📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#7
الان یک هفته از اون روز میگذره توی این یک هفته هیچ اتفاق خواصی نیفتاد که بخوام تعریف کنم .....
بعد از خوردن صبحانه از معصومه جون تشکر کردم داشتم میرفتم که هما خانم "مامانم" صدام زد
من :بله
هما خانم : بیتا زود بیا داییت امروز از آلمان داره میاد میخوایم بریم خونه مادر بزرگ مهمونی زود بیا که بریم
من : باشه خدافظ
بابا : خدا حافظ
راه افتادم به سمت دانشگاه ... رسیدم دیگه تو کوچه پار ک نکردم چون میترسیدم باز این اتفاق بیوفته برای همین نزدیک دانشگاه پار ک کردم
وارد دانشگاه شدم تینارو دیدم که داشت برام دست تکون میداد آهان نگفتم تینا هم مثل من ۲۲سالشه رشته مثل منه اما مادر پدرش همش میگن بره آمریکا اونم دوست داره بره ولی میگه تنها میشی توهم بیا بریم پدر مادر منم همینو میگن اما من میگم که دوست دارم ایران درس بخونم و پلیس ایران بشم من ترم اول باهاش دوست شدم وشدیم رفیق فاب.... ازدور میشد ناراحتیش رو دید
من : سلام چرا کسلی
تینا : هیچی بیا بریم تابهت بگم
من : خوب همینجا بگو
تینا : نمیشه بیا بریم بشینیم هنوز برا کلاس کلی وقت داریم
من : آره بریم
...........
من :خوب حالا بگو
تینا : اووو ممممم راستش بیتا چطور بگم آخه ...
من : اااا درست بگو ببینم چی شده
تینا : بابام بلیط گرفته امروز بهم گفت قراره فردا برای یک سال بریم آمریکا تا ادامه درسمو اونجا بخونم
این حرفی که زد باعث شد منم ناراحت بشم اما لبخند زدم تا بره و اونجا خوشبخت زندگی کنه و دلش اینجا نباشه
گفتم : تینا جان عزیزم این که ناراحتی نداره یک ساله دیگه میری اما حداقل دوماه یک بار بهم سرمیزنی مگه نه اینکه دیگه گریه نداره
لبخند غمگینی زدو گفت : آخه تو تنها میمونی
باصدای بچگونه گفتم : نتس مامانی من مباژب خودم هشتم 😄
وباهم شروع کردیم به خندیدن.....
تینا گفت :خدا نکشتت دلم درد گرفت و باز هم خندید
وقتی خندمون تموم دبار قیافه ی اولو به خودش گرفتو گفت : بیتا میای امروز بریم بیرون
خواستم بگم باشه اما یاد حرف مامان افتا دم بنا براین سرمو انداختم پایینو گفتم : راستش تینا منم خیلی دلم میخواد باهات باشم اما راستش امشب داییم از آلمان میاد خونه مامانجونم مهمونیه اونوقت منم نرم زشته
تینا لبخند غمگینی زدو گفت اشکال نداره حداقل فردا برا فرودگاه بیا
لبخندی زدمو گفتم باشه عزیزم حالام پاشو بریم سر کلاس تا معلم نیومده مارو بکشه خندیدو گفت باشه بریم .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده :مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#8
بعداز تمام شدن کلاس دوممون رفتیم تا استراحت کنیم روی صندلی نشستیم تینا رفت توگوشی منم به دورو برم نگاه میکردم که نگاهم خورد به زهرا مثل همیشه یه کنار آروم نشسته و داره قرآن میخونه این دختر خداییش صورتش خیلی نورانیه .....
همینطور که بهش زل زده بودم دست زدن کسی روی شونم رو حس کردم سرمو بالا آوردم و به تینا که متعجب بهم زل زده بود نگاه کردم و گفتم بله
تینا: باز رفتی توفکر
من : آره ببخشید حواسم نبود
لبخندی زدو گفت اشکال نداره بیابریم که زنگ خورد
بلند شدم و باهم بهسمت کلاس رفتیم
کلاس تموم شدو همه بعد از خداحافظی با استاد از کلاس خارج شدیم نزدیک در دانشگاه تینارو بغل کردم وبوسیدمش و بعد بهم قول داد که دوماه یک بار بهم سربزنه
سوار ماشین شدم از اینکه دوستم داره میره ناراحت شدم گریم گرفته بود بعد از کمی گریه به خونه رسیدم
به معصومه جون سلام دادم چه عجب پدر مادر ماهم اومدن خونه ....
رفتم تو اتا قم لباسم رو برداشتم تا بپوشم
یک شنل قرمز و با یه شلوار کلوش سفید عالی شده بودم شال حریر سفیدم رو هم روی سرم انداختم چون موهای لختمو باز گذاشته بودم ازجلو وپشت بیرون بود بعد از ارایش کردن کیف قرمزمو برداشتم و رفتم بیرون
مامان و بابا هم اماده پایین وایساده بودن
بابا : خوب بریم تا دیر نشده
مامان :اره بریم
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
به سمت خونه ی مادر بزرگم...
وقتی رسیدیم زنگ و زدیم و وارد ویلا شدیم من مادر بزرگم یعنی خانواده ی مادرو پدریم پول دارن
بعد از سلام و احوال پرسی رفتم پیش دایی و بغلش کردم
دایی گفت :سلام فسقل دایی
خندیدم و گفتم : سلام دایی خوشگلم پارسال دوست امسال اشنا
دایی : الاهی من قربونتو برم چقدر بزرگ شدی
چیکار کنم دایی جان من اونجا کلی کار داشتم
حالا اومدم یک سال بمونم
جیغ خفه ای زدم و سفت بغلش کردم
منو دایی خیلی باهم صمیمی هستیم کلا اون از بچگی منو خیلی دوست داشت دایی ۳۰سالشه و هم جوون هم خوشتیپ الان ۲سال رفته المان برای کاراش ازاومدن و موندنش خیلی خوشحال شدم
.....
همه دورهم نشسته بودیم و میگفتیم و می خندیدیم پسر عمم گفت خوب بیاید بریم مافیا بازی کنیم
همه دور هم نشستیم من از شانس بدم شده بودم رییس مافیا 😞
.......
شب شده بود دیگه همه از هم خدا حافظی کردیم و به سمت خانه حرکت کردیم یاد تینا افتادم فردا ساعت ۷باید برم فرودگاه....
ادامه دارد.....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده : مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#9
فردا صبح ...
از خواب بلند شدم دیدم ساعت 6ربع خوب وقت دارم چون ساعت 7باید اونجا باشم
بعد از برداشتن کیفم رفتم پایین از معصومه جون خدا حافظی کردم و به سمت فردگاه حرکت کردم
وقتی رسیدم ماشینو پارک کردم
وارد فروشگاه شدم درو برمو دیدم
تینا رو روی صندلی یکی مونده به جلو دیدم که سرش تو گوشی بود فکر شیطانی به سرم زد ....😄😈
رفتم طرفش گفتم : پخ
جیغ خفه ای زدو دستشو گذاشت رو قلبش
به طرفم برگشت گفت : وای خدا خفت نکنه ترسیدم
خندیدمو گفتم حقته تا تو باشی انقد نری تو گوشی 😌😄
.......
