eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
544 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
❇️ و حضور در هنرستان مرضیه #دختران_زهرایی_شیراز @rahpouyan_nasle_panjom
❇️ امروز هم مهمان #دانش_آموزان عزیزِ دبیرستان امین فاطمة الزهرا (س) بودیم. #دختران_زهرایی_شیراز @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
‌🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت270 _یعنی چی؟!!😳 _نترس الهه جان!☺️ همش تو راه فکر می‌کردم
‌🌀 ❤️ ✳️ چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک👝 را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله‌های بلند و طولانی مسافرخانه🏣 سرازیر شدیم. به قدری هیجان‌زده بودیم که فراموش‌مان شده بود مدارک🗂 را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی می‌رفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. سرِ خیابان تاکسی🚕 گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: «مجید! اینا می‌دونن من سُنی‌ام؟» به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: «نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟» «میشه بهشون حرفی نزنی؟» لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: «چشم، من حرفی نمی‌زنم. 😌ولی از چه می‌ترسی الهه جان؟» من کنارتم، نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم! اون خدایی که جواب گریه‌های من و تو رو داد، بهتر از هر کسی می‌دونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!» راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: «بفرما داداش! رسیدیم!» خانه‌ای بزرگ و قدیمی🏠، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را می‌کشید. مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در🚪 را باز کرد. روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. مجید خم شد تا ساک👝 را از روی زمین بردارد، ولی می‌دید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیش‌دستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بی‌توجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله!» وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد. @rahpouyan_nasle_panjom
‌🌀 ❤️ ✳️ _دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می‌اومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.☺️ اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمی‌توانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکرده‌ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. _حاج خانم و دخترم هستن.دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!👵👩 همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: _خیلی خوش اومدید! بفرمایید!😊 _خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!😅 راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده.👴 از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی می‌کردن.👨👩👧👦 👨👩👧👦 دو تا ساختمون هم مثل هم می‌مونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد.🌳 از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکی‌اش مال پدرم بود و یکی دیگه‌اش هنوز دست عموم بود. سرتون رو درد نیارم!😅 خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکی‌اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!😉 _آخه حاج آقا...😓 رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمی‌خواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد: _پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم می‌مونی! به من بگو بابا!😉 پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به باب‌الحوائج، حضرت موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره‌ام؟!!😇 @rahpouyan_nasle_panjom
🌺🌺 اولین همایش دختران زهرایی #بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور پنجشنبه یکم آذر - #ساعت 15 الی 17 بین ریاستی اول و دوم. کوی طلاب. کوچه 1 @rahpouyan_nasle_panjom
✅🙏🌺 پدران و مادران عزیر: اولین همایش تشکل دختران زهرایی، شاد، متفاوت و با برنامه هایی برای رشد دختران امروز از ساعت 15 الی 17 برگزار می شود. مکان امروز همایش در پوستر بالا معرفی شده. مکان همایش ها ثابت نیست و در قسمت های مختلف شهر برگزار می شود. برای امروز و آینده دختران خود قائل شده و بگذارید. اگر فرزندانتون در سرویس ها نیستند آن ها را برسانید و برگردانید 🙏 به بقیه دوستان هم اطلاع دهید. به آینده این تشکل امید داریم..... بچه ها را در کانال هم عضو کنید: @rahpouyan_nasle_panjom دعا کنین بشود آنچه باید بشود.... https://eitaa.com/rahpouyan
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
‌🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت272 _دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می‌اومدم سرِ خیابون دنبالتون.
‌🌀 ❤️ ✳️ _آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه می‌داری؟ بفرمایید! بفرمایید داخل!😊 خانه‌ای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی🍛 آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را می‌بُرد.😋 حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. _دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟🤔 در برابر نگاه مادرانه‌اش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: _چیه مادر جون؟ چرا گریه می‌کنی؟😳 _چیزی نیس، حالم خوبه.😞 _دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت می‌مونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!😉 _یه هفته پیش بچه‌ام از بین رفت...😣 بچه‌ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد...👼 دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری‌های بی‌ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد.😭 پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند.🍴 حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب می‌کردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمی‌پرسد.😳 _آسید احمد! بچه‌ها خسته‌ان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن.☺️ پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و می‌خواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین‌زبانی پاسخ داد: _من خودم پهن می‌کنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده‌مون نکنین!😅 _شما داری ما رو شرمنده می‌کنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن می‌کنم.😉 مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید: _خوبی الهه جان؟🙄 _خیلی خوبم! خیلی خوب!🤗 _خدا رو شکر!😍 @rahpouyan_nasle_panjom
سلام و خوش آمد گویی مقدمه‌ی وعده ما بود و سلام به لحظه های نابی که قرار بود کنار هم داشته باشیم...! ☺️♥️ #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
سلام و خوش آمد گویی مقدمه‌ی وعده ما بود و سلام به لحظه های نابی که قرار بود کنار هم داشته باشیم...
🔅ثبت نام تو تشکل دختران زهرایی 🔹بازدید از نمایشگاه کتاب 🔅 و یک شروع خوب، با اسم خدای دلهای پاکتون ☺️😌 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom