✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت250 _خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما ل
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت251
ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد.🐟
هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دستِ پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (علیهالسلام) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی میدرخشید.🍰
با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کردهام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم:
_مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم!😍
باز یک شب عاشقانه آغاز شده و هرچند تهِ دلم از کاری که کرده بودم میلرزید، ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود.😌
قلیه ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی رؤیایی لذت ببریم.🌉
با دست خودش یک دیس از شیرینیهای تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ صحبت را باز کردم:
_مجید! میگن امام جواد (علیهالسلام) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟🙄
برای یک لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد: «تو از کجا میدونی؟»😳
_نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! درسته من سُنیام، ولی تو یه کشور شیعه زندگی میکنم!😅
از حاضر جوابی رندانهام خندید و باز نمیدانست چه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم:
_خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (علیهالسلام) شیرینی گرفتی، درسته؟🙄
_چی میخوای بگی الهه؟🤔
ضربان قلبم بالا رفته و از بیم برخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم:
_یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته میگفتم این گریه زاریها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟🙄
خیال کرد باز میخواهم مناظره بین شیعه و سُنی راه بیندازم که به پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد:
_خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری خودش یه بهانهای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه (علیهمالسلام) باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!😕
بر عکس هر بار، اینبار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خندهام گرفت و از همین پاسخ فاضلانهاش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم:
_پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد (علیهالسلام) تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!😇
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت252
_مگه نمیگی امام جواد (علیهالسلام) گرههای مالی رو باز میکنه، خُب تو هم امشب به خاطر امام جواد (علیهالسلام) گره مالی یه بنده خدایی رو باز کن!😇
_الهه جان! من کجا و امام جواد (علیهالسلام) کجا؟😳
_خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره! تو هم به اندازهای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!☺️
_الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چند تا تیکه اثاث هم با کلی بدبختی خریدیم! طلاهای تو رو فروختیم تا تونستیم همین مبل و تلویزیون رو بخریم. من این مدت شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم، اونوقت چجوری میخوام به یکی دیگه کمک کنم؟🙄
_خُب شاید یکی به همین خونه نیاز داشته باشه! ما میتونیم بریم یه جای دیگه رو اجاره کنیم، ولی اون آینده و زندگیاش به این خونه وابسته اس!😊
به گمانم فهمید اینهمه مقدمه چینی میخواهد به کجا ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید:
_حاج صالح بهت زنگ زده؟😞
_خودش که نه، زنش و دخترش اومده بودن اینجا.😉
_عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال خانمم خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ تو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که نگران نشی، انوقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!😡
_مجید جان! خُب این بنده خدا هم گرفتاره! اومده از ما کمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!🙂
_فکر میکنی من دوست ندارم کار مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم دلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاً برام مقدور نیس!😪
همانطور که با کف دست راستم کمرم را فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد، پرسیدم:
_چرا برات مقدور نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال تموم شده و باید اینجا رو تخلیه کنیم!😕
از موج محبتی که به دریای دلم افتاده بود، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با کلامی شیرینتر ستایشم کرد:
_قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!😊
سپس نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با دلواپسی ادامه داد:
_ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اونوقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این بچه ضرر داره!😔
سرم را کج کردم و به نیابت از مادر دل شکستهای که امروز به خانهام پناه آورده بود، تمنا کردم:
_مجید! نگران من نباش! من حالم خوبه...🙄
شاید نمیخواست زیر بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: «نه!»😒
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت253
دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم، ولی هنوز حرفی روی دلم سنگینی میکرد که سرِ پا ایستادم.
