7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔺🔹🔺🔹🔺🔹
ما افتخار می کنیم این روز به اسم ما نام
گذاری شده...✌️✌️✌️✌️
#دانش_آموز
#نوجوانان_عزیز
@rahpouyan_nasle_panjom
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌀 مصاحبه با دانش آموزان درباره #١٣_آبان!!!
😶😐😄😂😅
ببینید 👆🏻
#دانش_آموز
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت254 چیزی به ساعت شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت255
بسته گوشت و لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان باز شود، برنج را هم در کاسهای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد.🛌
شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود.😰
دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم.👼
خودش را زیر انگشتانم میکشید و گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که میآورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد.💔
طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و نالهام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان میکوبید.🚪✊
از در زدنهایِ محکم و بیوقفهاش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم چادرم را سر کنم.
به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس میزند.👦
رنگ از صورت سبزهاش پریده و لبهایش به سفیدی میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند.🤐
از حالت وحشت زدهاش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: «چی شده علی؟»😳
به سختی لب از لب باز کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: «آقا مجید ... آقا مجید...»😣
برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینهام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: «مجید چی؟»😟
انگار از ترس شوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد: «آقا مجید رو کُشتن...»🔪😓
پیش از آنکه بفهمم چه میگوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد.
احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و نالهام در گلو خفه شد.
چشمانم سیاهی میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم.😵
تنها درد وحشتناکی را احساس میکردم که خودش را به دل و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم.
تمام تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی همچنان با گریه خبر میداد:
خودم دیدم، همین سرِ خیابون با چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش خونی شده بود...😖
حالا پسرک از حال من وحشت کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به گریه افتاده و فقط صدایم میکرد: «الهه خانم! مامانم خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم...»😨
من با مرگ فاصلهای نداشتم که احساس میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه میکشید، بیاختیار جیغ میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که طاقتم را بریده بود، ضجه میزدم...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت255 بسته گوشت و لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخ
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت256
صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابانهایی را میدیدم که اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم ناله میزدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد.😨
دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمیکرد که وحشتزده فریاد کشیدم:
_بچهام... بچهام از دستم رفت...😱
دیگر نه به دردهایم فکر میکردم و نه حسرت مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکم زنده بماند و کاری از دستم بر نمیآمد که فقط جیغ میزدم تا پاره تنم از دستم نرود.😣
حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه میزدم :
_بچهام تکون نمیخوره... بچهام دیگه تکون نمیخوره... بچهام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمیخوره...😭
ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان و سعی و تلاش عدهای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که دخترم مُرده به دنیا آمد.😓
شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشک نمیشد.😭
بعد از حدود هشت ماه چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمیآمد، از من جدا شده بود.💔
حسرت لمس گونههایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریههایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندش را ببنیم.👼
بلاخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد.
حالا به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بیقراری میکرد که همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود.🔥
هر چه میکردند و هر چقدر دلداریام میدادند، آرام نمیشدم که صدای گریههایم اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم:
_به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد...😖
باز نفسم از شدت گریه به شماره میافتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از مجیدم بیخبر بودم.
هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرِ مجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم رهایم کرده که گاهی به یاد حوریه ضجه میزدم و گاهی نام مجیدم را جیغ میکشیدم و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمیشد.👱👶
آنقدر بیتابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقی به دنبالش بود.🔎
حالا لیلا خانم، مادر علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از مجید نداشت.
خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد اتاق شد و رو به من کرد:
_من الان داشتم با یکی از همسایهها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده.😕
بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: «علی کجا آقا مجید رو دیده؟»🙄
لیلا خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد: «نمیدونم، میگفت چند تا خیابون پایینتر...»
کمی به حال خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد:
الهه خانم! شماره آقا مجید رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟📱 شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته!🤔
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
صحبتی نیست!!!
فقط این که... ما که کوچیک بودیم وقتی میخواستن بخوابوننمون میذاشتنمون رو پاشون همچی تکونمون میدادن انگار گذاشتنمون تو سانتریفیوژ...
