📿~📿رمان -ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#12
همه به ما نگاه میکنن برگشتم دیدم استاد روی صندلی نشسته و داره به ما نگاه میکنه سرمو انداختم پایین وگفتم : ببخشید استاد فکر کردم هنوز نیامدین
استاد : خانم الان سه دقیقه از وقت کلاس رفته اگه دودقیقه ی دیگه دیر میومدین تاخیر میزدم براتون بفرمایید بشینید ...
همه به ما نگاه میکردن ولی اون دوتا پسر سرشون پایین بودو داشتند درس میخوندن...
با زهرا روی یه صندلی ها نشستیم واستاد شروع به درس دادن کرد....
زنگ تفریح شد گشنمون نبود بنا بر این رفتیم تو حیاط روی یه صندلی نشستیم دوست داشتم ادامه ی داستان زندگی شو بگه هم حسودیم میشد به این همه مهر و محبت دختر مادری که مادرش همیشه خونس خودش براش غذا میپزه هما خانم ما هیچ کار جزع رفتن پیش دوستاش و خوش گذرونی انجام نمیده
اما خیلی سخته مادریت که حاملس و تازه روز تولدت هست بمیره....
من : زهرا جون میشه ادامه ی داستان زندگی تو بگی می دونم سخته اما دلم میخواد هم بدونم هم باهات هم دردی کنم
زهرا : باشه عزیزم برات میگم
و شروع کرد به ادامه دادن صحبتش.....
زهرا :
فلش به چندسال قبل :
وقتی اون صحنه رو دیدم شکه شده بودم افتادم زمین سه چهار دقیقه بعدش صدای کلید خونه و صدای بابا اومد
بابا : سلام بر اهالی گل خونه
.........دید صدایی نمیاد دباره گفت
بابا : فاطمه خانم کجایی بیا ببین چه کیکی برا تولد دختر گلم خریدم
دباره دید صدایی نمیاد گفت :
بابا : فاطمه خانم خونه ای
اومد که بره به سمت اتاق که منو دید که رو زمین نشستم و شک زده به جنازه ی مادرم زل زدم حتی پلکم نمی زدم اول خندید فکر کرد سوسکی چیزی تو دستشویی دیدم
بابا : هههههه دختره گنده پاشو ببینم مگه سوسگم ترس داره
اومد نزدیک که وقتی نگاش به دستشویی افتاده کنار من زانو زد بابام مامانم رو خیلی دوست داشت ما خانواده خوشبختی بودیم ولی قبل این اتفاق ...
همیشه صدای خنده هامون خونه رو پرمیکرد بوی غذای مامانم قربون صدقه رفتنای بابام
خیلی روزای خوبی داشتیم اما وقتی بابام
هم اون صحنه رو دید بعد اون روز پیر شد کم حرف شد اما من بدتر از اون....
بابام دیونه شده بود دادو بیداد میکر د منم همینطوری نشسته بودم و به مادر غرق به خونم نگاه میکردم بابام میگفت : زهرا جانم پاشو پاشو کمک کن مادرتو ببریم بیمارستان انقدر مامانمو صدا زد منو صدا زد که همسایه ها درو برمون ریخته بدن پدرم کسی که همیشه پشتم بود گریه میکرد داد میکشید توی سرش میزد می دونی بیتا بابام شکست خورد شد منم نفس کشیدن برام سخت بود چون نفسه مادرم دیگه نمی کشید دیگه بوی تنش توی خونه نبود
اون روز برای من عذا شد روز تولدم شد روز مرگ مادرم....
الان من ۱۳ساله که پیش بی بی زندگی می کنم بی بی مادر پدرمه خیلی خیلی مهربون بعد مرگ مادرم اون شد دوای دردم ....
ادامه دارد....
❌کپی حرام است❌
نویسنده : مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی