eitaa logo
- دُخترحاجی .
3.8هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
58 فایل
- بِنام‌نامی‌ِاللّٰھ - وَقف‌ اکیپِ حاجۍ ¹⁴⁰¹.¹⁰.¹⁴ حزبُ اللّٰهی بودَن را با هَمه تراژدی هایش دوست دارم ؛ [ ما صدای ِ کُل ایرانیم ! ] - نیازهاتون : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
◖🌚✨◗ ‌ ‌ لرزھ‌بر‌پیڪرہ‌شـام‌می‌افتد‌،‌وقتی‌ڪہ‌چادر‌فاطمھ‌ۜ را‌بر‌سر‌خود‌مۍ‌پوشی.. •.🪴
1301356288_1017746199(1).mp3
11.45M
💚 سرود منتشر شد...🎉 🎙با صدای حاج ابوذر روحی و گروه سرود شمیم یاس
قشنگیش همینه که... خدا بهت نمیگه ، اما یکدفعه غافلگیرت میکنه...✨🌿🦋
'رها ز هرچه هست و نیست.^^🌱'!!
گَرچه رَنج به جآن میرِسَد اُمید دَوآست🌱✨️
سلام بچه ها 😍 سریعا بعد از کلیک روی لینک زیر و دادن امتیاز کامل (یعنی ۵ ستاره کامل) ثبت کنید. سرودهای دیگه سبقت گرفتن از ما 😊 نماهنگ ❤️جان پیامبر❤️ گروه سرود کانون جوانان بسیج تبریز | مرکز سینوا https://sinavaa.com/play/jane-payambar-kanone-javanane-basij-tabriz/ سی نوا بزرگترین مرجع سرود در کشور
- دُخترحاجی .
پارت ۲۳ شب آخر را هم پیش مادر بودم . خودم با مادربزرگ تماس گرفتم و هماهنگ کردم تا بیاید و چند ماهی
پارت ۲۴ در میان تاریکی صدا های مبهمی می‌آمد و کسی صدایم میزد . صداها در هم بود ، انگار که چند نفر با ملایمت صدایم می‌کنند، دنبال صدای مادر میگشتم تا توان پیدا کنم و چشم هایم را باز کنم . چند دقیقه ای بین صدا های مبهم گذراندم تا یادم افتاد کجا هستم و باید چه کنم . چشم هایم را باز کردم ، سقف سفید ، تکان های ماشین در حرکت ، صدای سعید و خانم احمدی ، اولین چیزایی بودند که متوجهشان شدم . با ضرب نشستم ، که باعث شد چشم هایم سیاهی برود و سرم تیر بکشد _آخخ سعید : چیکار میکنی ؟ یعنی رفتی تو کما هاا. صدای سعید بود ، با چاشنی نمک که همیشه در وجودش بود. چشم هایم را به طرفش برگرداندم ، لباس سفید پزشکی پوشیده بود . _دکتر بودنم بهت میایدا، تلاش کنی شاید صد سال دیگه بتونی دکتر خوبی بشی . سعید : تو ام بازیگر خوبی میشی ، قرار بود فقط نقش بازی کنی ، اومدیم دیدیم خانم جدی جدی رفته تو کما ! _اون آدمی ام که پشت فرمون بودم راننده خوبی میشه ، اون پدال ترمز چیه اونجا ، من فقط بفهمم کی پشت فرمون ... صدای فرشید به اعتراض بلند شد . فرشید : من پشت فرمون بودم زینب خانم !!! _قصد جونمو کرده بودید آقا فرشید؟ چه وضعشه ! فرشید: من معذرت میخوام ازتون 🤦🏻‍♂😂 خانم احمدی: تو نمیتونی دو دقیقه صاف بشینی ، بزار سرم رو از دستت در بیارم . نقشه تلفنم را چک کردم ، نیم ساعت دیگر به محل مورد نظر می‌رسیدیم. لباس هایم را عوض کردم . سعید شناسنامه و گذرنامه و کارت ملی جدیدم را به طرفم گرفت . سعید : اینا مدارکته ، راحیل کرمی . از یکی از روستا های خراسان جنوبی . به خاطر درس اومدی تهران . یه سری اطلاعات دیگه هم توی این برگه هست بخون . اینم کلید خونه ت . خودت تنهایی زندگی میکنی ، همین. _خیلی خب ، نحوه ارتباط من با شما ؟ خانم احمدی: با کد مورس ، دستگاهش رو بین دندونات میذارم . با اون میتونی کد بدی بهمون ، و ما هم با روش های خودمون بسته به زمان و شرایط باهات در ارتباط هستیم . سعید : فعلا باید سفید کنی ، بعد بهت یه گوشی میرسونیم ، راحت تر باهم در ارتباط خواهیم بود . و میدونی که نمیتونی اسلحه داشته باشی . باید تحویل بدی . همه چیز خیلی خوب و دقیق بود ، همان طوری که در ذهنم برنامه ریزی کرده بودم . تا چند هفته آینده هم باید با برنامه ریزی پیش میرفتم و بعد از آن هرچه شد ، شد ! خانم احمدی دستگاه کد مورس کوچکی را بین دندان هایم گذاشت . کیف و لپ تاپ و وسایلی را هم که برای راحیل شدن نیاز داشتم ، گرفتم . وقت زیادی نداشتیم. رو کردم به سعید . _سعید ، مامانم ...؟ سعید : نگران خاله نباش زینب ، من هستم ، مادر جون هم که اومده ، مامان منم هست. _پس‌خیالم راحت ؟ کاراش رو زمین نمونه ها ... +خیالت راحت آبجی ، نگران نباش . لبخندی روی لب هایم نشست ، یاد عباس افتادم . عجیب دلم میخواست که آنجا بود .. به مقصدی که باید رسیدیم . در ساعتی خلوت در حاشیه یکی از اتوبان ها ... آمبولانس ایستاد و در عقب باز شد ، من و سعید از ماشین بیرون آمدیم ، فرشید هم پیاده شد . ماشین عمو محمد پشت آمبولانس بود ، منتظر ما ایستاده بود . سعید و عمو محمد مانکنی را از ماشین بیرون آوردند و داخل آمبولانس گذاشتند. _پس این قراره جای من توی بیمارستان بخوابه ؟ باز هم فکر مادر بود و مغز من . گفته بودم که برایش خبر می‌برند من آسیب دیده ام اما اتفاقی نیوفتاده . عمو محمد و سعید هم می‌دانستند چطور خبر را برسانند . اما باز هم فکر و خیال مادر رهایم نمیکرد . عمو محمد : زینب ، مطمئنی از پسش برمیای ؟ _بله عمو ! خیالتون راحت ، من آموزش دیدیم که یه نیروی کف خیابون باشم . +خیلی خب، مراقب خودت باش دخترم. باز هم دلم را لرزاند . این بار هم به آغوشش پناه بردم و او هم پدرانه سرم را نوازش کرد . سرم را به طرف سعید برگرداندم ، از سرم گذشت که شاید آخرین باری باشد که میبینمش ، به طرفش رفتم و سرم را روی شانه اش گذاشتم. او هم شبیه به عباس بود ، همون طور دستش را بالا آورد و سرم را نوازش کرد . آن روز بی اندازه دل تنگ بابا و عباس شده بودم . کاش میشد با آنها هم وداع میکردم. آنجا نقطه ای بود که مانکنی جای من روی تخت بیمارستان می‌خوابید و من در نقطه ای مبهم در ماموریتی چند ماهه گم میشدم و چند نفری انگشت شمار از این موضوع اطلاع نداشتند ....
چـرا فکـر میڪنـے بےحجابے آزادۍ ست ؟ ایـن رو فرامــوش نڪن ؛ بےحجابے هرگــز آزادۍ نیـست...🚫 چیزۍ ڪہ آزاداسـت، تماشا ڪردن تـوسـت 😏 از جنـس همـان تماشـاهایے ڪہ رویــش مےنویسنـد : [ بازدیـــد براۍ عُمــوم " آزاد " اسـت ]😑