آب روغن قاطی میکردیم، خوابمون که نمیبرد، گیج میشدیم، فکر میکردن خوابیم! 😑😶😑😐
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت256 صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت257
_شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن.👱
از درد دل من بیخبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بیکسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بیکسی را به روی خودم بیاورم که بیآنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه میکردم.😭
بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد:
_سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم... ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه...🏨
دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریههایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه میزدم تا سرانجام از قدرت مُسکّنها و آرامبخشهایی که پشت سر هم در سِرُم میریختند، خوابم بُرد.😴
نمیدانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم.😣
به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم ورم کرده و مژههایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم.😓
احساس میکردم روی نگاهم پردهای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم.
بیاختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: «مجید... مجید زنده اس؟»😕
که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم: «الهه...»😕
سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم:
_از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟😳
_آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده.🛌
من باور نمیکردم که با گریهای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: «حالش خوبه؟»😳
ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «آره...»😞
سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: «فقط دست و پهلوش زخمی شده.»🤕
خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر «الحمدالله!» تکانی خورد...🙏
@rahpouyan_nasle_panjom
⚜▫️⚜▫️ #پیامبرانه ▫️⚜▫️⚜
می رفت برای نماز جماعت. یک نفر جلویش را گرفت؛ یک #یهودی. گفت:" از تو طلبکارم."
محمد گفت :" طلبکار نیستی. حالا هم که پولی همراهم نیست."
یهودی اصرار کرد، محمد امتناع کرد. آنقدر که با محمد گلاویز شد. عبای محمد را پیچیده بود دور گلویش، آنقدر فشار داده بود که صورتش قرمز شده بود.
مردم که دیده بودند محمد دیر کرده، آمده بودند دنبالش. دیدندش.
با یهودی.
خواستند جواب بی ادبیاش را بدهند که محمد گفت :" کاری نداشته باشید، خودم میدانم با #رفیقم چه بکنم."
یهودی خجالت کشید. فهمید این تحمل، تحمل #پیامبرانه است.
گفت : «أشهد أن لا اله الا الله و أشهد أنَ محمداً رسول الله »
بعد با هم رفتند برای نماز جماعت.
▪️ رحلت #پیامبر_اسلام (صلی الله علیه) تسلیت باد.
〰〰〰〰〰〰
@rahpouyan_nasle_panjom
〰〰〰
🍃▫️🍃▫️#کریمانه ▫️🍃▫️🍃
من از شماست هر چه منم را گرفته ام
حالا به روی دست ، تنم را گرفته ام
خاکم ز کربلاست ولی خانه ام بقیع
امشب بهانهی وطنم را گرفته ام
۵۸ شب همه جا گفته ام حسین(ع)
تا اذن این دو شب حسنم را گرفته ام
هرجا شده است صحبت کوچه شبیه تو
بی اختیار من دهنم را گرفته ام
از باغ شیعیانِ غریبِ مدینه ات
بُردِ یمانی و کفنم را گرفته ام
بین من و لباس عزایت چه فرقی است
من رنگ و بوی پیرهنم را گرفته ام
دست مرا بگیر به محشر بگو که من
همواره دست سینه زنم را گرفته ام
(حسین صیامی)
▪️ شهادت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) تسلیت باد.
〰〰〰〰〰
@rahpouyan_nasle_panjom
〰〰〰
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت257 _شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت258
_باهاش حرف زدی؟ میدونه من اینجوری شدم؟😳
سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد:
_من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.😔
_چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟😳
_گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!🙂
دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد:
_نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیهاش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده.😔
_راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!🙏
با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف میزد:
_باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس.😔
یه آقایی اونجا بود، میگفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره.⚙🔩
میگفت یه موتوری تعقیبش میکرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن.💸
ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!😕
بیآنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد:
_میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً بیهوش بود، ولی از درد ناله میزده و همش «یاعلی! یاعلی!» میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره.😓
حالا نه تنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود و وقتی به خاطر میآوردم که هنوز از حال من و حوریه بیخبر است، تا مغز استخوانم میسوخت که میدانستم همه این درد و رنجها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانتداری کردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجهام بلند شد.😭
_عبدالله! بچهام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده...😖
تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دق میکنه! میخوام خودم بهش بگم...😞
@rahpouyan_nasle_panjom
9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🍃✨🍃🍃🍃
💫 دلم میل تو را دارد و عشق حرمت...
▪️ به بهانه شهادت #امام_رضا_علیه_السلام
#امام_رضايی_ام
@rahpouyan_nasle_panjom