eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
535 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت184 فقط خدا را صدا می زدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه
🌀 ❤️ ✳️ فقط پشتم را به دیوار فشار می دادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم . خدا می داند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمی کردم و هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم. پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن...» شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد می کوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت در حیاط پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیداد های پدر و گریه های من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط می کوبید و به اسم صدایم می زد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت. پدر که انگار از ناله های من ترسیده بود که بلایی سر کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. حالا مجید می خواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند و پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتیم را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خرد شدن موبایل ، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود و باز به در می کوبید و با بی تابی صدایم می کرد. پدر به سمت تلفن رفت، سیم تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار آتش می پاشید، بر سرم فریاد زد: « آهای! سلیطه! اگه پشت گوشت رو دیدی ، این پسره بیشرف هم می بینی! طلاق می گیری، انقدر می شینی گوشه این خونه تا بپوسی!!! و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم بی کسی گریه می کردم و زیر لب خدا را صدا می زدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند. تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت. به هر زحمتی بود، خودم را از زمین کندم و با قدم های بی رمقم به سمت اتاق خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، پاهای ناتوانم را روی زمین می کشیدم تا به بالکن رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به لرزه افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت... @rahpouyan_nasle_panjom
💟 سر زده از راه برس! #جمعه #من_با_امام_زمان_رفیقم @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت185 فقط پشتم را به دیوار فشار می دادم که در این گوشه گرفت
🌀 ❤️ ✳️ دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد. او مدام چیزی می گفت که نمی فهمیدم و دیگر توان سرپا ایستادن نداشتم. بالاخره خودم را به کاناپه رساندم حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتناک می ماندم که پدر برای من و زندگی ام چه حکمی می دهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی می شود. دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک می ریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه می سوخت. خدا را شکر می کردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش پروانه‌وارش در بدنم، همدم این لحظات تنهایی ام شده است. با چشمانی لبریز از حسرت به تماشای جهیزیه ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر فتنه نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه‌ی خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی‌ام از این خانه داد. همانطور که روی کاناپه در خودم مچاله شده و بی صدا گریه می کردم، بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم. با پدر کلنجار می رفت و می خواست مرا ببیند و پدر فقط فریاد می کشید و باز به من و مجید ناسزا می گفت. نمی دانم چقدر طول کشید تا بالاخره صدای قدم های عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانی صدایم می کرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ تازه متوجه شدم پدر در را به رویم قفل کرده است و صدای عبدالله به اعتراض بلند شد: «بابا! چرا در رو قفل کردی؟ کلید این در کجاست؟» و پدر زیر بار نمیرفت که در را باز کند و عبدالله آنقدر اصرار کرد تا سرانجام کلید را گرفت و در را باز کرد. از همان روی کاناپه سرم را بلند کردم و دیدم عبدالله از وضعیت به هم ریخته خانه وحشت کرده و نگران حالم شده بود که به سرعت به سمتم آمد. پای کاناپه روی زمین نشست و آهسته صدایم کرد: »الهه جان! حالت خوبه؟« حالا با دیدن برادر مهربانم سیلاب اشکم سرازیر شده و نمیخواستم پدر صدایم را بشنود که از هجوم گریه ی بی صدایم، چانه ام به لرزه افتاده بود. عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت: »مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!« تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: »حالش خوبه؟« و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سرِ دردِ دلم باز شد: »از اینجا که میرفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش پُر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت...« نگاه عبدالله از حرفهایی که میزدم، تغییری نکرد و ظاهرا از همه چیز خبر داشت و با آرامش جواب داد: »میدونم الهه جان! الآن که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده ، بهم گفت چی شده.« سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: »الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟« با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمی آمد، جواب دادم: »بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلم رو هم انداخت تو حیاط.« عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت: »مجید خیلی نگرانه! من الآن بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت کن.