صدای یه زنه اومد که گفت مسافرین محترم پرواز شماره .... به نیویورک چنددقیقه ی دیگه از زمین بلند می شود دینگ دینگ دینگ
تینا بانارحتی بهم نگاه کردو گفت : دیگه وقته رفته خداحافظ دوست خوبم
"شبیه فیلم هندی ها شد😄"
دوتاایمون گریمون گرفته بود خیلی ناراحت بودم که دیگه کم میدیدمش
گفتم : خیلی دلم برات تنگ میشه حتما بهم سربزن
تینا :باشه عزیزم
مامان تینا : خب بیتا جان خدافظ دیگه باید بریم تینا بدو زود خدا فظی کنید الان پرواز میره
من : خدا فظ خاله جون خوب تینا دیگه برو دیر میشه
تینا : باشه عزیزم خدا حافظ 👋
به رفتنش نگاه کردم ووقتی هوا پیما بلند شد
رفتم بیرون نفس عمیقی کشیدم تا گریم نگیره
امروز بخاطر یه مشکلی دانشگا گفت که ساعت ۸نیم کلاس شروع میشه الانم ۸ربع بود
......
از ماشین پیاده شدم و به سمت کلاس رفتم فکنم تاخیری بخورم چون پنج دقیقه دیرتر رسیدم
در زدم با بفرما گفتن استاد درو باز کردم
خدا رو شکر استاد مهربونه بود
من : سلام استاد ببخشید امروز باید میرفتم فرود گاه برای همین دیر شد
استاد مرادی : سلام اشکال نداره خانم بفرمایید بشینید
من : ممنون
رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم سرمو آوردم بالا دیدم دختر چادریه که سرجای همیشگیش نشسته با لبخند بهم نگاه میکنه
منم لبخند زدم و به درس استاد گوش دادم
.......
زنگ دومم گذشت الان همه میرفتن برای زنگ تفریح حوصلم سر رفته بود بنا براین توی حیاط را میرفتم همینطور که راه میرفتم صدای گریه ی آروم دختری میومد رفتم جلو دیدم دختر چادری روی یه صندلی نشسته بود ......
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده : مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#10
دوتا پاشو روی صندلی گذاشته بود و چادرشو روی سرو صورتش گذاشته بود داشت گریه میکرد
کنج کاو شدم ببینم کیه خیلی دلم برای گریه های عمیقش سوخت رفتم سمتش روی صندلی کنارش نشستم
گفتم: چیزی شده
سرشو آورد بالا که دیدم همون دختر چادریس اسمش زهرا بود
لبخندی زدو دوتا پاشو پایین گذاشتو اشکاشو پاک کرد
گفت : سلام چیزی نیست دلم گرفته بود داشتم با خدا دردو دل میکردم
برام سوال شده بود با خدا داشت در دودل میکرد
گفتم : با خدا داشتی در دودل میکردی مگه اون میشنوه اصلا خدا کیه چرا این چادر و سرت کردی توکه خیلی زیبایی چرا خوشگلیاتو به نما یش نمی زاری
گفت : میدونی خدا همیشه حرفای مارو دردود لا مونو گوش میکنه همیشه کنارمونه با اینکه ما نمی بینیمش اما اون هم میشنوه هم میبینه
و سوال دومت شاید من خوشگل باشم اما نمایشگاه نیستم که خوشگلی هامو به نا محرمام نشون بدم پس باسر کردن چادر می تونم حجاب خودمو نگه دارم و نذارم پسر نامحرمی با حرفاش و با کاراش به من بی احترامی کنه من یه دخترم و خیلی با ارزش پس این چادر هم مثل صدف ومن هم مروارید .....
حرفاش خیلی به دلم نشست ینی من اشتباه فکر میکردم همیشه به خودم می گفتم خدا منو زیبا آفریده پس باید خوشگلی هامو به همه نشون بدم اما الان احساس میکنم این چند سال این یه نمایشگاه بودم اما بازم سر کردن چادر سخته مخصو صا تو گرما
گفتم : خب سر کردن چادر هم سخته هم توگر ما آدم گرمش میشه
لبخندی زدو گفت : اگر گفتند : در گرمی هم حجاب می کنی بگو....
قل نارجهنم اشحد حرا
آتش جهنم گرم و سوزان تر است
میدونم توگرما خیلی سخته برای منم سخته ولی وقتی به این آیه خوب دقت کنی میتونی بفهمی چرا ما چادر سرمون می کنیم .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده : مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#11
من :خوب حالا چرا داشتی گریه میکردی اتفاقی افتاده
زهرا : ااامممم راستش امروز سال مادرم هست و قتی ایم روز میاد من گریم میگیره خیلی سخته مادرتو ازدست بدی اونم تو نه سالگی
این حرفو که زد منم بقضم گرفت
ادامه داد : وقتی نه سالم بود روز تولدم بود شبش شنیدم که مامان بابام دارن باهم حرف میزنند منم کنجکاو شدم برم ببینم چی میگن
فهمیدم مامانم حاملس و میخوان برای فردا که تولدمه جشن سه نفره بگیرن و بچه دار شدن مامانم و بهم بگن من عاشق پدر مادرم بودم هستم وخواهم بود .... از این حرف مامانم خیلی خوشحال شدم شب باخوشحالی خوابیدم فردا چون مدرسه داشتم باید ۷ صبح میرفتم مدرسه
ساعت ۱۲بود که اومدم خونه
خوشحال و شاد گفتم : سلام عشقای من
دیدم کسی جواب نمیده چون همیشه مادرم جواب سلاممو با مهربونی میداد
رفتم داخل مامانمو صدا زدم اما صدایی نمی اومد رفتم آشپزخونه دیدم غذارو گازه لباسامو در آوردم گفتم برم دست شویی دستو صورتمو بشورم وقتی رفتم درو باز کردم ....
به اینجا که رسید گریش شدت گرفت هق هق میکرد بغلش کردم با گریه گفت : دیدم دیدم مامانم افتاده روی زمین سرش و دورو برش پر خون بوده سرش خورده بود به لبه ی تیزی دیوار
بعد دباره گریه کرد منم گریم گرفته بودو دوتایی گریه میکردیم
ساعت و دیدم دودقیقه ی دیگه کلاس شروع میشه بهش گفتم : زهرا جان پاشو بریم کلاس بعدش باهم بریم بیرون حالو هوات عوض شه
لبخنده زدو اشکاشو پا ک کرد منم اشکامو پاک کردم باهم وارد کلاس شدیم دیدم ......
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده: مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان -ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#12
همه به ما نگاه میکنن برگشتم دیدم استاد روی صندلی نشسته و داره به ما نگاه میکنه سرمو انداختم پایین وگفتم : ببخشید استاد فکر کردم هنوز نیامدین
استاد : خانم الان سه دقیقه از وقت کلاس رفته اگه دودقیقه ی دیگه دیر میومدین تاخیر میزدم براتون بفرمایید بشینید ...
همه به ما نگاه میکردن ولی اون دوتا پسر سرشون پایین بودو داشتند درس میخوندن...
با زهرا روی یه صندلی ها نشستیم واستاد شروع به درس دادن کرد....
زنگ تفریح شد گشنمون نبود بنا بر این رفتیم تو حیاط روی یه صندلی نشستیم دوست داشتم ادامه ی داستان زندگی شو بگه هم حسودیم میشد به این همه مهر و محبت دختر مادری که مادرش همیشه خونس خودش براش غذا میپزه هما خانم ما هیچ کار جزع رفتن پیش دوستاش و خوش گذرونی انجام نمیده
اما خیلی سخته مادریت که حاملس و تازه روز تولدت هست بمیره....
