eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
190 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود... یه روز داشتیم با نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که اومد و پاهاش رو به پای چسبوند و با ما خوند😭😍 😍این یعنی هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت... بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در ولی در حالی که در دلم بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد تا شد ☝️🏼️پیروزی از آن بود و هست بلاخره دین الله تعالی در دلش کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای پدرم نمیرسیدیم ...! ☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف و رو مطالعه کرد و پدرم شد ..‌. ✨ ✨ هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی پدرم شد تمام ... سبحان الله چقدر زیبا بود اوضاع زندگیم رو به راه شد... خیلی خوشحال بودم همه در و بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما میکرد بهتر از این نمیشد...! کم کم سرو کله پیدا شد اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن..‌. منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر و چیزای دیگه بودم ... داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام می‌رفت ومیومد...! تا اینکه پدرم شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم بود خودمم بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟ 🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان یک ذره هم یا نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه.... ✍🏼 .... ان شاءالله
‍❤️ 💌 ✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم که شکوفه های ریزی توش داشت خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت معمولا دوست نداشتم که باشم در و زیبا بود... برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره... خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب بود... هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز رسید عروسی من با آقا مصطفی.... 😍 خیلی داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود... یکی از ماموستای شهر رو کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای ما کرد و همه جمع آمین گفتن... ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم بود کلام الله.... 😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد... 😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن... بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم میشم..... توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭 یه دفعه صدای از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم روشن نکنید... 😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه... 😒اومد سوار شد دیگه نتونستم کنم اتقد بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود.... وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن و کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده... همه رفتن و به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت عصر رو به بخونیم..... ✍🏼 ... ان شاءالله
‍❤️ 💌 ✍🏼وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آروم و قرار نداشت گفتم چی شده؟؟؟ گفت هیچی... اینقدر اومد و رفت که جاریم گفت من دیگه برم خیلی اعصابش خورد بود... دیگه اون مصطفی قبل نبود حتی یادش رفت به زنداداشش بگه به سلامت و ازش کنه توی اتاق همش میزد... 😢منم خسته شدم محدثه خوابش برده بود محدثه رو گذاشتم زمین و رفتم پیش مصطفی گفتم میشه بشینی گفت نمیتونم گفتم چرا چیزی نگفت و همش بازم میومد و میرفت... خودمم خورد شد داد زدم بشین دیگه یکم باهام حرف بزن با آرومی نگام کرد و گفت توکه نمیدونی چی به من گذشته یکم میخوام کردم ولی باز نشد... رفتم دستاش رو گرفتم و گفتم بخدا تموم شد آروم باش یک بکش الان دیگه در کنار هم هستیم ما رو بازم به هم رسوند گفت بخدا راست میگی... شبش خونه ی پدرم بودیم خیلیها اومدن و آزادیش رو بهش گفتن... خودمم باورم نمیشد انگار توی خوابم بازم به روال عادی برگشت البته مصطفی کارش رو از دست داد و در به در به دنبال میگشت که بتونه زندگی مون رو در بیاره الحمدلله یه کار پیدا کرد... مصطفی از قبل تر شد اما هیچ وقت و از بین نرفت همیشه نگران بود و اگر یادش میافتاد میگرفت... 😊محدثه هم کم کم بزرگ میشد و دیگه میتونست کم کم حرف بزنه میتونست بگه... همیشه وقتی با هم بازی میکردن در آخر مصطفی میگفت من مردم خودش رو مینداخت زمین و محدثه میرفت بوسش میکرد تا بلند بشه میکرد...بعدش میگفت شوخی کردم باباجون...😘 مصطفی همیشه میگفت من خودم بودم میترسم دخترمم این اتفاق براش بیافته... منم از این حرفش بدم میومد و میزدمش و میگفتم اینا چیه میگی خدا نکنه ، هر شب ما رو میبرد بیرون... 