✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت180 سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد:
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت181
.
و همچنان می تازید:« شرط عقد نوریه
این بود ! که جواب سالم این رافضی ها رو هم ندادی ، در حالیکه دامادت شیعه بود!!!
تو شرط ضمن عقد رو رعایت نکردی، پس این عقد باطله!!!
من امشب نوریه رو با خودم میبرم ، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد!»
و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگی ام را بخوانم ،
میدانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و
میتوانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه ، چه بلایی به سر من و زندگی ام می آورد ...
که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمیکرد ، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد...
صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس می کرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود ، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بی تابی های پدر پیرم را داد:
« عبدالرحمن ! خوب گوش کن ببین چی میگم ! من امشب نوریه رو با خودم میبرم ! ولی اگه میخوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات می ذارم !»
نگاه من و مجید به چشمان یکدیگر ثابت مانده بود ، نمیدانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم میگذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد:
« یا اینکه این داماد رافضی ات توبه کنه و وهابی شه !
یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه!
یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون میکنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه ات خط میزنی! والاسلام!!! »
من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گام هایی بلند به سمت در میرود ،
با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز
به در نرسیده ، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه هایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه ام، فریادش در گلو شکست:
« برو کنار الهه!
میخوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی ام تصمیم می گیره!!!»
به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پر کرده بود التماسش کردم :
« مجید! تو رو خدا... »
مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت182
پرخاشگرانه جواب داد: «دیگه انقدر بی غیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف میکنه و هیچی نگم!!!»
و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم
را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: «مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من میترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس میمیرم، تو رو خدا همینجا بمون...»
از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به
حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط می خواستم همسر و زندگی ام را حفظ کنم و شاید باران عشق الهه اش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد،
که این بار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی صبرانه تمنا میکرد:
« الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همین جا پیشت میمونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم!»
و هر چه ما به حال هم رحم می کردیم، در عوض کسی در این خانه آن چنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمی شد...
که ناگهان به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی اش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت و جیغم در گلو خفه شد...
همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشت زده عقب می کشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم می دیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده و با یک دست ، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش می کوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بیقرارش به دنبال من بود
که چه حالی دارم و در جواب خشونت های پدر، تنها یک جمله میگفت: «بابا الهه حالش خوب نیس...»
و من دیگر صدای مجیدم را نمی شنیدم چون فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود.
مجید سعی می کرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمی خواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر
نمی شد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود و به قصد کشت مجید را کتک می زد و دست آخر آن چنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوان های کمرش خرد شده بود و باز تنها نگاهش ب من بود ،
دیگر نفسی برایم نمانده و احساس می کردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود....
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت183
نه ضجه های مظلومانه ام دل پدر را نرم می کرد و نه فریاد کمک خواهی ام به گوش کسی می رسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که برخیزم و از
شوهرم حمایت کنم...
پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود ، به جان جهیزیه ام افتاده و هر چه به دستش می رسید ، به کف اتاق می کوبید. سرویس کریستال داخل بوفه ، قاب های آویخته به دیوار ، گلدان های کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و حالا
ُ رد شدن این همه چینی و شیشه و نعره های پدر، پرده گوشم را پاره می کرد.
دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه هایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بی توجه به حال خودم ، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندم گونش از خون پیشانی شکسته اش رنگین شده بود و لب و دهانش از خونابه پر شده بود و باز برای من بیقراری می کرد ، که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد ؛
پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و این بار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه ، او را به سمت در می کشید و همچنان زبانش به فحاشی می چرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید:
«مگه نمی بینی الهه چه وضعی داره؟!!!»
و خواست باز به سمت من بیاید که پدر
نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته ای به سمت مجید حمله ور شده ،که به التماس افتادم: «مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا می کشتت...»
پیش از آنکه ناله های من به خرج مجید برود ، پدر تکه سنگین سفال را بر شانه اش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان انگشتان پر قدرتش قفل کرد .
ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در این درگیری بلایی سر همسر یا پدرم بیاید...
که ناله ام به هق هق گریه بلند شد:
«مجید تو رو خدا برو... »
می دیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش می جوشد و می دانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند ، شعله خشمش فروکش نمی کند و نمی خواستم پایان این کابوس ، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از
سنگینی قفسه سینه ام نفسم بند آمده بود ، ضجه می زدم:
«مجید اگه منو دوست داری ، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...»
که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقه اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد.
شاید سیلاب گریه هایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر
مقاومتی نمی کرد و من هم می خواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریه های عاشقانه ام صدایش زدم:
«مجید! من خوبم ، من آرومم! تو برو...»
و دیگر صدایش را نمی شنیدم و فقط چشمان نگرانش را می دیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دست های سنگین پدر از در بیرون رفت...
@rahpouyan_nasle_panjom
❇ سینما سینما
سلام نسل پنجمی هایِ عزیز 😋
آماده اید بریم یه فیلم شاد و مفرح رو در کنار هم ببینم؟😍
🎬 فیلم : هزارپا
(در سینما سعدی)
🕖 زمان : سه شنبه ، ١۶ مرداد ماه 😎
❇ مکان حرکت :خیابان شهید آقایی جلوی درب حسینیه سیدالشهدا (ع)
ساعت حرکت : ١۶:٣٠
💸 هزینه : ۶٠٠٠ تومان ( هزینه بلیط و رفت و برگشت )
📣 مهلت ثبت نام : از تاریخ ١۰ مرداد الی ١٢ مرداد
💭 طریقه ی ثبت نام : واریز هزینه به شماره کارت
۶٢٧٣٨١١٠٩١٣۴٧٨۶١
زهرااحمدی
و ارسال نام و نام خانوادگی و چهار رقم آخر شماره کارت واریزی به شماره :
٠٩١٧٢١١٩٨٩٣
(ویژه دانش آموزان دختر _متوسطه اول و دوم)
منتظر دیدارتون هستیم 😋
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت184
فقط خدا را صدا می زدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود ؛ که آخرین تصویر مانده از
صورت زیبایش در ذهنم ، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود.
همچنان فریاد ناسزاهای پدر را می شنیدم که مجید را از پله ها پایین می فرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمی کرد، آرام نمی گرفت که تا پشت در حیاط هتاکی می کرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و می شنیدم مجید مدام سفارش می کرد:
«الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره...»
و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد.
شاید اگر مجید می دانست چنین می شود ، هرگز تنهایم نمی گذاشت و البته باورش نمی شد که
پدری بخاطر عشق زنی ، نسبت به دختر باردارش این همه بی رحم باشد!
گوشه اتاق پذیرایی ، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خورد شده. ، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بی هیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش میلرزید که ...:
هیبت هراسناک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد.
از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه می کشید ، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا می خواهد متهم بعدی را مجازات کند که با قدم هایی که انگار در زمین فرو می رفت، به سمتم می آمد و نعره می کشید:
« بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکشمت...
و من که دیگر کسی را برای فریاد رسی نداشتم ، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده می شد...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت184 فقط خدا را صدا می زدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت185
فقط پشتم را به دیوار فشار می دادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم .
خدا می داند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمی کردم و هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم.
پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم:
بابا...
بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن...»
شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد می کوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند
و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد
و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت در حیاط پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیداد های پدر و گریه های من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط می کوبید و به اسم صدایم می زد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت.
پدر که انگار از ناله های من ترسیده بود که بلایی سر کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید.
حالا مجید می خواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند و پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتیم را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خرد شدن
موبایل ، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود و باز به در می کوبید و با بی تابی صدایم می کرد.
پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش می پاشید، بر سرم فریاد زد:
« آهای! سلیطه! اگه پشت گوشت رو دیدی ، این پسره بیشرف هم می بینی! طلاق می گیری، انقدر می شینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!
و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بی کسی گریه می کردم و زیر لب خدا را صدا می زدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند.
تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت.
به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کندم و با قدم های بی رمقم به سمت اتاق خواب رفتم.
چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، پاهای ناتوانم را روی زمین می کشیدم تا به بالکن رسیدم.
از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس
کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت185 فقط پشتم را به دیوار فشار می دادم که در این گوشه گرفت
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت186
دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد.
او مدام چیزی می گفت که نمی فهمیدم و دیگر توان سرپا ایستادن نداشتم.
بالاخره خودم را به کاناپه رساندم
حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتناک می ماندم که پدر برای من و زندگی ام چه حکمی می دهد و به کدام
شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی می شود.
دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک می ریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه می سوخت.
خدا را شکر می کردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش پروانهوارش در بدنم، همدم این لحظات تنهایی ام شده است.
با چشمانی لبریز از حسرت به تماشای جهیزیه ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و
به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این
زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر فتنه نامادری ام در هم شکست،
همسر عزیزم از خانهی خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگیام از این خانه داد.
همانطور که روی کاناپه در خودم مچاله شده و بی صدا گریه می کردم، بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم.
با پدر کلنجار می رفت و می خواست مرا ببیند و پدر فقط فریاد می کشید و باز به من و مجید ناسزا می گفت.
نمی دانم چقدر طول کشید تا بالاخره صدای
قدم های عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانی صدایم می کرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت187
تازه متوجه شدم پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد: «بابا! چرا در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاست؟»
و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد.
از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد.
پای کاناپه روی زمین نشست و
آهسته صدایم کرد:
»الهه جان! حالت خوبه؟«
حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب
اشکم سرازیر شده و نمیخواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه ی بی صدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود.
عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه
کشید و زیر گوشم گفت:
»مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!«
تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: »حالش خوبه؟«
و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سرِ دردِ دلم باز شد:
»از اینجا که میرفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت...«
نگاه عبدالله از حرفهایی که میزدم، تغییری نکرد و ظاهرا از همه چیز خبر داشت و با آرامش جواب داد:
»میدونم الهه جان! الآن که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده ، بهم گفت چی شده.«
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: »الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟«
با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمی آمد، جواب دادم:
»بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم رو هم انداخت تو حیاط.«
عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا
مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت:
»مجید خیلی نگرانه! من الآن بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت کن.«
و من چقدر مشتاق این هم
صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجیدم، بوقهای آزاد را میشمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید:
»عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟«
از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زدهام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم:
»سلام مجید...«
و چه حالی شد وقتی فهمید الهه اش پشت خط است ، شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: »الهه جان! حالت خوبه؟«
و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز میخواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم:
»من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟«
که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید:
»الهه جان! به من راست بگو! الآنن چطوری؟«
چقدر دلم میخواست کنارم بود تا
آسمان سنگین غم هایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم، اما نمیشد و نمیخواستم گلایه های من هم زخمی به زخم هایش اضافه کند ، به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم: »من خوبم عزیزم! الآن که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم!«
و باز هم باور نکرد که صدای نفس های خیسش در گوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم، قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی.
@rahpouyan_nasle_panjom
معلم رو کرد به دانش آموزان و گفت :
شما امید های فردایید شما چراغ های💡💡 آینده اید
یکی از دانش آموزا نگاه کردبه بغل دستیش دید خوابه گفت: آقا اجازه ☝
یکی از چراغا سوخته ❗
😆😆😆
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت188
عبدالله متحیر نگاهم می کرد که چرا این چنین بی صدا اشک می ریزم و من همچنان گوشم به لالایی آرام بخش مجیدم بود تا نهایتا از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت
و باز من در خماری لحظات حضور مجید در این خانه فرو رفتم که می شد امشب هم کنارم باشد ، و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم ، از دیدارش محروم شده بودم.
عبدالله با سایه سنگینی از اندوه و ناراحتی ، دور اتاق می چرخید و اسباب شکسته را جمع می کرد
و من با صدایی که میان هجوم بی امان گریه هایم گم شده بود ، برایش می گفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانواده اش ، به سر من و مجید آورده بود.
نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد:
مجید می خواست زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر این که بابا سرش رو شکسته ، هم بخاطر اینکه تو خونه خودش راهش نمیده .
ولی ملاحظه تو رو کرد . نمی خواد یه کاری کنه که تو بیشتر اذیت شی . می خواد یه جوری بی سر و صدا قضیه رو حل کنه.
اشکی را که گوشه چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پا ک کردم و مظلومانه پرسیدم:
چی رو می خواد حل کنه؟!!! بابا فقط می خواد نوریه برگرده . نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمی گرده. مگه این که مجید قبول کنه که سُنی بشه!
از کلام آخرم ، عبدالله به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: مجید سُنی بشه؟!!!
و این تنها تصوری بود که می توانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاق جانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگی ام افتاده ، طلیعه معجزه مبارکی است که می تواند قلب پاک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند.
* * *
مجید همان طور که کنارم روی تختخواب نشسته بود ، به غم خواری درد هایم بی صدا گریه می کرد و باز می خواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی می کرد . می دیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند می خندید تا روی طوفان غم هایش سرپوش بگذارد . سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم خشک شد.
مجید کنارم نبود ، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن رؤیای شیرین فقط بارش اشک هایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید
تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود.
روی تختخواب نیم خیز شدم و هنوز
نمی خواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده که
چند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با گریه به خواب می روم و با خیالش از خواب می پرم.
با چشمان خمارم نگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم . چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز می شدم که از این بد خوابی طولانی دل کندم و با بدن سنگینم از روی تخت بلند شدم.
یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست می کشیدم که دست دیگری برای یاری ام نمی دیدم تا بالاخره خودم را به بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید ، روی چهارپایه ای که در بالکن گذاشته بودم، نشستم.
حالا سه روز می شد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل می کرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را می داد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله می کرد تا بالاخرا دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند.
ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم
از ماجرا خبر داشتند ، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمی کرد به دیدارم بیاید.
شاید ابراهیم و محمد می ترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم ، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمی گرفتند...
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
🌸 عرفه، روزی است که ناامیدی از درگاه خدا رخت برمی بندد...
🔶 مراسم پر فیض #دعای_عرفه
🔷 سخنران : حجت الاسلام انجوی نژاد
🔷 با نوای : حاج مهدی #سلحشور
🔷 قاری : سیدجواد هاشم زاده
🔆 سه شنبه ۳۰ مرداد - ساعت ۱۶
@rahpouyan
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت180 سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد:
❤️ نمیدونی ما به حرم ائمهمون چه احساسی داریم...
#یادت_روشنم_میدارد
#شب_جمعه
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
📸 نسل پنجم برگزار می کند : کلاس های تابستانه ◀️ #عکاسی ✅ آموزش مقدماتی و حرفه ای 🔶مهلت ثبت نام
✅ آموزش عملی عکاسی به نسل پنجمیهامون 📸
🏞 امروز... باغ ارم
باید عکسای فوق العادشونو ببینید!
#عکاسباشی
#نسل_پنجم
@rahpouyan_nasle_panjom