من : زهرا جون میشه ادامه ی داستان زندگی تو بگی می دونم سخته اما دلم میخواد هم بدونم هم باهات هم دردی کنم
زهرا : باشه عزیزم برات میگم
و شروع کرد به ادامه دادن صحبتش.....
زهرا :
فلش به چندسال قبل :
وقتی اون صحنه رو دیدم شکه شده بودم افتادم زمین سه چهار دقیقه بعدش صدای کلید خونه و صدای بابا اومد
بابا : سلام بر اهالی گل خونه
.........دید صدایی نمیاد دباره گفت
بابا : فاطمه خانم کجایی بیا ببین چه کیکی برا تولد دختر گلم خریدم
دباره دید صدایی نمیاد گفت :
بابا : فاطمه خانم خونه ای
اومد که بره به سمت اتاق که منو دید که رو زمین نشستم و شک زده به جنازه ی مادرم زل زدم حتی پلکم نمی زدم اول خندید فکر کرد سوسکی چیزی تو دستشویی دیدم
بابا : هههههه دختره گنده پاشو ببینم مگه سوسگم ترس داره
اومد نزدیک که وقتی نگاش به دستشویی افتاده کنار من زانو زد بابام مامانم رو خیلی دوست داشت ما خانواده خوشبختی بودیم ولی قبل این اتفاق ...
همیشه صدای خنده هامون خونه رو پرمیکرد بوی غذای مامانم قربون صدقه رفتنای بابام
خیلی روزای خوبی داشتیم اما وقتی بابام
هم اون صحنه رو دید بعد اون روز پیر شد کم حرف شد اما من بدتر از اون....
بابام دیونه شده بود دادو بیداد میکر د منم همینطوری نشسته بودم و به مادر غرق به خونم نگاه میکردم بابام میگفت : زهرا جانم پاشو پاشو کمک کن مادرتو ببریم بیمارستان انقدر مامانمو صدا زد منو صدا زد که همسایه ها درو برمون ریخته بدن پدرم کسی که همیشه پشتم بود گریه میکرد داد میکشید توی سرش میزد می دونی بیتا بابام شکست خورد شد منم نفس کشیدن برام سخت بود چون نفسه مادرم دیگه نمی کشید دیگه بوی تنش توی خونه نبود
اون روز برای من عذا شد روز تولدم شد روز مرگ مادرم....
الان من ۱۳ساله که پیش بی بی زندگی می کنم بی بی مادر پدرمه خیلی خیلی مهربون بعد مرگ مادرم اون شد دوای دردم ....
ادامه دارد....
❌کپی حرام است❌
نویسنده : مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#13
بعد کلاس اخری رفتیم تو ماشین را افتادم باهم رفت توی یک پارک گفت که یکم پیاده روی کنیم تا ادامه ی داستان نش رو بگه....
زهرا : من یک سالی بود که کامل حرف نمی زدم شبا کابوس میدیدم همه دیدن من دیگه نه حرف میزنم و کابوس میبینم این باعث ترس بقیه شد پدرم منو برد دکتر
دکتر گفت : دختر شما اون روز شکه شده این شک باعث حرف نزدن و کابوس دیدن شده اول توکل تون به خدا و بعد با دوا درمون انشالله خوب بشن
یک سال به همین روال گذشت اخرای اسفند یعنی ۲۶ اسفند بود که بی بی نذر کرده بود که بریم مشهد که سال تحویل اونجا باشیم...
۲۸اسفند بود که راه افتادیم به سمت مشهد با قطار رفتیم ....
وقتی رسیدیم رفتیم یه مسا فر خانه
یکم استراحت کردیم
ساعت ۳اینجورا بود که رفتیم تا ساعت ۹شب اونجا بودیم
اون دوروزم گذشت صبح وقتی بلند شدم بعد از صبحانه تا اذان ظهر حرم بودیم بعد اومدیم خونه نهار خوردیم واستراحت کردیم ساعت ۴هم رفتیم حرم چون ساعت ۷ سال تحویل بود ....
توی حیاط نشسته بودیم هوا خیلی خوب بود .....خیلیم شلوغ بود جوری که جای سوزن انداختن نبود
ساعت ۶بود که دیدم بی بی داره گریه میکنه و دعا میکنه که من باز حرف بزنم گذشت که دعای سال تحویل رو خوندن .....
بعد هم صدای نقاره از گل دسته ها میومد خیلی قشنگ بود همو لحظه صدای یه مردی اومد که گفت: دخترم حرف بزن
زهرا :بیتا میدونی وقتی اینو گفت یه لحظه زبونم راه افتاد انگار میتونستم حرف بزنم .....
اشکم همینجوری میومد یهو گفتم : یا. یا. ر .رضا
اینو که گفتم بی بی نگا هش خورد به من گفت یا حسین بچم حرف زد بچم حرف زد بغلم کرد بوسم میکر د اشک میریخت همه زنای دورو برم بهمون نگاه می کردن بعضی ها با اشک بعضی ها با بغض بعضی هاهم با لبخند ....
ادامه دارد ....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده : مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#14
ساعت8شده بود بی بی خوشحال دنبال بابام میگشت بابامو دیدم که داشت قرآن میخوند بی بی گفت : بیابریم بابات اونجا نشسته
خندیدم و گفتم بیبی میشه غافل گیرش کنیم
بی بی خندیدو گفت از دست شما جوونا ....
رفتم جلو با بامو بغل کردم و گفتم : بابا جونم عيدت مبارک
وقتی شنید من حرف زدم باتعجب و خوشحالی گفت : زهرا جانم حرف زدی آره گفتم آره خندیدو منو بغل کرد ....
زهرا : آره دیگه این شد که من حرف زدم
من : خیلی سخت بود اما از این خوشحالم که تونستی حرف بزنی
زهرا : راستش میدونی من حرف نزدم امام رضا کمکم کرد دراصل شفام داد
من : امام رضا کیه مدرسه که میرفتم یکم چیز درموردش گفتن اما وقتی گفتی تورو شفا داده خیلی برام سوال شد دوست دارم بیشتر درموردش بدونم
زهرا : تاحالا حرمش رفتی
من : نه
زهرا : میدونستی اونجا جای آرامش وقتی بری حرم یکی از اماما یاحضرت ....ها اونجا تا وارد میشی آرامش عجیبی به وجودت وارد میشه
خیلی قشنگه من وقتی دلم میگیره میرم اونجا
امام رضا هم مثل بقیه ی اماما حرمش آرامش بخش و شفا دهنده ست خیلیا رو شفا داده هرکی هر دردی داره میره پیشش وسلامت بر میگرده
من : میشه الان بریم پیش یکی از اماما
زهرا : آره چرا که نه بیا بریم
من : بریم
سوار ماشین شدیم یه آدرسی داد که به سمت اونجا حرکت کردم
وقتی رسیدیم پیاده شدیم یه جایی قشنگ شبیه مسجد وبزرگ تر بود اروی دیوار ورودش زده بود
"امام زاده صالح "
وارد که شدیم دقیقا همون حسی که زهرا گفت به وجودم منتقل شد خیلی حس قشنگی بود .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده :مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#15
دم در امام زاده کفشامونو توی پلاستیک گذاشتیم و به داخل رفتیم
بوی عطر خیلی خوبی میومد ... رفتیم نزدیک ضریح دستم رو به ضریح کشیدم نمی دونم چرا احساس میکردم دلم گریه میخواد و کنار ضریح نشستم انگار دلم پر بود برای همین بغضمو شکستم و شروع به حرف زدن دعا کردن وگریه کردن شدم ....
