که با ناراحتی اعتراض کرد:«
یه زنگ میزدی من می اومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟»
و من بلافاصله پاسخ دادم:«
نمیخواستم نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.»
و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید:«
خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟»
ومن جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل ک را بدهد:«
رفته بودی، راحتتر بودی!»
و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید:«
مجیدحتما هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟»
و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم:«
مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!»
دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم:«
عبدالله!
@rahpouyan_nasle_panjom