eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
558 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم:« میخواستم باهات حرف بزنم.» پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش درمی آورد، جواب می داد:« خوب زنگ می زدی بیام خونه.» و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آن طرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید:« حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟» یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم:« چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.» ولی در سر و صدای خزیدن باد حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض در ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود،کشید و باز پرسید:« چیزی شده الهه جان؟» و من با گفتن«نه.» سرم را پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید:« چی شده الهه؟» سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و باصدایی آرام پاسخ دادم:« چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!» و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریدهام میدید که با ناراحتی اعتراض کرد:« یه زنگ میزدی من می اومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟» و من بلافاصله پاسخ دادم:« نمیخواستم نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.» و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید:« خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟» ومن جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل ک را بدهد:« رفته بودی، راحتتر بودی!» و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید:« مجیدحتما هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟» و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم:« مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!» دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم:« عبدالله! @rahpouyan_nasle_panjom
🎭نسل پنجم برگزار می کند : کلاس های تابستانه ◀️ #تئاتر 👌 با حضور مربی مجرب 🔶مهلت ثبت نام : جمعه - ٢٢ تیر #تابستان_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
📸 نسل پنجم برگزار می کند : کلاس های تابستانه ◀️ #عکاسی ✅ آموزش مقدماتی و حرفه ای 🔶مهلت ثبت نام : جمعه - ٢٢ تیر #تابستان_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
💻🎞 نسل پنجم برگزار می کند : کلاس های تابستانه ⬇️ #فتوشاپ و #کلیپ_سازی 👌 آموزش به صورت کاملا کاربردی 🔶مهلت ثبت نام : جمعه - ٢٢ تیر #تابستان_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
🛍🖼💌 👜 💟 نسل پنجم برگزار می کند : کلاس های تابستانه ⬇️ #کلاس_های_هنری 🔶مهلت ثبت نام : جمعه - ٢٢ تیر #تابستان_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ دیگه هیچی سر جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگیاش شده نوریه!» و هر چند میترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده دردلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم:« بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه.» نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید:« بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!» و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم:« کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگیاش رو داده دست نوریه و خونوادهاش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن...» از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم:« عبدالله! نمیدونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و مسخرهاش میکردن که اختیار همه زندگی اش رو داده به اونا!» صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم میکرد که از تأسف زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم:« عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو بهِ برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی می ما خبرکنه! اونا از همه چیزدارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن...» دستش را روی فرمان گذاشته و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم:« عبدالله! نوریه و خونوادهاش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!» که به سمتم صورت چرخاند:« میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من نمی فهمم چه بلایی داره سر بابا میاد؟!!!» سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد وبا مهربانی برادرانهاش، عذر فریادش خواست:« الهه جان!قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!» @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم دیگه شده بود! یکسره به شیعهفحش میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه سقوط کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریه سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت ایرانه که حکومتش سقوط کنه و شیعه نابود بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا هر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!! سپس پوزخندی زد و با تحّیری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمیگنجید،رو به من کرد:« الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلا نسل شیعه از بین بره! اونوقت به این تروریست هایی که به دستور آمریکا اسرائیلدارن تو سوریه آدم می کشن، میگه برادر مجاهد!!!!» و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حالا بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باورکرده و همین بود که چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعه ام میلرزید. دیگر گوشم به گالیه های عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریته ای که در خانه مان کرده بود، میلرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای برادرم به زبان آوردم:« عبدالله! من خیلی میترسم، من از نوریه خیلی میترسم! میترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت سر بابا چه بلایی میاره؟» وحالا نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشوره های افتاده به جانم،همان حرفهای مجید را بزند: « الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چراانقدر خودت و مجید رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره تحمل میکنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟» که سرم را پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا میزدم، زیر لب پاسخ دادم:« عبدالله! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جدا شم! هر جای اون خونه رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم...» و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی خانوادگیمان را دو دسته به نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم... @rahpouyan_nasle_panjom
🏇🏕🏔🌌🔭🚡👩🚀 💠 اردوی دوروزه در مجموعه #پولادکف 🔅 کارتینگ 🔅 اسب سواری 🔅 تلکابین 🔅 رصد آسمان شب 🔅 و... 🔸ثبت نام به صورت غیر حضوری #گردان_نسل_پنجم @rahpouyan_nasle_panjom
👌 #روز_عفاف_حجاب مژده عارف جلیل القدر به بانوان @rahpouyan
🌀 ❤️ ✳️ بالا آوردم و قاطعانه ادامه دادم: «نوریه از خدا می خواد که منم از اونجا برم تا برای ِخودش پادشاهی کنه!!!" عبدالله به میان حرفم آمدوهشدار داد: ا "شتباه می کنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!» سپس اتومبیل را روشن کرد و همان طور که با احتیاط از پارک بیرون می آمد، سری جنباند و با لحنی افسرده ادامه داد: «اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز همه‌مون دور هم جمع می شدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلا پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی ازما نمیکنه. اینم از حال و روز تو!» و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک های نسبتا درشت رگبار و باران، شیشه ماشین را حسابی گِل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا می کردم زودتر به خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: «عبدالله! من این همه راه رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!» و او آنقدر از بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد وخشکش آب پاکی راروی دستم ریخت: «الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمی شدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده ای نداره! بابا حاضره همه زندگیش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بیخودی خودت رو اذیت نکن!» و بعد مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و می خواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو داشبورد.» از اینکه برادرم برایم هدیه ای خریده، در اوج ناراحتی،باذوق داشبورد را باز کردم که یک پیراهن کودکانه قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد... @rahpouyan_nasle_panjom
🌸🔹🔹 🔹 ‌دخترها که بخندند، بی شک بهار در زیباترین حالت رخ می دهد... صورتی هایی که دنیایشان از سیاهی خالیست. دختر ها اگر با هم باشند یک ارتشند نه با لباس های ارتشی با لباس های رنگی و گل گلی که همه را حریف می شوند. روزتون مبارک #قشنگیای_زندگی💝 @rahpouyan_nasle_panjom
💟از عشق برادر، به عشق خواهر رسیده ام... لقب «معصومه» را امام رضا (ع) به خواهر عطا کرد وآن حضرت فرمود: "هركس معصومه را در قم زیارت كند،مانند كسى است كه مرا زیارت كرده است. " #میلاد_حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها @rahpouyan_nasle_panjom