فکنم یک ساعتی در همین حال بودم که دستی روی شونم کشیده شد سرمو بالا آوردم که دیدم پیر زنی کنارم نشسته چهره ی نورانی و مهربونی داشت گفت : چی شده دختر م چرا گریه میکنی
لبخندی زدم و گفتم : هیچی مادر جان دلم گرفته بود بالحن مادرا نه گفت : مادر جان هرچقدر خواستی دعا کن گریه کن تا کامل خالی بشی اینجا بهترین جا برای گریه کردنه
گفتم : چشم مادرجون ممنون
گفت : چشمت بی بلا خدانگهدار ت عزیزم
گفتم :خدا حافظ
ورفت ... زهرا با یه کتاب قرآن اومد سمتم گفت : خوبی عزیزم
گفتم : آره ممنون خیلی آروم شدم انگار چند سال بود به اینجا نیاز داشتم
خنده کوتاهی کردو گفت : خداروشکر خوب بیا کنارمن باهم قرآن بخونیم
گفتم : باشه
رفتم کنار دیواری نشستیم و شروع به خوندن کردیم ....
ساعت پنج بعد از ظهر بود زهرا گفت که بریم
کیف و کفشامونو برداشتیم رفتیم توی حیاط کفشمو گذاشتم جلو پام سرمو آوردم بالا که دیدم....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده: مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#16
دیدم اون دوتا پسرا که هم دانشگاهی مون بودن دارن حرف میزنن و کفشاشونو میپوشن ...
زدم روی شونه ی زهرا که سرشو بلا اوردو گفت : بله
گفتم : زهرا اونجا رو نگاه کن
زهرا رد نگاهمو گرفت که رسید به او دو تا پسر وقتی دیدشون خندیدو گفت : آره اینا هرروز
میان اینجا ...
باتعجب گفتم : راست میگی
خندیدو گفت : کاستو بیار ماست بگیر آره
بعد دوتا ایمون خندیدیم داشتیم میرفتیم که مارو دیدن سرشونو به معنی سلام تکون دادن ورفتن البته خیلیم تعجب کردن که من اینجام
سوار ماشین شدیم وراه افتادم که زهرا گفت : بیا بریم خونه مون پیش بی بی الان تنهاس بابامم ساعت ۱۰میاد
دلم میخواست برم ا ما گفتم براشون مزاحمت ایجاد میکنم به اندازه ی کافی کلی این بیچاره رو به حرف کشیدم تا در مورد زندگیش بهم بگه برای همین گفتم : نه مزاحم نمیشم امروزم زیادی خستت کردم
خندیدو گفت : اولا که من هیچ وقت از سوال پرسیدن و جواب دادن خسته نمیشم و وقتیم که تو باشی ... مزاحم نیستی مراحمی عزیزم بیابریم دیگه بی بی خیلی مهمون دوست داره همیشه میگه مهمون حبیب خداست
لبخندی زدم و گفتم : چشم انقدر از بی بی تعریف کردی دلم میخواد ببینمش
به معصومه جون زنگ زدم که بهش بگم شام نمیام چون زهرا زنگ زد گفت میایم که بی بی به اسرار گفت پس شام میزارم هرچی هم گفتم نه زهرا زشته دیگه شام نمی مونم که اونم گفت : چه زشتی تو دوستمی و مهمون پس هرچی ما گفتیم بگو چشم
خندیدم و گفتم : چشششمم
جلوی یه در وایسادیم از ماشین پیاده شدیم وزهرا زنگ روزد در رو که باز کرد از زیبایی اونجا چشمام برق زد خیلی جای قشنگی بود
وارد حیات شدم یه حیاط بزرگ نه خیلی ها ولی انگار بزرگ بود وسط حیاط حوض مستطیل شکل متوسطی بود که توی آب یه هندونه بود و فواره ی خوشگل وسطش فوران می کرد ودورو ورش گلدون های خوشگلی بود دوتا تخت چوبی اونجا بود که گلیم روش انداخته بودن خونه ی سنتی زیبایی بود تاحالا همچین خونه اونم به این زیبایی وسنتی ندیده بودم ...
داشتم به همه جا نگاه میکردم که صدای پیرزنی اومد که گفت : خوش اومدی مادر
بهش نگاه کردم .....
ادامه دارد ....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده:مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 اجرای "سلام فرمانده" در پردیسان قم، با حضور حاج ابوذر روحی مداح و تهیه کننده این سرود
امروز ساعت ۱۱ نیم روبه روی مدرسه ی ما این سرود روخواندند
ما توی کلاس بودیم سلام فرمانده رو گذاشتن خانم مون داشت درس میداد هیچ کس هواسش به درس نبود وقتی زنگ روزدن همه پریدن بیرون 😄🤣🤣
ماشالله جمعیت زیاد بود فکنم ۱۰۰یا۲۰۰نفر بودن
انشالله دشمنامون از حرص بمیرن😁 ما سربازان امام زمانیم ❤️
#یامهدی
#ایرانی
#سلام_فرمانده
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#17
بی بی یه پیرزن مهربونی بود که من بایک نگاه عاشقش شدم مثل دختر واقعیه خودش باهام صحبت میکرد از دوتا پله رفتم بالا منو مادرانه در آغوش کشید گفتم : سلام بی بی جان ببخشید مزاحم شدم
بی بی : دخترم خوش آمدی مزاحم چیه توهم مثل دخترم زهرا
به زهرا نگاه کردم که با لبخند بهمون نگاه میکرد
نگاهم نا خدا آگاه دباره رفت به سمت خونه
همینطور مثل ندیده ها داشتم دید میزدم گفتم : خیلی خونه ی قشنگی دارید
بی بی خندیدو گفت : قابلت رو نداره عزیزم بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت : بیابیا بریم تو اصلا حواسم نیست سرپا نگهت داشتم بیا بریم تو بفرما
داخل خونه شدیم خونهی بزرگ وقشنگی بود وسایل خونه سنتی چیده شده بود مبلش مثل صندلی چوبی بود زهرا تعارف کرد که بشینم
بی بی رفت آشپزخانه منم روی صندلی چوبی که
کنارش از این صندلی تابی ها بود نشستم من به این صندلی ها صندلی تابی میگم آخه این تابه البته خونمون داریم من از بچگی عاشقشون بودم ....