🌙هر شب میرفتیم یه میخوردیم و یکم قدم میزدیم و بر میگشتیم بعضی وقتا شام درست میکردم و از سر کار برمیگشت میگفت من خستگیم رو گذاشتم سر کار و خودم برگشتم...بیا واسه بریم بیرون غذا رو بزار واسه فردا منم از خدا خواسته زودی خودم و آماده میکردم و میرفتیم اصلا دوست نداشت یک ذره بکشیم با وجود اینکه ما زندگی ای داشتیم اما هیچ وقت نمیزاشت کنم... خیلی زندگی داشتیم احساس سراسر وجودم رو گرفته بود از من خوشبخت تر وجود نداشت چون من مصطفی رو داشتم.. تابستان بود و ماه شهریور ماه بود مصطفی کاملا خودش رو آماده کرده بود خیلی بیشتر از همیشه خیلی میکرد و خودش هم احساس داشت نمیدونست چش شده روز 5 شهریور به یه حال و برگشت خونه چیزی نگفت دراز کشید و دستش رو گذاشت روی سرش..؟ 🤔فهمیدم چیزی شده گفتم چیه مصطفی جان چرا ناراحتی ؟ گفتمیخوام بخوابم... خودش رو به زد میدونستم نخوابیده و نمیدونستم چش شده. ✍🏼 ... ان شاءالله
‍ ❤️ 💌 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا چیکار کنم میکردم که از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره... 😔یه لحظه به ذهنم خورد که یک چیزی ازش به بزارم گفتم مصطفی میشه ازت بگیرم گفت برای خودت سختش نکن ، نمیتونی تحمل کنی ازش خواهش کردم قبول کرد یه گوشی داشت که دست دوم بود 30 تومن داده بود هر چند کهنه ای بود اما میتونستیم باهاش کار کنیم... گوشیو رو حالت گذاشتم هیچ صدایی جز صدای گریه من توی خونه نبود ، کرد و من میکردم گفتم چه وصیتی به و داری ؟ گفت ازشون میخوام که بخونن داشته باشن از بترسن ... من با میل خودم بلند شدم و میرم در بین حرفهاش چشمش همش به من بود میگفت گریه نکن دیگه خواهش میکنم بسه دیگه اما من هام رو کرده بودم، نمیتونستم بخندم گفتم خوب چه حرفی و وصیتی برای محدثه داری گفت باید به پدرش کنه... گفت بخند دیگه اما من بیشتر و بیشتر گریه میکردم دیگه نتونست حرف بزنه گفتم صبر کن برم محدثه رو بیارم باهاش خداحافظی کنی رفتم محدثه رو آوردم بغلش کرد و زود به زود روی قلبش میگذاشت 😭ساکش رو دستش گرفت از پله ها پایین رفت و برای آخرین بار خداحافظی کرد دنبالش با گریه رفتم گفت نیا محدثه رو هم گذاشت زمین محدثه هم گریه کرد تا آخر کوچه که رفت من چشم به دنبالش بودم و گریه میکردم و اون هم زود به زود سرش رو بر میگردوند و میکرد و میکرد برو تو اما من نمیتونستم ازش بردارم ... در آخر کوچه ایستاد و اشاره کرد برو تو اما نرفتم و می ایستاد و نگاهم کرد و رفت دیگه ندیدمش... 😭همینکه رفت منم رفتم تو خونه زار زار گریه کردم باورم نمیشد برای آخرین بار حتی بغلش نکردم ای کاش برای آخرین بار دستهاش رو میکردم اما گریه امانم رو بریده بود... نباید کسی از خبردار میشد پس من باید خون سرد بودم اما چه طوری...؟ 😔شب خونه خواهرم بودیم تازه 1 ماه بود که کرده بود دامادمون اومد دنبالم گفتم بهشون برای رفته و فقط من میام مادرمم همراهش اومده بود چون نمیشد من با دامادمون برم چون بود رسیدم خونه خواهرم... مادرم چون جلو نشسته بود صورتم رو ندید رفتم تو مادرم هم برگشت خونه خودشون ، خواهرم همینکه صورتم رو دید گفت چی شده؟ گفتم هیچی گفت بخدا یک چیزی شده که کوچیک هم نیست خیلی بزرگه در دو کلمه سرهمش آوردم. 😞مصطفی برای همیشه رفت... خشکش زد باورش نمیشد گفت برو بابا... حوصله نداشتم تو جیهش کنم فیلمش رو بهش نشون دادم زار زار گریه کرد رو زهرمار کردم براشون خواهرم انقد گریه کرد چشماش کاملا خون شده بود اون شب نتونستیم بخوریم گفتم منو ببرید خونه خودم گفتن تنهایی نمیشه اینجا بمون اما نتونستن قانعم کنن منو برگردندند خونه محدثه رو خوابوندم و رفتم... 😔مثل عادت همیشگی جا انداختم اصلا یادم نبود که مصطفی نیست همینکه یادم افتاد ریخت جمعش کردم رفتم دمپایی های مصطفی رو آوردم و زیر سرم گذاشتم تا اذان صبح فقط یک ریز گریه کردم حتی یک ثانیه هم نخوابیدم روشن کرده بودم... فرداش محدثه نوبت داشت مونده بودم الان تنهایی چطوری برم؟ باید میرفتم به همین خاطر کسی رو پیدا نکردم که بیاد باهام خودم تنهایی رفتم بعدش برگشتم خونه یک هفته تمام من اصلا نخوابیدم فقط روی دمپایی های مصطفی دراز میکشیدم... 📞بعد از یک هفته روز زنگ زد بهم گوشی خودش رو نبرده بود به همون خط زنگ زد گفت صحیح و سالمم خیلی خوشحال شدم از خوشحالی میریختم انقد جیغ زدم که مادر شوهرم فهمید و اومد بالا گفت چیه؟ گفتم مصطفی زنگ زده گفت بگو کی بر میگردی؟ 😔این سوال خیلی بود منم چون میخواستم که نفهمه من از ماجرا خبر دارم ازش سوال کردم گفت ای کلک کسی پیشته ؟ گفتم بله دیگه گفتم مامانت میگه کی بر میگردی؟ گفت گوشی رو بده دست مادرم... 😔با مادرش حرف زد یهو مادر شوهر عصبانی شد منم ادا در آوردم گفتم چی شد ؟ 😔گفت میگه دیگه بر نمیگردنم منم گریه ام گرفت این دیگه ادا نبود این درونم بود. ✍🏼 ... ان شاءالله