eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
186 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 عید سعید فطر مبارک عیدتان مبارک انشالله حاجت روا بشید 🤲 برید کیف کنید دیگه تا سال دیگه روزه نمیگیرید😄 ولی روزه که بودیم بیشتر کیف میداد 😊 خدا انشالله به هممون توی زندگی هامون شادی و برکت بده 🌹 برای همه دعا کنید و مخصوصا ظهور آقامون صاحب زمان ❤️🤲 ❤️📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
7.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 اجرای "سلام فرمانده" در پردیسان قم، با حضور حاج ابوذر روحی مداح و تهیه کننده این سرود امروز ساعت ۱۱ نیم روبه روی مدرسه ی ما این سرود روخواندند ما توی کلاس بودیم سلام فرمانده رو گذاشتن خانم مون داشت درس می‌داد هیچ کس هواسش به درس نبود وقتی زنگ روزدن همه پریدن بیرون 😄🤣🤣 ماشالله جمعیت زیاد بود فکنم ۱۰۰یا۲۰۰نفر بودن انشالله دشمنامون از حرص بمیرن😁 ما سربازان امام زمانیم ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یڪبارڪہ‌جلوےدوستانم‌قیافہ‌ گرفتہ‌بودم‌😌ابراهیم‌ڪنارم‌آمدو آرام‌گفت:نعمتے‌ڪہ‌خداوند‌بہ‌تو‌ داده‌بہ‌رخ‌دیگران‌نڪش..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↵شَھیـدابـراهـیـم‌هــادی•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💐روزت مبارک آقا معلم یک روز مدیر مدرسه راهنمائی پیش من آمد. با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که برادر آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگردد مدرسه! گفتم: مگه چی شده؟ کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد! آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند. اکثرا سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس نمی فهمد. مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ریختی، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود. بعد هم سرایشان داد زدم و گفتم: دیگه حق نداری اینجا از این کارها بکنی. آقای هادی از پیش ما رفت. بقیه ساعت هایش را در مدرسه دیگری پر کرد. حالا هم بچه ها و اولیاء از من خواستند که ایشان را برگردانم. همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف می کنند. ایشان در همین مدت کم، برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت و یتیم مدرسه، وسائل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم. با ابراهیم صحبت کردم. حرف های مدیر مدرسه به او را گفتم. اما فایده ای نداشت. وقتش را جای دیگر پر کرده بود. ابراهیم در دبیرستان ابوریحان، نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار بچه ها بود. دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و قهرمانی ها معلم خودشان شنیده بودند شیفته او بودند. 📚سلام بر ابراهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•🌸🍃
برای سلامتی و ظهور امام زمان عـــــج 14 صلوات بفرستین تا ان شاءالله پارت جدید رو ارسال کنم 🌸
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿 •بسم رب شهدا • ◇فصل اول ◇ بی بی یه پیرزن مهربونی بود که من بایک نگاه عاشقش شدم مثل دختر واقعیه خودش باهام صحبت می‌کرد از دوتا پله رفتم بالا منو مادرانه در آغوش کشید گفتم : سلام بی بی جان ببخشید مزاحم شدم بی بی : دخترم خوش آمدی مزاحم چیه توهم مثل دخترم زهرا به زهرا نگاه کردم که با لبخند بهمون نگاه میکرد نگاهم نا خدا آگاه دباره رفت به سمت خونه همینطور مثل ندیده ها داشتم دید میزدم گفتم : خیلی خونه ی قشنگی دارید بی بی خندیدو گفت : قابلت رو نداره عزیزم بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت : بیابیا بریم تو اصلا حواسم نیست سرپا نگهت داشتم بیا بریم تو بفرما داخل خونه شدیم خونه‌ی بزرگ وقشنگی بود وسایل خونه سنتی چیده شده بود مبلش مثل صندلی چوبی بود زهرا تعارف کرد که بشینم بی بی رفت آشپزخانه منم روی صندلی چوبی که کنارش از این صندلی تابی ها بود نشستم من به این صندلی ها صندلی تابی میگم آخه این تابه البته خونمون داریم من از بچگی عاشقشون بودم .... زهرا چادرشو در آورد وروی صندلی تابی گذاشت وگفت ببخشید الان میام لبخندی زدم که به سمت آشپزخانه رفت به درو دیوار نگاه میکردم که نگاهم به چنتا عکس خورد بلند شدم وبه طرف عکسا رفتم یه عکس متوسط رو دیوار بود که بی بی روی صندلی تابی نشسته بود و دوتا زنو مرد جون پشتش وایساده بودن و بغل مرده یه بچه بود که خیلی شبیه زهرا بود زن جوونه هم دقیقا شکل الان زهرا بود که فهمیدم اینا مامان باباشن زهرا تو عکس شش هفت ساله می خورد داشتم به بقیه ی عکسا نگاه میکردم که صدای زهرا توجهم رو بهش جلب کرد ..... ادامه دارد ..... ❌کپی‌ حرام است ❌ نویسنده:مدیر کانال 📿 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿 •بسم رب شهدا • ◇فصل اول ◇ زهرا : بیتا جان به چی نگاه میکنی من: هیچی به این عکسا زهرا : آهان اینا عکس خانوادگیمونه هی جای مادرم خیلی خالیه صداش بغض داشت رفتم کنارش روی صندلی سه نفره نشستم دستموبه سمت کمرش بردم وبه شکل نوازش روی کمرش کشیدم من : زهرا جان ناراحت شدی ببخشید نمی خواستم ناراحت کنم سریع اشکاش رو پا کرد لبخند زد وگفت : نه عزیزم فقط کمی دلم براش تنگ شده بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت : زهرا: آهان راستی میای باهم بریم بهشت زهرا سر قبر مادرم گفتم : باشه عزیزم حتما لبخند زد که صدای بی بی اومد بی بی : خوش اومدی مادر لبخندی زدم کیک خونگی رو گذاشت روی میز و روی صندلی بغلی من نشست بی بی : خوب خوبی مادر من: بله ممنون ببخشید بازم مزاحم شدن بی بی : اِ مادر این چه حرفیه مهمون حبیب خداست خیلیم خوش اومدی منِ پیرزن تنها با این دخترم با اومدن مهمون دل ما شاد میشه زهرا یجوری نگام کرد که یعنی : دیدی گفتم😌 خندم گرفته از شکلش .... صدای زنگ خونه اومد زهرا رفت و درو باز کرد .... ادامه دارد .... ❌ کپی حرام است ❌ نویسنده: یازینب✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿 •بسم رب شهدا • ◇فصل اول ◇ همون موقع بی بی رفت آشپزخانه خانه زهرا باذوق درو باز کرد برام سوال شده بود که کیه؟ زهرا درو باز کرد که همون موقع پرید بغل مرده به اون آقا نگاه کردم شبیه زهرا و اون عکسی که دیدم بود اما کمی از موهاش و ریشاش سفید شده بود زهرا : واای سلام بابا جونم همه‌ی زندگیم بابای زهرا : سلام عزیز پدر خوبی دخترم زهرا : مگه میشه با وجود پدر گلی مثل شما خوب نباشم زهرا بوسه ای روی گونه ی پدرش زد بابای زهرا : آخ چقدر خستگیم د رفت زهرا خندید زهرا راست می‌گفت پدرش خیلی شکسته تر از عکسش شده یه لحظه پدر مو با پدر زهرا مقایسه کردم وخودمو بازهرا بابای من کجا و بابای اون کجا من کجا و زهرا کجا یجورایی به این مهر پدر دختریشون حسودیم شد بابای من از صبح تا شب شرکت و کار خونه و جاهای دیگس بعضی وقتا هم برای کارش باید بره خارج شب ساعت ۹میاد غذا میخوره و می‌خوابه مامانمم از اون بد تر یا همش کلاس های ورزشي و... یا پیش دوستاش میرن سفر من از بچگی پیش معصومه جون بزرگ شدم بیچاره بچه دار نمی شد منم همیشه مثل بچه ی خودش میدونست .... نگاه باباش افتاد به من گفت : سلام خوش آمدید لبخندی زدم و بلند شدم و گفتم مرسی ببخشید مزاحم شدم با مهربانی گفت : مراحمی دخترم بفرما بشین بعد رو به زهرا گفت : از مهمونت خوب پذیرایی کن دختر گلم ورفت توی آشپزخانه زهرا اومد پیشم که گفتم : من دیگه برم زهرا : اِ کجا اولا هیچی نخوردی ثانین مگه نشنیدی بابام چی گفت پس خوب از خودت پذیرایی کن لبخندی زدم وگفتم : اما .... نزاش ادامه ی حرفم روبزنم وگفت : بیتاعزیزم اما اگر نداره بخور دیگه دختر زنگ گوشیم به صدا در اومد .... ادامه دارد .... ❌کپی حرام است ❌ نویسنده:یازینب ✍ دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