زهرا چادرشو در آورد وروی صندلی تابی گذاشت وگفت ببخشید الان میام لبخندی زدم که به سمت آشپزخانه رفت به درو دیوار نگاه میکردم که نگاهم به چنتا عکس خورد بلند شدم وبه طرف عکسا رفتم
یه عکس متوسط رو دیوار بود که بی بی روی صندلی تابی نشسته بود و دوتا زنو مرد جون پشتش وایساده بودن و بغل مرده یه بچه بود که خیلی شبیه زهرا بود زن جوونه هم دقیقا شکل الان زهرا بود که فهمیدم اینا مامان باباشن زهرا تو عکس شش هفت ساله می خورد
داشتم به بقیه ی عکسا نگاه میکردم که صدای زهرا توجهم رو بهش جلب کرد .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده:مدیر کانال 📿
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#18
زهرا : بیتا جان به چی نگاه میکنی
من: هیچی به این عکسا
زهرا : آهان اینا عکس خانوادگیمونه هی جای مادرم خیلی خالیه
صداش بغض داشت
رفتم کنارش روی صندلی سه نفره نشستم دستموبه سمت کمرش بردم وبه شکل نوازش روی کمرش کشیدم
من : زهرا جان ناراحت شدی ببخشید نمی خواستم ناراحت کنم
سریع اشکاش رو پا کرد لبخند زد وگفت : نه عزیزم فقط کمی دلم براش تنگ شده بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت :
زهرا: آهان راستی میای باهم بریم بهشت زهرا سر قبر مادرم
گفتم : باشه عزیزم حتما
لبخند زد که صدای بی بی اومد
بی بی : خوش اومدی مادر
لبخندی زدم کیک خونگی رو گذاشت روی میز و روی صندلی بغلی من نشست
بی بی : خوب خوبی مادر
من: بله ممنون ببخشید بازم مزاحم شدن
بی بی : اِ مادر این چه حرفیه مهمون حبیب خداست خیلیم خوش اومدی منِ پیرزن تنها با این دخترم با اومدن مهمون دل ما شاد میشه
زهرا یجوری نگام کرد که یعنی : دیدی گفتم😌
خندم گرفته از شکلش ....
صدای زنگ خونه اومد زهرا رفت و درو باز کرد ....
ادامه دارد ....
❌ کپی حرام است ❌
نویسنده: یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#19
همون موقع بی بی رفت آشپزخانه خانه زهرا باذوق درو باز کرد برام سوال شده بود که کیه؟
زهرا درو باز کرد که همون موقع پرید بغل مرده
به اون آقا نگاه کردم شبیه زهرا و اون عکسی که دیدم بود اما کمی از موهاش و ریشاش سفید شده بود
زهرا : واای سلام بابا جونم همهی زندگیم
بابای زهرا : سلام عزیز پدر خوبی دخترم
زهرا : مگه میشه با وجود پدر گلی مثل شما خوب نباشم
زهرا بوسه ای روی گونه ی پدرش زد
بابای زهرا : آخ چقدر خستگیم د رفت
زهرا خندید زهرا راست میگفت پدرش خیلی شکسته تر از عکسش شده یه لحظه پدر مو با پدر زهرا مقایسه کردم وخودمو بازهرا بابای من کجا و بابای اون کجا من کجا و زهرا کجا یجورایی به این مهر پدر دختریشون حسودیم شد بابای من از صبح تا شب شرکت و کار خونه و جاهای دیگس بعضی وقتا هم برای کارش باید بره خارج شب ساعت ۹میاد غذا میخوره و میخوابه مامانمم از اون بد تر یا همش کلاس های ورزشي و... یا پیش دوستاش میرن سفر من از بچگی پیش معصومه جون بزرگ شدم بیچاره بچه دار نمی شد منم همیشه مثل بچه ی خودش میدونست ....
نگاه باباش افتاد به من گفت : سلام خوش آمدید
لبخندی زدم و بلند شدم و گفتم مرسی ببخشید مزاحم شدم
با مهربانی گفت : مراحمی دخترم بفرما بشین
بعد رو به زهرا گفت : از مهمونت خوب پذیرایی کن دختر گلم
ورفت توی آشپزخانه
زهرا اومد پیشم که گفتم : من دیگه برم
زهرا : اِ کجا اولا هیچی نخوردی ثانین مگه نشنیدی بابام چی گفت پس خوب از خودت پذیرایی کن
لبخندی زدم وگفتم : اما ....
نزاش ادامه ی حرفم روبزنم وگفت : بیتاعزیزم اما اگر نداره بخور دیگه دختر
زنگ گوشیم به صدا در اومد ....
ادامه دارد ....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده:یازینب ✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#20
دیدم روی گوشی اسم معصومه جون اومده
جواب دادم ....
من: سلام معصومه جون
معصومه جون:سلام عزیزم خوبی
من: ممنون کاری داشتین
معصومه جون: آره زنگ زدم بگم حال خواهرم خوب نیست باید چند روز برم روستامون
من: تاکی اونجایید
معصومه جون: سه روز میمونم تا ببینم خدا چی میخواید ببخشید نمی خواستم تنهات بزارم آهان راستی هما خانم امروز صبح با دوستا شون رفتن شمال دو روز اونجان پدرتونم ظهر رفتن خارج کار داشتن گفتن سه چهار روز میرم میام
من : آهان اشکال نداره شماهم برید انشالله حال خواهرتونم خوب بشه
معصومه جون: من نگرانت میشم یه دختر تنها تو خونه باشه
من : نگران نباشید من مواظب خودم هستم شما برید خیالتون راحت
معصومه جون:باشه عزیزم مراقب خودت باش خدافظ
من : چشم خداحافظ
گوشی رو قطع کردم گذاشتم توی کیفم که زهرا گفت : ببخشید می پرسم اما کی بود خیلی کنجکاو شدم
لبخند دندون نمایی زدمو گفتم : اشکال نداره ما باهم دوستیم معصومه جون بود کار گر خونمون اما چون از بچگی منو بزرگ کرده منم مثل مادر دوستش دارم خیلی مهربونه زنگ زد که بگه میخواد بره پیش خواهرش دو روز نمیاد مامان بابامم نیستن خونه گفت مراقب خودم باشم
زهرا: اِ چه خوب پس این دوشب خونه ی ما می مونی
با تعجب بهش نگاه کردم من بمونم اینجا .....
گفتم :نه زهرا میرم خونمون
زهرا : اِ قول دادی منو ببری بهشت زهرا بعدشم پدرم اومد لباساشو برداره سه چهار روز میره روستا ها به مردم کمک میکنه منو بی بی هم از تنهایی در میایم
گفتن: چی بگم بازم چشم
خندیدو گفت : آفرین دختر خوب😄
من :☺️
پدر زهرا اومد توی حال و گفت دخترا خدا حافظ زهرا رفت طرف پدرش و بغلش کرد
زهرا : خدا به همرات بابا جونم 🙃
پدرش لبخندی زدو گفت : خدا حافظ عزیز دل بابا 😊
بازم دلم گرف کاش پدر منم یه زره به فکرم بود😔
بابای زهرا : خدافظ خانم سلیمانی
من : خدا حافظ
ودر و باز کردو رفت ....
ادامه دارد .....
❌ کپی حرام است ❌
نویسنده : یازینب ✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿 رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿
• بسم رب شهدا •
◇فصل اول ◇
#21
بی بی از آشپزخانه اومد برون و گفت : گل دخترا بیاید کمک که سفره رو بیاریم
بلند شدیم ورفتیم آشپزخانه سفره انداختیم با مخلفات روهم روی سفره چیدیم
بی بی بایه دیس برنج اومد نشست کنارمون و خیلی سفره قشنگ شده بود مخصوصا غذاشون عالی بود
کلی از بی بی تشکر کردم با کمک هم ظرفارو بردیم سفر رو جمع کردیم زهرا نزاشت من ظرفا و بشورم نشستم چند قیقه بعد بی بی هم با یه سینی چای اومد پیشم که بعدش زهرا اومد
زهرا به بی بی گفت که من امروز و فردا بمونم که بی بی خوشحال شد
زهرا گفت : بیا بریم اتاق استراحت کنیم
من : زهرا لباس ندارم
زهرا : خوب من که لباس دارم بیا بریم بهت بدم
من : نه من میرم خونه لباسامو بردارم بیام
زهرا : اِ پس بزار منم چادرمو بردارم که بریم
من : باشه من میرم توی ماشین
رفتم پیش بی بی که داشت قرآن میخوند گفتم بی بی جان منو زهرا میریم از خونه وسایلمو بیارم
بی بی: اِ زهرا که لباس داره
من : نه باید چنتا از کتا باموهم بیارم
بی بی : باشه عزیزم برید مواظب خودتون باشید
من: خداحافظ
رفتم بیرون توی ماشین نشستم
داشتم به امروز فکر میکردم که صدای در ماشین اومد سرمو بلند کردم زهرا بالبخند بهم نگاه کرد
زهرا: خوب بریم
منم بالبخند جوابشو دادم
وراه افتادیم....
کمی راه خونه ی ما با خونه ی زهرا طولانی بود
حوصلم سر رفته بود چون من همیشه آهنگ میزاشتم اما چون زهرا بود گفتم شاید دوست نداشته باشه آهنگ گوش کنه
توهمین فکر بودم که زهرا گوشیشو از کیفش در آورد و به ضبط وصل کرد .....
ادامه دارد .....
❌ کپی حرام است ❌
نویسنده : یازینب ✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول◇
#22
منو یکم ببین وصیتامو هم ببین
نزاری حرفای ولی بمونه روزمین
هرجایی که باشی وسط جبهه ای بدون
بی بی صدام زده میرموتوبه جام بمون
باید برم آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره .....................
بغضم گرفته بود .....
میبینی خواهرم برا دفاع از این حرم
دارم میرم ولی به تونصیحتی دارم
این چادر سیات علم بی بی زینبه
نزاری حرمتش بریزه باز دومرتبه
باید باچادرت سپر عمه جون باشی
با عفت وحیا پابه رکابشو باشی
تا یارلشکر بانوی بی نشون باشی
به اینجا که رسید اشکام شروع به ریختن کرد زهرا هم داشت آروم اشک میریخت واقعا شعرش خیلی قشنگ بود حس میکنم دل حضرت زینب رو با این بی حجابیم شکوندم 😔
به خونه رسیدیم درو با ریموت باز کردم ماشینو روی سنگ فرشای باغ خونمون پارک کردم وبا زهرا پیاده شدیم ....
《زهرا》
رسیدیم خونه ی بیتا خیلی خونه ی قشنگی بود بزرگ و شیک حیاط که نمیشد گفت یه باغ بود برا خودش
رفتیم دا خل خونه با وسایل شیک ومد امروزی چیده شده بود
اما من عاشق خونه با چیدمان سنتی هستم
بیتا:زهرا جان بشین رو مبل الان من میام
بعد انگار که چیزی یادش اومد اومد طرفم آهان راستی یادم رفت ازت پذیرایی کنم بعد به طرف آشپزخانه رفت که با حرف من وایساد
من: نه بیتا جان چیزی نمیخوام وسایلتو بردار که زود بریم دیر میشه بی بی هم که میدونی نگران میشه ...
لبخندی زدو گفت : باشه عزیزم الان میام واز پله های مار پیچی رفت بالا .....
بعد از چند دقیقه اومد پایین ورفتیم توی ماشین ریموت زد که از باغ اومدیم بیرون و دباره راه افتاد ... خیلی دلم میخواست از خودش برام بگه
با خودم هی این دست و اون دست میکردم که بیتا فهمید وگفت : چیزی میخوای بپرسی
لبخند زدم وگفتم : خوب راستش دوست دارم از خودت برام بگی
بیتا : باشه عزیزم برات میگم
وشروع کرد به گفتن .......
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است ❌
نویسنده :یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا •
◇فصل اول◇
#23
بیتا: خوب من توی خانواده ی غیر مذهبی وغیر دینی به دنیا اومدم هر کدوممنون یه جور زندگی میکنیم یعنی نه من به پدر مادرم کار دارم نه اونا به من ما هر ماه مهمونی توی ویلای کیش پدر بزرگم میگرفتیم که همه دوستا آشنا هامون میومدن خیلی خوش میگذره ومختلط هست
ویه طبقهش مال مادختر پسراس که اونجا بازی داره بازیایی مثل شنا - شطرنج- و....
من: یعنی دختر پسر یه جا هستید
بیتا :آره ما کلا برا شنا هم باهمیم
آروم زدم تو سرم و گفتم : خاک توسرم خدا لعنت کنه شیطونو
آروم گفتم اما فکنم شنید
بیتا : چیزی گفتی
من: نه عزیزم ادامه بده
بیتا : آره دیگه داشتم می گفتم ما اینجوری هستیم ااممممم بعد آهان راستی من دوتا اسم دارم
باتعجب گفتم : دوتا اسم!
از تعجب من خندش گرف وگفت : خوب آره راستش من قبل از اینکه به دنیا بیام مادرم میخواست برام اسم انتخاب کنه شب که میخوابه خواب میبینه یه خانم نورانی با لباس سفید زیبا یه نوزاد دختر که من باشم رو در بغلش میزاره و به مادم میگه : زینب من امانت تو زینب با بهترین درجات الهی پیش ما باز میگردد
بعد هم مادرم از خواب بیدار میشه و به پدرم میگه پدرمم میگه که اسمش رو زینب بزاریم اما نه اونا ونه خانوادمون از این اسم خوششون می یومد ولی بخاطر اون خواب مادرم گذاشت وقتی بزرگ شدم و میرفتم مدرسه بیشتر بچه ها چه دوستانم وچه بچه های خانوادمون منو مسخره میکردن و میگفتن تو مثل حضرت زینب غریب و تنها میشی این شد که منم وقتی دوازده سالم شد به همه گفتم اسمم رو بیتا صدا بزنند چون من این اسم رو دوست داشتم ...
من: زینب اسم قشنگیه میدونی وقتی بمیری خدا میگه هرکی بره پیش کسی که اسمش روشه مثلا من که اسمم زهراست انشالله میرم پیشه حضرت زهرا و حضرت زهراهم به خواطر اسمم منو شفاعت میکنه میدونی وقتی اسمم رو صدا میزنند به خاطرشون صواب توی کارنامه ی اعمالم نوشته میشه چون اسم حضرت زهرا "ص"هست حضرت زهرا هم غریب و مظلوم هم به شهادت رسید و هم به خاک سپرده شد اما من هیچ وقت نه از مادرم ونه از پدرم به خاطر اسمم گلگی کردم چون برای من افتخاره که اسمم زهرا باشه ......
ادامه دارد .....
❌ کپی حرام است ❌
نویسنده:یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا•
◇فصل اول ◇
#24
《زینب "بیتا 》
خیلی برام حرفاش قشنگ وجالب بود انگار منم دلم میخواست منم با افتخار اسمم رو بگم
واقعا الان حس میکنم که چقدر خدا مهربونه
که همیشه یه بهونه میخواد تا بعضی از گناهامون
رو پاک کنه ....
