eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
529 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌸 عرفه، روزی است که ناامیدی از درگاه خدا رخت برمی بندد... 🔶 مراسم پر فیض #دعای_عرفه 🔷 سخنران : حجت
💠 بعضی فرصتا همیشه پیش نمیاد! شاید روز عرفه یکی از همین فرصتا باشه! 🙂😇 #شب_عرفه #روز_عرفه @rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💟 ای در درون جانم و جان از تو بی‌خبر...! 🍃 #امشبم_بوی_آرامش_میده 🍃 #شب_عرفه @rahpouyan_nasle_panjom
🌙 شب و 🌞 روز ! @rahpouyan_nasle_panjom
🔅🔹🔅🔹🔅🔹🔅🔹🔅 عیدتون مبارک... ! 😋😜 #عید_قربان @rahpouyan_nasle_panjom
🔆 درست میگه؟ 😉😋 شهریوری‌ها تولدتون مبارک ❤️ 🔆 #ته_تغاری_آفتاب 🎊 #تولد ♈️ #شهریوری 🙂 #نسل_پنجمی @rahpouyan_nasle_panjom
❇️ چرا انقدر میگید کالای ایرانی بخرید؟!! 😒😌 #کالای_ایرانی @rahpouyan_nasle_panjom
🔑🔑 لیست #نوشت_افزار ایرانی 🇮🇷 🔸🔸 صفحه اول 🔴🔴 مورد تایید انجمن تولیدکنندگان نوشت افزار 🇮🇷 #زیست؛ بازار زندگی ایرانی 🛍 فروشگاه اینترنتی #کالای_ایرانی 🌐 zist.ir 👉 @zistir
🔑🔑 لیست #نوشت_افزار ایرانی 🇮🇷 🔸🔸 صفحه دوم 🔴🔴 مورد تایید انجمن تولیدکنندگان نوشت افزار 🇮🇷 #زیست؛ بازار زندگی ایرانی 🛍 فروشگاه اینترنتی #کالای_ایرانی 🌐 zist.ir 👉 @zistir
❇️ شما که بیاید یه روز خوب ساخته میشه...! #جمعه #من_با_امام_زمان_رفیقم @rahpouyan_nasle_panjom
💟 نعمت‌هاتون رو بشمارید...! صبح اول هفته بخیر!😃 روز‌های هفته‌تون پر ! ❤️ @rahpouyan_nasle_panjom
🔅 دعبل و زُلفا 🔅 🔰تا آبان ٩٧ 🌀 با ۵٠ درصد تخیف خرید کتاب @rahpouyan_nasle_panjom
💠🔹💠🔹💠🔹💠 🔆 همایش نورالهدی 🔅ویژه #نوجوانان و ثبت نام #خدام حضوری و غیرحضوری آستان قدس رضوی @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
📸 نسل پنجم برگزار می کند : کلاس های تابستانه ◀️ #عکاسی ✅ آموزش مقدماتی و حرفه ای 🔶مهلت ثبت نام
📸 برگزار می کند : 🔅ویژه عزیزانی که موفق به ثبت نام در دوره اول نبودند. ✅دوره دوم آموزش (مقدماتی) 🔅پایان دوره : ٢٧ شهریور ٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
⭕️➖⭕️➖⭕️➖⭕️➖⭕️ 📸 #نسل_پنجم برگزار می کند : آموزش #عکاسی پیشرفته ⏺ پایان دوره : ٢٧ شهریور ٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ عبدالله هر چه می‌توانست و به فکرش می‌رسید برایم می‌آورد؛ از میوه های نوبرانه‌ای که به توصیه مجید برایم می‌گرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و دست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی‌هایم می‌شد. عبدالله می‌گفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شب‌ها در استراحتگاه پالایشگاه می‌خوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این خانه آواره شود و می‌دانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز، چند بار درِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا می‌زدم و التماس می‌کردم که مجید همه زندگی‌ام بود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، خاموش نمی‌شد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم رضایت نمی‌داد و فقط مصمم به گرفتن طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این موعد می‌رسید... @rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💠💠💠 💠💠 💠 او برای روز های بعد از خودش فکری نکرده بود⁉️ ببینید 👆👆 @rahpouyan_nasle_panjom
AUD-20180830-WA0001.mp3
11.59M
🎊🔅🔅🔅🔅🔅 فقط حیدر است! عیدمون مبااااارک ❤️ #حع@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت189 عبدالله هر چه می‌توانست و به فکرش می‌رسید برایم می‌آورد؛ ا
🌀 ❤️ ✳️ نماز صبح را با بارش اشکی که لحظه‌ای از آسمان دلتنگ چشمانم بند نمی‌آمد، خواندم و باز خسته به رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم می‌لرزد. از ترس پدر، موبایل را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از دلتنگی مجیدم می‌داد و من هم به قدری هوایی‌اش شده بودم که موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم: «جانم...» و در این صبح تنهایی، نسیم نفس‌های همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه‌تر بود: «سلام الهه جان! خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری.» بغضی که از سر شب در گلویم سنگینی می‌کرد، فرو خوردم و با مهربانی پاسخ دادم: «خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟» و شاید می‌خواست بغض صدایش را نشنوم که در جوابم لحظه‌ای ساکت شد، سپس زمزمه کرد: «جایی که تو نباشی برای من راحت نیس...» و من چه خوب می‌فهمیدم چه می‌گوید که این شب‌ها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگ‌تر شده بود، ولی در جوابش چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بی‌تفاوتی که از منتهای دردمندی بود و نمی‌دانستم با همین سکوت ساده با دل عاشقش چه می‌کنم که نفس‌هایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: «می‌خوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید طلاق بگیری...» شاید ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از اضطراب از دست دادن الهه‌اش به تب و تاب افتاده و باز باورش نمی‌شد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد :«ولی من بهش گفتم الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟» و من با همه شب‌های طولانی تنهایی‌ام که به سختی سحر می‌شد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: «مجید! من از این خونه جایی نمی رَم. من نمی‌تونم از خونواده‌ام جدا شم، اگه می‌خوای تو بیا!» و با همین چند کلمه چه آتشی به دلش زدم که خاکستر نفس‌هایش گوشم را پُر کرد: «یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من چجوری بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!» و من که منتظر همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: «نه! یه راه دیگه هم هست! تو می‌تونی سُنی بشی! اونوقت می‌تونیم تا هر وقت که می‌خوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!» @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت190 نماز صبح را با بارش اشکی که لحظه‌ای از آسمان دلتنگ چشمانم
🌀 ❤️ ✳️ شاید درخواستم به قدری سخت و گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفس‌هایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را قطع کرده که مردد صدایش کردم: «مجید! گوشی دستته؟» و او با صدایی که انگار در پیچ و خم احساسش گرفتار شده باشد، جواب داد: «آره...» و دیگر هیچ نگفت و شاید نمی‌دانست در پاسخ این همه فرصت‌طلبی‌ام چه بگوید و خدا می‌داند که همه فرصت‌طلبی‌ام تنها به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: «مجید! تو راضی میشی من از خونواده‌ام طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده‌ام جدا کنی؟!!! یعنی تو می‌خوای که من تا آخر عمرم خونواده‌ام رو نبینم؟!!!» و دروغ نمی‌گفتم که اگر رفتن با مجیدِ شیعه را انتخاب می‌کردم، برای همیشه از دیدن خانواده‌ام محروم می‌شدم و نه فقط خانه و خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست می‌دادم، ولی اگر مجید مذهب اهل سنت را می‌پذیرفت، به هر دو خواسته قلبی‌ام می‌رسیدم که هم همسرم به صراط مستقیم هدایت می‌شد و هم در حلقه گرم خانواده‌ام باقی می‌ماندم و میدان فراخ سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه‌های اعتقادی‌اش یکه تازی کنم و من بی‌خبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر قلبش می‌زدم، همچنان می‌تاختم: «اگه قرار باشه من با تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید قبول کنی که یه سری کارها رو انجام بدی! مگه تو خودت نمی‌گی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات جزئی بگذر و مثل یه مسلمون سُنی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمی‌خوام! اگه تو مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر می‌گردی تو همین خونه زندگی می‌کنی، مثل من!» @rahpouyan_nasle_panjom
🌻 آفتاب گردان باشیم!!! @rahpouyan_nasle_panjom
⚜ بخشش هایش شده بود ضرب المثل. مردم مدینه می گفتند : «امکان ندارد کمک موسی بن جعفر به کسی برسد و او دوباره فقیر شود، از بس دست و دل باز است.» #میلاد امام کاظم‌(ع) مبارک!🌺🌺 @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ چشمانش را نمی‌دیدم ولی رنگ رنجش نگاهش را از همان پشت تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر خطابه‌های عریض و طویلم، تنها یک سؤال ساده پرسید: «اگه نشم؟» و من همانطور که دستم روی تنم بود و حرکت نرم و آهسته حوریه را زیر انگشتان مادری‌ام احساس می‌کردم، ایمان داشتم که مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمی‌خواستم این فرصت طلایی را از دست بدهم که با لحنی گله‌مندانه پرسیدم: «چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر ارزش ندارم؟!!!» و می‌خواستم همینجا کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می‌آمد، تیر خلاصم را زدم: «یعنی حاضری منو طلاق بدی، دخترت رو از دست بدی، زندگی‌ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!» و هنوز شراره‌های زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد: «الهه! تو وقتی با من ازدواج کردی، قبول کردی با یه مرد شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم.من تا آخر عمرم پای این حرفم می‌مونم، پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من عاشق این دختر سُنی‌ام! حالا تو می‌خوای بزنی زیر حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر وهابی که خودت هم قبولش نداری!» و حالا نوبت او بود که مرا در محکمه مردانه‌اش به پای میز محاکمه بکشاند: «حالا کی حاضره همه زندگی‌اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!» @rahpouyan_nasle_panjom