« و من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجیدم، بوقهای آزاد را میشمردم که آهنگ مهربان و دلواپس صدایش در گوشم پیچید: »عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟« از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زدهام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم: »سلام مجید...« و چه حالی شد وقتی فهمید الهه اش پشت خط است ، شیشه بغضش شکست و عطر عشقش به مشام جانم رسید: »الهه جان! حالت خوبه؟« و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز میخواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم: »من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟« که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید: »الهه جان! به من راست بگو! الآنن چطوری؟« چقدر دلم میخواست کنارم بود تا آسمان سنگین غم هایم را پیش چشمان زیبا و نگاه صبورش زار بزنم، اما نمیشد و نمیخواستم گلایه های من هم زخمی به زخم هایش اضافه کند ، به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم: »من خوبم عزیزم! الآن که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم!« و باز هم باور نکرد که صدای نفس های خیسش در گوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم، قربونت برم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی. @rahpouyan_nasle_panjom
❤️ + =💪 @rahpouyan_nasle_panjom
معلم رو کرد به دانش آموزان و گفت : شما امید های فردایید شما چراغ های💡💡 آینده اید یکی از دانش آموزا نگاه کردبه بغل دستیش دید خوابه گفت: آقا اجازه ☝ یکی از چراغا سوخته ❗ 😆😆😆 @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ عبدالله متحیر نگاهم می کرد که چرا این چنین بی صدا اشک می ریزم و من همچنان گوشم به لالایی آرام بخش مجیدم بود تا نهایتا از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور مجید در این خانه فرو رفتم که می شد امشب هم کنارم باشد ، و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم ، از دیدارش محروم شده بودم. عبدالله با سایه سنگینی از اندوه و ناراحتی ، دور اتاق می چرخید و اسباب شکسته را جمع می کرد و من با صدایی که میان هجوم بی امان گریه هایم گم شده بود ، برایش می گفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانواده اش ، به سر من و مجید آورده بود. نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: مجید می خواست زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر این که بابا سرش رو شکسته ، هم بخاطر اینکه تو خونه خودش راهش نمیده . ولی ملاحظه تو رو کرد . نمی خواد یه کاری کنه که تو بیشتر اذیت شی . می خواد یه جوری بی سر و صدا قضیه رو حل کنه. اشکی را که گوشه چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پا ک کردم و مظلومانه پرسیدم: چی رو می خواد حل کنه؟!!! بابا فقط می خواد نوریه برگرده . نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمی گرده. مگه این که مجید قبول کنه که سُنی بشه! از کلام آخرم ، عبدالله به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: مجید سُنی بشه؟!!! و این تنها تصوری بود که می توانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاق جانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگی ام افتاده ، طلیعه معجزه مبارکی است که می تواند قلب پاک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند. * * * مجید همان طور که کنارم روی تختخواب نشسته بود ، به غم خواری درد هایم بی صدا گریه می کرد و باز می خواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی می کرد . می دیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند می خندید تا روی طوفان غم هایش سرپوش بگذارد . سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم خشک شد. مجید کنارم نبود ، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن رؤیای شیرین فقط بارش اشک هایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیم خیز شدم و هنوز نمی خواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده که چند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با گریه به خواب می روم و با خیالش از خواب می پرم. با چشمان خمارم نگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم . چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز می شدم که از این بد خوابی طولانی دل کندم و با بدن سنگینم از روی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست می کشیدم که دست دیگری برای یاری ام نمی دیدم تا بالاخره خودم را به بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید ، روی چهارپایه ای که در بالکن گذاشته بودم، نشستم. حالا سه روز می شد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل می کرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را می داد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله می کرد تا بالاخرا دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا خبر داشتند ، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمی کرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد می ترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم ، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمی گرفتند... @rahpouyan_nasle_panjom
شما با همه فرق دارید... ❤️ #جمعه #من_با_امام_زمان_رفیقم @rahpouyan_nasle_panjom
🔰🔹🔰🔹🔰🔹🔰🔹🔰 من دوست دارم کامل ترین باشم 🙂 @rahpouyan_nasle_panjom
🔆 پرسیدند: فرق کریم با جواد در چیست؟ فرمودند: «از شخص " #کریم" همین که درخواست کنید به شما عنایت می‌کند ولی شخص " #جواد"، خود به دنبال سائل می‌گردد تا به او عطا کند» @rahpouyan_nasle_panjom
🌸 عرفه، روزی است که ناامیدی از درگاه خدا رخت برمی بندد... 🔶 مراسم پر فیض #دعای_عرفه 🔷 سخنران : حجت الاسلام انجوی نژاد 🔷 با نوای : حاج مهدی #سلحشور 🔷 قاری : سیدجواد هاشم زاده 🔆 سه شنبه ۳۰ مرداد - ساعت ۱۶ @rahpouyan