زهرا گفت که بعدا بیشتر درمورد خودم بهش بگم
رسیدم ماشین رو پارک کردم که زهرا ازش پیاده شد
زهرا: خوب بیا بریم که فکنم بی بی نگران شده باشه دوسه بار بهم زنگ زده منم جواب نداده بودم برای همین نگران شده بود بهش زنگ زدم گفتم الان میایم
من: باشه عزیزم برو منم الان میام
ورفت سمت در از ماشین پیاده شدم ورفتم سمت زهرا درو باز کرد ورفتیم تو چنتا چراغ روشن بود که باعث شده بود اونجا کمی نورانی بشه
بیبی سریع درو باز کرد اومد بیرون ما توی حیاط وایساده بودیم
بی بی : مادر کجایید دل نگرونتون شدم
من: سلام بی بی جان الان که خدارو شکر ما سالم وسلامت در خدمت شماییم نگران نباشید
بیبی لبخندی زدو گفت : خداروشکر مادر بیاید تو هوا یکم سرده بیاید
رفتیم داخل بازهرا وسایلم که یک ساک بود رو بردیم بالا وارد اتاق شدیم ....
زهرا لامپ رو روشن کرد و گفت : خوب تو رو تخت بخواب منم روزمین
من : نه بابا این چه حرفیه من جام رو زمین خوبه
زهرا : اِ نشد تو باید رو تخت بخوابی منم رو زمین ما مهمون رو رو زمین نمی خوابونیم
که همون موقع صدای در وبعدش صدای بی بی اومد
بی بی: زهرا جانم مادر بیا مهمونتو ببر اتاق مهمان
یهو زهرا زد توی سرش وگفت : وای ... چشم چشم بیبی الان زینب رو میبرم اتاق
وروبه من گفت : ببخشید اصلا حواسم نبود بیا بریم اتاق مهمان اونجا راحت باشی
ودستم روگرفت از اتاق خودش اومدیم بیرون ......
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است ❌
نویسنده:یازینب ✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿♡📿
•بسم رب شهدا•
◇فصل اول◇
#25
دراتاق رو باز کرد وارد اتاق شدم
اتاقش هم مثل خونه سنتی چیده بودن
یه موکت روی زمین بود که یه قالی کوچیک دایره ای شکل وسط اتاق بود ویه مبل کنار اتاق بود که یه قالیچه مستطیل روش انداخته بودن یه تخت دونفره بود که یه پتوی خوشگل روش بود بغلش هم میز دایره شکل بود که روش یه شب خواب بود روبرویم یه کمد و اون طرف تَرش یه در بود که فکرکنم حمام یا سرویس بهداشتی بود ویه پنجره با پرده های سنتی پوشیده شده بود چندتا گل هم روی تاقچه ی پنجره بود ...
درکل اتاق دل باز و زیبا و سنتی بود خیلی خوشم اومد
داشتم اتاق رو میدیدم که زهرا گفت : خوب زینب جان کاری نداری من برم که استراحت کنی
لبخندی زدم و گفتم : نه عزیزم برو خودتم امروز خسته شدی ازبس ازت حرف کشیدم
خندیدو گفت باشه و درو بست و رفت
کیفم رو روی زمین پرت کردمو خودمو انداختم روی تخت ...
من : اخیششش هوففف الان فقط دلم یه خواب راحت و خوب میخواد....
چشمامو بستم بعد از چند دقیقه فکر کردن به امروز به خواب رفتم ....
با صدای تق تق در از خواب نازم بلند شدم و با صدای خش دارم بخاطر خواب گفتم: بفرمایید
درباز شد و زهرا در چارچوب در نمایان شد
بالبخند گفت : سلام صبحت بخیر
لبخندی زدم و گفتم : سلام صبح توهم بخیر
زهرا: ممنون بیا صبحانه حاضره بخوریم بعد بریم سر خاک مادرم
من : باشه عزیزم راستی ساعت چنده
زهرا : ساعت هفته
من : اهان باشه الان میام عزیزم
زهرا لبخند زد و رفت .....
ادامه دارد .....
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#26
از روی تخت بلند شدم رفتم توی حمام توی روشویی دست و صورتم رو شستم از حمام اومدم بیرون
لباسام رو پوشیدم یه رژ مایه صورتی کمرنگ و کمی ریمل زدم کولمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون صدای حرف زدن بی بی و زهرا میومد
بی بی : زهرا مادر مهمونتو بیدار کردی
زهرا : اره بی بی جان بهش گفتم بیاد صبحانه بخوره اونم گفت اماده بشم میام
بی بی : کجا باهاش دوست شدی
زهرا : توی دانشگاه هم کلاسیم بود دیروز اومد پیشم زندگیم رو براش گفتم باهم حرف زدیم دیگه باهم دوست شدیم دختر خوبیه ازش خوشم اومد
بی بی: اره ماشالله دختر مهربون خوبیه خدا برا پدر مادرش حفظش کنه
بعد هم دیگه صدایی نیومد
رفتم داخل اشپزخانه بالبخند گفتم : سلام صبحتون بخیر
با حرف من زهرا و بی بی برگشتن و بهم نگاه کردن
بی بی بالبخند گفت : سلام عزیز جان صبحت بخیر بیا بیا برات صبحونه خوشمزه درست کردم حسابی جون بگیری
من : ممنون بی بی جان ببخشید به زحمت افتادید
بی بی اخم کم رنگی کرد و گفت : زحمت چیه بی بی همیشه در خونش برای همه بازه چه دوست و چه دشمن حالاهم بیا صبحانه بخور که برید دانشگاه دیرتون نشه
من : چشم صندلی رو کشیدم عقب و روش نشستم و با زهرا و بی بی شروع کردیم به خوردن دستش درد نکنه خداییش کلی به زحمت افتاده شیر محلی پنیر محلی عسل محلی کره محلی چهار جور مربا :به - البالو هویج-بالنگ و چیزای دیگه...
بعد از خوردن صبحانه از بی بی تشکر کردم زهرا رفت کیف و چادرش رو اورد بعد از خدا حافظی با بی بی دوتایی از خونه اومدیم بیرون رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم نشستم رو صندلی درو بستم زهرا هم درو بست و گفت : راستی یادم رفت بپرسم خوب خوابیدی
من: اره عزیزم خیلی خوب بود نگران نباش من خوش خوابم
خندیدو و گفت : یاد مدرسه ی موش ها میوفتم یکیشون خیلی میخوابید بهش میگفتن خوش خواب توهم مثل موشه ای
منم خندم گرفته بود برا همین دوتا ایی زدیم زیر خنده که یهو......
