✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت185 فقط پشتم را به دیوار فشار می دادم که در این گوشه گرفت
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت186
دستم را به نرده بالکن گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه منتظر و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قلبش قرار بگیرد.
او مدام چیزی می گفت که نمی فهمیدم و دیگر توان سرپا ایستادن نداشتم.
بالاخره خودم را به کاناپه رساندم
حالا باید منتظر تعبیر فردای این خواب وحشتناک می ماندم که پدر برای من و زندگی ام چه حکمی می دهد و به کدام
شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی می شود.
دیگر کمردرد و سردرد فراموشم شده و تنها به یاد مظلومیت مجیدم، اشک می ریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه می سوخت.
خدا را شکر می کردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش پروانهوارش در بدنم، همدم این لحظات تنهایی ام شده است.
با چشمانی لبریز از حسرت به تماشای جهیزیه ام نشسته بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و شوری برایم تهیه کرد و
به سلیقه خودش این خانه را برای تنها دخترش آماده کرد و هنوز ده ماه از این
زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر فتنه نامادری ام در هم شکست،
همسر عزیزم از خانهی خودش اخراج شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگیام از این خانه داد.
همانطور که روی کاناپه در خودم مچاله شده و بی صدا گریه می کردم، بار دیگر صدای در حیاط به گوشم رسید. گوش کشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای عبدالله را شنیدم.
با پدر کلنجار می رفت و می خواست مرا ببیند و پدر فقط فریاد می کشید و باز به من و مجید ناسزا می گفت.
نمی دانم چقدر طول کشید تا بالاخره صدای
قدم های عبدالله در راه پله پیچید. چند بار به در زد و همانطور که با نگرانی صدایم می کرد، دستگیره را به سمت پایین کشید که در باز نشد و تازه متوجه شدم...
@rahpouyan_nasle_panjom