با نگاهی که دیگر به گرداب ناامیدی افتاده بود، به چشمان کشیده و مهربانش پناه بُردم و تنها یک جمله گفتم:
_بهم گفت به جان جواد الائمه (علیهالسلام) در حق دخترش خواهری کنم!😔
دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدمهای کُند و کوتاهم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تختم دراز کشیدم.🛌
دستم را روی پهلویم گذاشته و رقص پُر ناز حوریه را زیر انگشتانم احساس میکردم و خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست:
_یعنی تو به خاطر امام جواد (علیهالسلام) قبول کردی که از این خونه بری؟🙄
من مثل شماها به امام جواد (علیهالسلام) اعتقاد ندارم، یعنی فقط میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و اولیای خداست، ولی نمیتونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم.😕
ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (علیهالسلام) قسم داد، دهنم بسته شد.🤐
نمیدانستم با بیان این احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به تشیع را طوفانی میکنم که چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد:
_دهن منم بسته شد!😪
* * *
عصر جمعه 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر آماده رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک هفته پرسه زدنهای مجید در خیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پول پیش پیدا کنیم.🏡
هر چند در همین دو ماه، باز هم هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی صاحبخانه تأمین شود.💰
حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به حساب مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را سپری میکردیم.
با اینهمه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک هفته مانده به مراسم، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن جهیزیه داشته باشند.😍
عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و مجید جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا معامله کرده بودیم تا گرهای از کار بندهاش باز کنیم و یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت تدبیر خدا گره بزرگتری از کار زندگیمان خواهد گشود...😌
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت254
چیزی به ساعت شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد.📝
صاحبخانه جدیدمان پیرزن👵 بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد طلب کرده و بایستی مجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا کلید خانه را بدهد.🔑
دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه شیرینی به درِ خانه آورده و چقدر از مجید تشکر کرده بود که بیآنکه جریمهای بگیرد، قرارداد را فسخ کرده و خانه را بیدردسر تخلیه میکند.🙏
هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به تخلیه خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگیام بودم که در این جابجایی صدمهای نخورند.😕
مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف پولش جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم:
_میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی.🙄
_به خانمه گفتم شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!😒
_خدا به خیر کنه! حتماً از این پیرزن هاس که همش غُر میزنه!😅
_بیخود کرده کسی سرِ زن من غُر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونهاش بشه!😜
از پشتیبانی مردانهاش با صدای بلند خندیدم و دلم به همین شیطنت شیرینش شاد شد.😍
زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم:
_مجید! کِی بر میگردی؟🤔
_ان شاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونهام.😊
_شام چی دوست داری درست کنم؟😇
همه غذاهای تو خوشمزه اس الهه جان! هر چی درست کنی من دوست دارم!😋
از نگاه منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خندهای که صورتش را پُر کرده بود، پیشنهاد داد:
_خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره!😄
دست روی چشمم گذاشتم و با شیرین زبانی زنانهام درخواستش را اجابت کردم:
به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی خوشمزه درست میکنم!🤗
_مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر میگردم!
_مجید! خیلی خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم!😉
نگاه غرق محبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بینظیرش پاسخ قدردانیام را داد:
_من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردی که این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی!☺️
دیگر منتظر جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهم مانده و پرنده عشقش در دلم پَر پَر میزد که پشت سرش آیتالکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود...
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔺🔹🔺🔹🔺🔹
ما افتخار می کنیم این روز به اسم ما نام
گذاری شده...✌️✌️✌️✌️
#دانش_آموز
#نوجوانان_عزیز
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀 مصاحبه با دانش آموزان درباره #١٣_آبان!!!
😶😐😄😂😅
ببینید 👆🏻
#دانش_آموز
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت254 چیزی به ساعت شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت255
بسته گوشت و لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان باز شود، برنج را هم در کاسهای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد.🛌
شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود.😰
دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم.👼
خودش را زیر انگشتانم میکشید و گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که میآورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد.💔
طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و نالهام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان میکوبید.🚪✊
از در زدنهایِ محکم و بیوقفهاش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم چادرم را سر کنم.
به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس میزند.👦
رنگ از صورت سبزهاش پریده و لبهایش به سفیدی میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند.🤐
از حالت وحشت زدهاش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: «چی شده علی؟»😳
به سختی لب از لب باز کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: «آقا مجید ... آقا مجید...»😣
برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینهام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: «مجید چی؟»😟
انگار از ترس شوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد: «آقا مجید رو کُشتن...»🔪😓
پیش از آنکه بفهمم چه میگوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد.
احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و نالهام در گلو خفه شد.
چشمانم سیاهی میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم.😵
تنها درد وحشتناکی را احساس میکردم که خودش را به دل و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم.
تمام تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی همچنان با گریه خبر میداد:
خودم دیدم، همین سرِ خیابون با چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش خونی شده بود...😖
حالا پسرک از حال من وحشت کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به گریه افتاده و فقط صدایم میکرد: «الهه خانم! مامانم خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم...»😨
من با مرگ فاصلهای نداشتم که احساس میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه میکشید، بیاختیار جیغ میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که طاقتم را بریده بود، ضجه میزدم...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت255 بسته گوشت و لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخ
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت256
صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابانهایی را میدیدم که اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم ناله میزدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد.😨
دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمیکرد که وحشتزده فریاد کشیدم:
_بچهام... بچهام از دستم رفت...😱
دیگر نه به دردهایم فکر میکردم و نه حسرت مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکم زنده بماند و کاری از دستم بر نمیآمد که فقط جیغ میزدم تا پاره تنم از دستم نرود.😣
حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه میزدم :
_بچهام تکون نمیخوره... بچهام دیگه تکون نمیخوره... بچهام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمیخوره...😭
ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان و سعی و تلاش عدهای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که دخترم مُرده به دنیا آمد.😓
شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشک نمیشد.😭
بعد از حدود هشت ماه چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمیآمد، از من جدا شده بود.💔
حسرت لمس گونههایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریههایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندش را ببنیم.👼
بلاخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد.
حالا به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بیقراری میکرد که همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود.🔥
هر چه میکردند و هر چقدر دلداریام میدادند، آرام نمیشدم که صدای گریههایم اتاق را پُر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم:
_به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد...😖
باز نفسم از شدت گریه به شماره میافتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از مجیدم بیخبر بودم.
هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرِ مجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم رهایم کرده که گاهی به یاد حوریه ضجه میزدم و گاهی نام مجیدم را جیغ میکشیدم و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمیشد.👱👶
آنقدر بیتابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقی به دنبالش بود.🔎
حالا لیلا خانم، مادر علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از مجید نداشت.
خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد اتاق شد و رو به من کرد:
_من الان داشتم با یکی از همسایهها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده.😕
بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: «علی کجا آقا مجید رو دیده؟»🙄
لیلا خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد: «نمیدونم، میگفت چند تا خیابون پایینتر...»
کمی به حال خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد:
الهه خانم! شماره آقا مجید رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟📱 شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته!🤔
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
صحبتی نیست!!!
فقط این که... ما که کوچیک بودیم وقتی میخواستن بخوابوننمون میذاشتنمون رو پاشون همچی تکونمون میدادن انگار گذاشتنمون تو سانتریفیوژ...
آب روغن قاطی میکردیم، خوابمون که نمیبرد، گیج میشدیم، فکر میکردن خوابیم! 😑😶😑😐
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت256 صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت257
_شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن.👱
از درد دل من بیخبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بیکسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بیکسی را به روی خودم بیاورم که بیآنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه میکردم.😭
بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد:
_سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم... ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه...🏨
دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریههایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه میزدم تا سرانجام از قدرت مُسکّنها و آرامبخشهایی که پشت سر هم در سِرُم میریختند، خوابم بُرد.😴
نمیدانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم.😣
به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم ورم کرده و مژههایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم.😓
احساس میکردم روی نگاهم پردهای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم.
بیاختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: «مجید... مجید زنده اس؟»😕
که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم: «الهه...»😕
سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم:
_از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟😳
_آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده.🛌
من باور نمیکردم که با گریهای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: «حالش خوبه؟»😳
ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «آره...»😞
سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: «فقط دست و پهلوش زخمی شده.»🤕
خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر «الحمدالله!» تکانی خورد...🙏
@rahpouyan_nasle_panjom
⚜▫️⚜▫️ #پیامبرانه ▫️⚜▫️⚜
می رفت برای نماز جماعت. یک نفر جلویش را گرفت؛ یک #یهودی. گفت:" از تو طلبکارم."
محمد گفت :" طلبکار نیستی. حالا هم که پولی همراهم نیست."
یهودی اصرار کرد، محمد امتناع کرد. آنقدر که با محمد گلاویز شد. عبای محمد را پیچیده بود دور گلویش، آنقدر فشار داده بود که صورتش قرمز شده بود.
مردم که دیده بودند محمد دیر کرده، آمده بودند دنبالش. دیدندش.
با یهودی.
خواستند جواب بی ادبیاش را بدهند که محمد گفت :" کاری نداشته باشید، خودم میدانم با #رفیقم چه بکنم."
یهودی خجالت کشید. فهمید این تحمل، تحمل #پیامبرانه است.
گفت : «أشهد أن لا اله الا الله و أشهد أنَ محمداً رسول الله »
بعد با هم رفتند برای نماز جماعت.
▪️ رحلت #پیامبر_اسلام (صلی الله علیه) تسلیت باد.
〰〰〰〰〰〰
@rahpouyan_nasle_panjom
〰〰〰
🍃▫️🍃▫️#کریمانه ▫️🍃▫️🍃
من از شماست هر چه منم را گرفته ام
حالا به روی دست ، تنم را گرفته ام
خاکم ز کربلاست ولی خانه ام بقیع
امشب بهانهی وطنم را گرفته ام
۵۸ شب همه جا گفته ام حسین(ع)
تا اذن این دو شب حسنم را گرفته ام
هرجا شده است صحبت کوچه شبیه تو
بی اختیار من دهنم را گرفته ام
از باغ شیعیانِ غریبِ مدینه ات
بُردِ یمانی و کفنم را گرفته ام
بین من و لباس عزایت چه فرقی است
من رنگ و بوی پیرهنم را گرفته ام
دست مرا بگیر به محشر بگو که من
همواره دست سینه زنم را گرفته ام
(حسین صیامی)
▪️ شهادت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) تسلیت باد.
〰〰〰〰〰
@rahpouyan_nasle_panjom
〰〰〰
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت257 _شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت258
_باهاش حرف زدی؟ میدونه من اینجوری شدم؟😳
سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد:
_من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم.😔
_چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟😳
_گفتم که حالش خوبه، نگران نباش!🙂
دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد:
_نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیهاش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده.😔
_راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو!🙏
با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف میزد:
_باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس.😔
یه آقایی اونجا بود، میگفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره.⚙🔩
میگفت یه موتوری تعقیبش میکرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن.💸
ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!😕
بیآنکه دیده باشم، صحنه چاقو خوردن مجید را پیش چشمانم تصور کردم و از احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم آتش گرفت که عبدالله با حالتی دلسوزانه ادامه داد:
_میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً بیهوش بود، ولی از درد ناله میزده و همش «یاعلی! یاعلی!» میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره.😓
حالا نه تنها از داغ حوریه که از جراحتی که به جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم پیچیده بود و وقتی به خاطر میآوردم که هنوز از حال من و حوریه بیخبر است، تا مغز استخوانم میسوخت که میدانستم همه این درد و رنجها ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانتداری کردم که حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجهام بلند شد.😭
_عبدالله! بچهام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده...😖
تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه دق میکنه! میخوام خودم بهش بگم...😞
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🍃✨🍃🍃🍃
💫 دلم میل تو را دارد و عشق حرمت...
▪️ به بهانه شهادت #امام_رضا_علیه_السلام
#امام_رضايی_ام
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت258 _باهاش حرف زدی؟ میدونه من اینجوری شدم؟😳 سرش را به نشان
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت259
_مجید کسی رو نداره. الان کسی تو بیمارستان بالا سرش نیس. تو برو اونجا، برو پیشش تنها نباشه. من کسی رو نمیخوام.😞
ولی محبت برادریاش اجازه نمیداد تنهایم بگذارد که باز اصرار کردم:
_وقتی مجید به هوش بیاد، هیچکس پیشش نیس. از حال منم بیخبره، گوشی منم خونه جا مونده. نگران میشه، برو پیشش...😞
عبدالله! تو رو خدا بهش چیزی نگو! اگه پرسید بگو الهه خونه اس، بگو حالش خوبه، بگو حال حوریه هم خوبه!😪
بگو الهه خیلی دلش میخواست بیاد بیمارستان عیادتت، ولی بخاطر حوریه نمیتونست بیاد.😖
و دلم میخواست با همین دستان ضعیف و ناتوانم باری از دوشِ دلش بردارم که از عشقم هزینه کردم:
_بهش بگو الهه گفت فدای سرت! بگو الهه گفت همه پولی که ازت دزدیدن فدای یه تار موت! بگو الهه گفت جون مجید از همه دنیا برام عزیزتره!👱
* * *
به یاد حوریه، انگشتانم را روی بدنم میکشیدم و دیگر پرواز پروانهوارش را زیر سرانگشتم احساس نمیکردم که همه وجودم از حسرت حضورش آتش میگرفت و تا مغز استخوانم از داغ دوریاش میسوخت.🔥
حالا حسابی سبک شده و دلم برای روزهایی که سنگینی امانت الهی را روی کمرم حس میکردم، پَر پَر میزد که همان سنگینیِ پُر درد و رنج، به دنیایی میارزید.🌍
هنوز یک روز از رفتن حوریهام نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد.👀
مادرم کنارم نبود تا در این لحظات سخت به سرانگشت کلمات مادرانهاش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل اینهمه تنهایی را برایش زار بزنم.😭
حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمخوار غمها و مرد مهربان زندگیام هم روی تخت بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد.😓
دیشب تا سحر آنقدر در گوش عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود...🚶
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت260
ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد.🚪
حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آنکه جواب سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم:
_مجید چطوره؟😳
پاکت کمپوت و میوهای را که برایم آورده بود، روی میز کنار تختم گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشورهام را داد: «خوبه...»🙂
_خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟خبر داشت من اینجوری شدم؟😳
_نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به هوش اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم.😕
ولی من بهش گفتم همون دیشب خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی نگرانت شد. همش میگفت نباید به الهه استرس وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!😞
سپس مستقیم نگاهم کرد و با لحنی لبریز حسرت ادامه داد:
_ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!😔
پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از بغض پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به اضطراب افتاده و دیگر نمیتوانست آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده بود.😭
دقایقی طول کشید تا بلاخره طوفان گریههایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف میرفت.😖
عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید:
_چرا نهار نخوردی؟😒
الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار میگفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری.😐
رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دَووم نمیاری!😠
من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه داراییام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم:
_دلم برای مجید تنگ شده...🙁
ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود.📱
گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد:
_اتفاقاً مجید هم میخواست باهات صحبت کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!😉
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت260 ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالل
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت261
_سلام...✋
با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد:
_سلام الهه! حالت خوبه؟😳
عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینهام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم:
_من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟😟
به آرامی خندید و به گمانم به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا میآمد، جواب داد:
_منم خوبم، با تو که حرف میزنم هیچ دردی ندارم. دردِ من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم!😊
_منم وقتی صدای تو رو میشنوم آروم میشم...😔
ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینهام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند:
_الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمیشد!😕
_ولی نمیذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور!😉
شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد:
_قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری، حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش!☺️
دیگر حوریهای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریههای بیصدایم را نشنود، ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید:
_الهه... چیزی شده؟😳
الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! چی شده؟😳
مگر میتوانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگیام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیباییام شکست و نالهام به گریه بلند شد.😭
دیگر نمیفهمیدم مجید چه میگوید و از ضجههای دردناکم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد...📱
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت261 _سلام...✋ با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدای
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت262
نمیدانستم خواب میبینم یا واقعاً این سرانگشت گرم و پُر احساس مجید است که روی گونهام دست میکشد.😴
به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم.🙂
آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید. کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود.😕
_الهه... الهه جان...🙄
دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم.👀
_دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت...😔
دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی میکشد.😣
از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و اینبار من شروع کردم:
_مجید! بچهام از بین رفت... مجید! بچهام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم...😖
از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم: «مجید...»😕 نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد:
_الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم... بلایی نبود که به خاطر من سرت نیاد...😓
نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود.💦
نه تنها زبانش که دیگر قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و اینبار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که نالهاش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر لب نام امام حسین (علیهالسلام) را صدا میزد.😨
سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی پهلویش را گرفته، انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم: «مجید! داره از زخمت خون میاد!»😱
@rahpouyan_nasle_panjom
🙉🐔🐝🙈🐔🐝
باهوشا میمون _ خروس × زنبور چن تا میشه⁉️😜
@rahpouyan_nasle_panjom