ادامه دارد .....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#27
باماشین خوردم به ماشینه روبه روییم که ترمز رو کشیدم باعث شد صدای بدی ایجاد بشه
خیلی ترسیدم به زهرا نگاه کردم که با نگرانی بهم نگاه میکرد خواستم از ماشین پیاده بشم ببینم چی شده که زهرا با نگرانی گفت : زینب نرو میترسم دعوا بشه بشین تو ماشین من میرم ببینم چی شده
نزاشت حرفی بزنم سریع درو باز کرد و رفت پایین به ماشین رو به روییم نگاه کردم یه ماشین فراری که دوتا پسر با عینک دودی اومدن پایین زهرا کنار ماشین من بود اون دوتاهم کنار ماشین خودشون که پسره یه چیزی گفت و بعد هم زهرا یچیزی گفت دباره پسره داشتن حرف میزدن پسره یه لبخند زد و باز هم یه چیزی گفت وچون من تو ماشین بودم چیزی نمیشنیدم
زهرا هم اخمی کرد و یه چیزی گفت
رفتم پایین ببینم چی شده چون کلا سمون الانا بود که شروع بشه اگه ماهم نریم تاخیری میخوریم
از ماشین پیاده شدم که سه نفریشون بهم نگاه کردن
پسر پوز خنده ای زدو گفت : هع خانم چشات نمیبینه میزنی ماشین نازنین منو خراب میکنی این دوست اوملتم درست حرف نمیزنه
از حرف اخرش خیلی عصبانی شدم به ماشینش نگاه کردم فقط یکم از سپرش رفته تو
من: اقای محترم حرف دهنت رو بفهم حق نداری به دوست من چیزی بگی بعدشم فقط یکم از سپر ماشینت رفته تو نابود که نشده خسارتشم هر چقدر باشه میدم
شماره کارتتون رو بگید همین الان پول رو واریز کنم
بعد یه شماره گفت که روی گوشیم تایپ کردم و بعد پول رو براش واریز کردم براش اس اومد منم گفتم : خوب پول رو هم دادم خدا نگهدار وبه سمت ماشین رفتم زهرا هم اومد
پسره یه نگا به گوشیش ویه نگاه به ماشین ما میکرد براش بوق زدم که بره اون طرف به خودش اومد ورفت بادوستش نشست تو ماشین وگاز دادو رفت
منم را افتادم یه پنج دقیقه تو راه بودیم که رسیدیم ماشین رو نزدیک دانشگاه پارک کردم دیگه داشت دیر میشد با زهرا باسرعت خودمون رو به کلاس رسوندیم
در زدم دیدم صدایی جز صدای خنده ی بچه ها نمیاد وارد کلاس شدم که دیدم .....
ادامه دارد .....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول^
#28
استاد توی کلاس نیست و بچه ها هم میگن و می خندن
ماکه درو باز کردیم همه به ما نگاه کردن
یکی از بچه های کلاس که خیلی مسخره بازی میکرد اصلا ازش خوشم نمی اومد پسر نچسب و پرویی بود گفت: به سلام خانم پلیس اینده وسلام به کلاغ کلاس که با این حرفش بچه ها زدن زیر خنده
«چون توی کلاسمون فقط زهرا چادری بود »
بعد رو به من گفت : خانم پلیس اون یکی خانم پلیس کجاس واقعا تعجب داره شما خانم باشخصیت با یه کلاغ دوست بشید
از این حرفش خیلی عصبی شدم یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد
رفتم سمتش میز اول نشسته بود روبه روش وایسادم و باعصبانیت و اخمی که حس میکردم پیشونیم داره از جاش در میاد گفتم : میفهمی چی میگی کلاغ خودتی پسره ی هوفففف
دستم رو به نشونه ی تهدید روبه روش گرفتم
من: فقط یه کبار یه کبار دیگه به دوست من بی احترامی کنی من میدونم و تو
خنده ای سر دادو گفت: اوه اوه خانم غلط کردم ببخشید دیگه چیزی نمیگم بعد دوباره خنده
پسره : هع من به اون کلاغ سیاه که یه پارچه دور خودش پیچونده احترام بزارم عمرا....
که همون موقع زهرا اومد سمتش وگفت : اقای محترم من احترام نمیخوام به من بی احترامی کن اما به یادگار بی بی حضرت زینب چیزی نگو چون حرمت داره چطور دلت میاد همچین حرفی بهش بزنی اولن این چادر نه پر کلاغ ونه پارچس که دورم پیچوندم
اصلا میدونی بخواطر همین چادر چند هزار نفر شهید دادیم میدونی چقدر خانواده داغ دیدن میدونی حضرت زینب رو چقدر کتک زدن چادر ش رو کشیدن همون روز یعنی روز عاشورا چادرشونو اتیش زدن که حضرت رقیه با این همه سختی غم و غصه هیچ حرفی نزد فقط اون لحظه گفت : عمه جان یه پارچه بلند بده من سرم کنم اینجا مرد هست خجالت میکشم باز هم میخوای بی احترامی کنی میدونی با این کار شماها امام زمان چجور گریه میکنه بعد بعضی ها میگن چرا ظهور نمیکنه فقط و فقط بخاطر این گناهاس نزارید امام زمان از کاراتون گریه کنه چون وقتی اون اشکی روکه اگه برای گناه شما بکنه دیگه اون گنا هتون بخشیده نمیشه
من به خاطر حرفتون میبخشم تون اما خدا به خاطر بی احترامیت به حرمت حضرت زینب نمی بخشتت فقط برو از خدا توبه کن
وقتی داشت حرف میزد همه ساکت شده بودن دخترا و پسرا سرشو نو انداخته بودن پایین و این پسره سرشو پایین گرفته بود همینطور پیشونیش عرق میکرد معلوم بود بد جور خجالت از این حرفش کشیده زهرا هم اشک میریخت و حرف میزد منم بغض کرده بودم سرمم انداخته بودم پایین یه لحظه نگاهم به در خورد که .....
ادامه دارد .....
نویسنده:یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
انرژی بدید ....😉
📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️
از رمان راضی هستید ؟
اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد
حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱
#ناشناس👇
https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#29
دیدم استاد و چندا از بچه ها کنار وایساده بودن و باتعجب به زهرا من و اون پسره نگاه میکرد
سریع گفتم : سلام استاد
با حرف من همه به سرشونو گرفتن بالا و به استاد نگاه کردن
استاد: سلام بعد از کمی مکس گفت : اینجا چه خبره خانم سلیمانی
پسر رو بهش نشون دادم وگفتم : استاد ایشون به دوستم بی احترامی کردن
استاد : اقای علی نژاد پاشید برید بیرون اینجا جای این حرفا و کارا نیست
همون پسره که فامیلیش علی نژاد بود سرشو بلند کرد و روبه زهرا گفت : ببخشید خانم بهتون و چادرتون بی احترامی کردم من رو حلال کنید و رو به استاد گفت : چشم استاد کیفش رو برداشت و رفت بیرون
از کارش تعجب کرده بودم
استاد رو به ما گفت : خوب خانم محمدی و خانم سلیمانی بفرمایید بشینید
به بقیه ی دانشجو ها هم گفت که اونها هم نشستند منو زهرا هم روی یه صندلی نشستیم
واستاد شروع کرد به درس دادن ....
بعد از کلاس با زهرا رفتیم توی بوفه ی دانشگاه....
زهرا : خوب زینب جان یادت دیروز چی گفتی قرار شد ادامه ی حرفت رو امروز بزنی
من: اهان اره عزیزم خوب داشتم میگفتم ما همچین خانواده ای هستیم من از بچگی ازاد بزرگ شدم خودم کا رام رو میکردم چون پدر مادرم خونه نبودن واسه خودنشون اینور اون ور میرن راستش وقتی بابات رو بغل کردی اونم با مهربونی باهات رفتار کرد من...
لبخندی زدم وگفتم بهت حسودیم شد
لبخندی زد و چیزی نگفت ...
ادامه دارد .....
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی