eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
190 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
•🔗💚• • ❤️ دوست داشتنَت💞 سحـرخیـزترین دنیاست☀️ ڪه صبــ🌤ــح‌ها پیش از باز شدنِ چشم‌هایم😌 در من می‌شود...😇 سلام صبح بخیر بهترینِ رفیقِ خودم✋ 🤲 • 💚⃟ 🔗 ¦⇢
❤️ 💌 ✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود... 😔 وقتی فهمید خیلی شد...یه روز چادرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی بخاری که خشک بشه برم مدرسه، ولی یادم رفت چادرم رو بردارم و چادرم سوخت... 😭😭مادرم به این بهانه چادرم رو دو نیم کرد و همه اش رو کرد... 😞و به این فکر میکردم الآن چطور برم بیرون کردم و از ناراحتی رفتم کت خیلی خیلی مادرم رو آوردم و تنم کردم مادرم چاق بود و من خیلی لاغر که حجابم حفظ شد...اما نقابم چی؟ 😔اون روز توی مدرسه با هیچ کس حرف نزدم...وقتی هم اومدم خونه رفتم توی اتاقم و در رو بستم تا یک هفته کردم بخاطر چادرم.... 😔انقدر و شده بودم مادرم نتونست طاقت بیاره رفت و یک جدید برام گرفت... 😍وای انگار تمام خوشی های دنیا به یکباره به من هدیه داده شده بود... ☺️همینکه چادر جدید رو سرم کردم بازهم همون و و رو کردم.... 😌احساس میکردم کسی تر از من وجود ندارد.... اوضاع تا چند هفته ای بود تا اینکه یک روز من رو وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم دید... اولش چون جلوی صورتم رو پوشونده بودم منو نشناخت.‌‌..! پشت سرم راه افتاد که‌ بیاد خونه وقتی رسیدم دم در تازه متوجه شد منم... 😭 مفصلی به پا کرد... 😭از همه چیز کرد... و دیگه نزاشت با هیچ کدوم از دوستام برم و بیام... 😔غیر از مدرسه اجازه رفتن به هیچ کجا رو نداشتم خوبیش این بود که دوستای موحدم همکلاسیم بودن این خیلی عالی بود. به حدی و شدم که حتی نمی اومدم اتاق نشیمن کنارشون بشینم ، درسته که همه از یک رگ و خون بودیم اما جنس خیییلی با هم فرق داشت... 😞من که نمیتونستم قبول کنم که نرم به کلاسای عقیده... یه راه چاره پیدا کردم برادرم یه صوت کوچیک داشت (واکمن) ازش قرض گرفتم و با یه نوار کاست دزدکی به مدرسه بردم... اون ضبط رو دادم دست و بهش گفتم همه درسارو رو برام ضبط کنه... خدا ازش راضی باشه خیلی کمک حالم بود همه رو ضبط میکرد برام و من میومدم خونه و دزدکی گوش میدادم و آیه ها رو میکردم... یه روز برادرم اومد خونه و گفت منم رفتم ببینم چی شده ؛داداشم در مورد یا گوشت دست غیر موحد حرف زد در مورد و گفت چیزی که ما خیلی استفاده میکردیم خیلی حرف زدیم و خیلی موعظه کرد منم مجاب دونستم که دیگه از اون گوشت وخوراک ... 😔و البته این برای پدرم ضربه خیلی بود... هر چند من پدرم رو دوست داشتم اما الله تعالی رو بیشتر و بیشتر و صدها و بار بیشتر از پدرم دوست داشتم و به خاطرش دست به میزدم.... 😔پدرم با اینکار من سخت شد و کلا حتی از محرومم کرد 💪🏼 ❤️من رو داشتم... کسی که در هر لحظه ای ازش میخواستم کمکم میکرد... با خودم میگفتم الان چیکار کنم که بیشترین رو روی پدرم بزاره تصمیم گرفتم به برادرم بگم کمتر بره بیرون و بیشتر توی خونه بمونه... به حرفم گوش داد و بیشتر توی خونه موند من و برادرم همیشه با هم 3نماز جماعت میخوندیم، همیشه با هم میکردیم...اینها خیلی روی پدرم گذاشت.... ✍🏼‍ ‌... ان شاءالله
❤️ 💌 ✍🏼الحمدلله توی مدرسه 10 الی 12 تایی چادری بودیم... همه باهم مقنعه هامون رو جلو آوردیم و با دست راست چادرمون رو جلوی صورتمون گرفتیم نقاب نمیشد ولی از هر چیزی بهتر بود... 😔 وقتی فهمید خیلی شد...یه روز چادرم رو شسته بودم و گذاشته بودم روی بخاری که خشک بشه برم مدرسه، ولی یادم رفت چادرم رو بردارم و چادرم سوخت... 😭😭مادرم به این بهانه چادرم رو دو نیم کرد و همه اش رو کرد... 😞و به این فکر میکردم الآن چطور برم بیرون کردم و از ناراحتی رفتم کت خیلی خیلی مادرم رو آوردم و تنم کردم مادرم چاق بود و من خیلی لاغر که حجابم حفظ شد...اما نقابم چی؟ 😔اون روز توی مدرسه با هیچ کس حرف نزدم...وقتی هم اومدم خونه رفتم توی اتاقم و در رو بستم تا یک هفته کردم بخاطر چادرم.... 😔انقدر و شده بودم مادرم نتونست طاقت بیاره رفت و یک جدید برام گرفت... 😍وای انگار تمام خوشی های دنیا به یکباره به من هدیه داده شده بود... ☺️همینکه چادر جدید رو سرم کردم بازهم همون و و رو کردم.... 😌احساس میکردم کسی تر از من وجود ندارد.... اوضاع تا چند هفته ای بود تا اینکه یک روز من رو وقتی داشتم از مدرسه بر میگشتم دید... اولش چون جلوی صورتم رو پوشونده بودم منو نشناخت.‌‌..! پشت سرم راه افتاد که‌ بیاد خونه وقتی رسیدم دم در تازه متوجه شد منم... 😭 مفصلی به پا کرد... 😭از همه چیز کرد... و دیگه نزاشت با هیچ کدوم از دوستام برم و بیام... 😔غیر از مدرسه اجازه رفتن به هیچ کجا رو نداشتم خوبیش این بود که دوستای موحدم همکلاسیم بودن این خیلی عالی بود. به حدی و شدم که حتی نمی اومدم اتاق نشیمن کنارشون بشینم ، درسته که همه از یک رگ و خون بودیم اما جنس خیییلی با هم فرق داشت... 😞من که نمیتونستم قبول کنم که نرم به کلاسای عقیده... یه راه چاره پیدا کردم برادرم یه صوت کوچیک داشت (واکمن) ازش قرض گرفتم و با یه نوار کاست دزدکی به مدرسه بردم... اون ضبط رو دادم دست و بهش گفتم همه درسارو رو برام ضبط کنه... خدا ازش راضی باشه خیلی کمک حالم بود همه رو ضبط میکرد برام و من میومدم خونه و دزدکی گوش میدادم و آیه ها رو میکردم... یه روز برادرم اومد خونه و گفت منم رفتم ببینم چی شده ؛داداشم در مورد یا گوشت دست غیر موحد حرف زد در مورد و گفت چیزی که ما خیلی استفاده میکردیم خیلی حرف زدیم و خیلی موعظه کرد منم مجاب دونستم که دیگه از اون گوشت وخوراک ... 😔و البته این برای پدرم ضربه خیلی بود... هر چند من پدرم رو دوست داشتم اما الله تعالی رو بیشتر و بیشتر و صدها و بار بیشتر از پدرم دوست داشتم و به خاطرش دست به میزدم.... 😔پدرم با اینکار من سخت شد و کلا حتی از محرومم کرد 💪🏼 ❤️من رو داشتم... کسی که در هر لحظه ای ازش میخواستم کمکم میکرد... با خودم میگفتم الان چیکار کنم که بیشترین رو روی پدرم بزاره تصمیم گرفتم به برادرم بگم کمتر بره بیرون و بیشتر توی خونه بمونه... به حرفم گوش داد و بیشتر توی خونه موند من و برادرم همیشه با هم 3نماز جماعت میخوندیم، همیشه با هم میکردیم...اینها خیلی روی پدرم گذاشت.... ✍🏼‍ ‌... ان شاءالله
‍ ❤️ 💌 ✍🏼با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر انقدر یواش میکرد که همه بوق میزدن برامون وایشون هم هی حرف میزد و منم کلمه ای نمیگفتم هی با به ماشینهایی که میرن نگاه میکردم.... یه دفعه گفتم میشه یکم تند رانندگی کنید ، کرد و چیزی نگفت فکر کنم شد...یه دفعه گاز داد و انقدر با رانندگی میکرد منم که هیجان بودم هی میگفتم تندتر برو تندتر برو 5 دقیقه نشد به خونه رسیدم آخی چه کیفی داشت به این میگن رانندگی..... ☺️گفت منم خیلی از سرعت خوشم میاد گفتم نکنه شما بترسید گفت نه نمیترسم و خدا حافظی کردم.... 😳گفت چرا خداحافظی میکنی نگاش کردم با تعجب (ولی این چشم عسلی خیلی خوشکل بود نمیتونستم چشم بر دارم ازش) 😐گفت واسه نهار دعوتم خونه شما ، گفتم کی دعوتتون کرده ؟ گفت خوشحال شدی یه دفعه زد زیر خنده و گفت بابات.... 😶چیزی نگفتم روم نشد بگم ولی خیلی جواب داشتم براش... چون ما هیچ وقت مخطلط نمینشستیم و همیشه سفره هامون جدا بود سفره جدا انداختم مادرم گفت واسه کی سفره میندازی.... گفتم واسه خودمون منو شما و خواهرم گفت مگه نیستی خوب این چه کاریه منم برو سر سفره اونها من پیش خواهرت میشینم که تنها نباشه چون به خواهرت محرم نیست.... تا ما سفره رو انداختیم آقا مصطفی هم رسید و دستاش رو شست و اومد داخل نمیدونم در این بین کجا رفته بود 😍روی اپن آشپزخونه یه چیزی گذاشت بعد نشست گفت وقتی از کنارم رد شد جوری گفت که فقط من بشنوم گفت مال توئه.... 🤔تو دلم گفتم چی مال منه منم که کنجکاو رفتم ببینم.... 🌹یه شاخه رز قرمز خریده بود برام با گردوئی هر دو تاش رو دوست داشتم.... کلی کیف کردم ، نزاشتم هیچ کدوم دست به شیرینی بزنن اول خودم خوردم خواهرم دهنش آب افتاده بود هی با خشم نگام میکرد اما مال من بود خوب یه دفعه آقا مصطفی گفت به بقیه هم بده 😭نزاشتن یکم کیف کنیم شکمی از عزا در بیاریم چون روم نبود چیزی بگم دادم به دیگران هم تعارف کردم.... ☺️ولی گله انقد خوش بو بود که تمام اتاق رو پر کرده بود داداشم گفت این بوی چیه ای داد حالا چی بگم دزدکی زیر لباسم قایمش کردم و بردم اتاق خودم یه نفس تمام رو بو کردم و گذاشتم توی دفترم تو دلم گفتم هنوز یه روز کامل از ما نمیگذره اینجوری بد عادت میشم ولی منکه از خدامه😍چه خوبی.... رفتم سر سفره کردم ایشون بشینن بعد من چون میدونستم میاد کنار دستم آبروم پیش پدرم میره وقتی نشست بعد منم نشستم اون اونور من اینور سفره نگاهم کرد فکر کنم منتظر بود برم کنار دستش... چه جسارتا ؛ ولی میکردم سالهای سال میشناسمش...مادرم گفت مصطفی جان چرا کنار هم ننشستید؟ هر چی ازش فرار کنی سرت میاد.... 😒چه ذوقی هم کرد گفت باشه اومد کنارم من توی این مدت آشنایی و عقد با ایشون کلا شده بودم هی از آب میشدم....با هر بدبختی غدا خوردم وقتی داشتم کار میکردم خیلی معذب بودم چون خواهرم باهاش بود نتونست بیاد سفره رو جمع کنه باید من جمع میکردم آخ این کیه هی نگام میکنه سرم رو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه اونم چهار چشمی....👀👀 😱ولی یکی دیگه هم نگاهم میکرد وقتی سرم رو اینور اونور کردم دیدم پدرم داره به هردومون نگاه میکنه... 😰ای وای چیکار کنم همینچوری سفره رو جمع کردم و رفتم اون اتاق خواهرم هنوز ظرفها رو نشسته بود داشت دزدکی مارو نگاه میکرد.... 😒یه دونه زدم تو سرش گفتم کم کن برو کارتو بکن ..به بهونه درس خوندن رفتم تون اتاق خدا رو شکر کسی صدام نزد تا ساعت 3 که یکی در زد و گفت دیره.... 😳 در رو باز کردم و یه نگاه کرد و گفت نمیرسیم به کلاس ، ولی من گفتم کلاس ساعت 4 شروع میشه اینبار اون کشید یه نگاه ریزی بهش کردم ، اه چی شد چرا خجالت میکشی مادرم فهمید گفت آره یکم زود برو تا حاضر باشی منم خودمو آماده کردم و رفتم... 🤔احساس کردم یه نقشه داره همین اول روزی این چقدر خجالتی ماشاءالله با سرعت رانندگی میکرد رفتیم کوه بالای یه کوه بلند پیاده شد و از جعبه یه توپ در آورد و پیاده شو بپر پایین.... 😳گفتم اینکارا چیه شما که یه بزرگ هستید گفت مگه نیاز به تفریح ندارم احساس میکردم خیلی ولی.... 😡گفتم ولی چی....؟ شما حریف من نمیشید هیچ وقت گفت اره بابا 🏐توپو ازش قاپیدم و انقد دویدم و دور شدم نتونست منو بگیره گفت باشه بابا بیا والیبال کنیم ... یکم والیبال کردیم ولی بازم من بردم... ☺️آخی چه خوبی بود که من هی میبردم یه لحظه چشمم خورد به ساعت روی دستش ساعت 4 بود وای دیر شد....الآن چیکار کنم بدو بدو دیر شد ، عجله عجله رفتیم و.... ✍🏼 ... ان شاءالله