#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 20
مادرش با یک سینی چای ومیوه وارد شد. بخاری دیواری را کمی زیادش کرد و گفت:
هوا سرد شده.
یڪ پتوی دیگه برات بیارم مامان جان؟ !
فاطمہ با نگاهی عاشقانه رو بہ دلواپسی مادرش گفت:
نہ قربونت برم.
من خوبم.اینجا هم سرد نیست.
برو یڪ کم استراحت کن تا قبل از اذان.
خستہ ای.
مادرش یڪ نگاه پرسروصدایی بہ هر دوی ماکرد.نگاهش میگفت خیلی حرفها برای دردل دارد ولی از گفتنش عاجز است.
من لبخند تلخی زدم و سرم را پایین انداختم. مادرش رفت و فاطمه نجواکنان قربان صدقه اش رفت.
پرسیدم: از کی به این روز افتادی؟
جواب داد: ده روزی میشہ روزای اولش حالم خیلے بد بود...
دکترا یہ لخته خونم تو مغزم دیده بودن که نگرانشون کرده بود....
ولے خدا روشکر هیچی نبود...
چشمت روز بد نبینہ...
خیلے درد کشیدم خیلی...
دوباره خندید.
چرا این دختر اینقدر بہ هرچیزےیمیخندید؟ یعنی درد هم خنده داره؟
دستش محکم اومد رو شونہ هام و از فکر بیرون پریدم.
گفت :بیخیال این حرفها.
اصل حالت چطوره؟
بزور لبخند زدم:
-خوبم.اگر ملاک، سلامت جسم باشه!!!
پس روحت حالش خوب نیس!!
-آره خوب نیست
-میخوای راجع بهش حرف بزنیم؟!
آهے کشیدم:
شاید اگر علتش رو بدونے دیگه دلت نخواد باهام بگردی....
پوزخندے زد: هہ!!!!
فک کن من دلم نخواد با کسی بگردم!!
من سریش تر از این حرفهام.
اصلا تو رفاقت جنبه ندارم.
مورد داشتم طرف یه سلام داده بوده بهم،اونم محض کارت عضویت بسیج اینقدر سریش شدم که از بسیج کلا انصراف داده بود بخاطر مزاحمت هاے من
-تو دختر بی نظیری هستے.
با تو بودن سعادت میخواد بادی بہ غبغب انداخت و گفت:
بلہ خودمم میدوووونم.
پس لیاقت خودت رو اثبات کن.
سعادت رو من تضمین میکنم!
دلم میخواست همه چیز رو براش تعریف کنم ولی واقعا نمیتوانستم. اعتراف بہ گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنی مثل فاطمه کار مشیلی بود.
گفتم:شاید یک روز که شهامتش رو داشتم اعتراف کردم!...
او پاسخ داد:
مگہ اینجا کلیساست که میخوای اعتراف کنے؟! اگه اعتراف له گناه داری که اصلا بہ من ربطی نداره!
بقول حاج آقا مهدوی اگر خدا میخواست گناه ما رو دیگرون بدونن وبفهمن که ستارالعیوب نمیشد؟
اگر خواستے باهام درددل کنی من سنگ صبور خوبیم و رازدار نمونہ ای.
اما اگر اعتراف به گناه نمیخوام بشنوم.
همہ ی ما گنهکارایم!
میخوای مثال بزنم یکی خود من...
باز هم فاطمہ با یک جملہ ی قصار دیگه حالم رو دگرگون کرد و اشڪم جاری شد....
او آرام نوازشم میکرد.
میان نوازشهاش سوالی ذهنم را درگیر کرد.
رو کردم بهش پرسیدم :
حاج اقا مهدوی همون طلبہ ایه که پیشنماز مسجده؟!
تا اسم حاج آقا مهدوی را آوردم فاطمہ نگاهش محترمانه شد و گفت:
ما بهشون طلبه نمیگیم.
ایشون یکی از نخبہ های فقهه.
مدرس قرآن و سخنور قدریه ایشون سال گذشتہ هم حاجی شدند.
دلم میخواست بیشتر از او بدانم.
گفتم: ایشون در برخورد اولشون با من خیلی رفتار خوبے داشتند.
من که هیچ وقت محبتشون یادم نمیره.
چقدر خوبه که همچین آدمهایی در اجتماع داریم.
فاطمہ که از تعریفات من صورتش گلگون شده بود گفت:
اره ایشون حرف ندارن!
از وقتے وارد این مسجد شدند بیشترین قشر نمازگزارانمون جوانان شدند.
ایشون اینقدر محترم و با ملاحظست که هیچ کس ازشون نمیتونه کوچکترین انتقادی کنہ.
با تردید از فاطمہ که انگار در رویایے غرق بود پرسیدم:
آقاےمهدوے….اممم ..متاهل هستند؟!
فاطمہ با شتاب نگاهم کرد و در حالیکہ سیبی برمیداشت و پوستش میکند گفت:
امممم نه فعلا.
ولی هییت امنا گویا میخوان براش آستین بالا بزنند!
البته اگه بتونن راضیش کنن...
دلم هری ریخت.
طلبہ ی جوان مجرد بود..!!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
- دُخترحاجی .
#رهایی_از_شب🥀🌃 قسمت 20 مادرش با یک سینی چای ومیوه وارد شد. بخاری دیواری را کمی زیادش کرد و گفت: هوا
2پارت رمان خوشگلمون تقدیم شمااا😜❤️🙃
😍❤️
_
ممنونمم مهربوننن😌🖇❤️
_
ممنوننن اونم به روی چشم😃❤️😉
_
😙✨🦋❤️
_
@meraje_nour🌱حمایت کنیدرفقاا
هدایت شده از - دُخترحاجی .
شَـبتونمَہدوے🌙🖇
•
•
ۆضـویـٰآدِتـوننـَࢪھ ࢪُفـقآ🖐🚶🏿♀
مـآࢪوهم دُ؏ـاڪنید✨🌱
الـہٌمَعَجِلالوَلیڪالفَࢪَج🌝🌸
@Dokhtarhaaj🦋
گفت: اینهمہحجاب،حجابمیکنیدچہفایدهاۍ
داره؟! گفتمفوایدشکہخیلیزیاده،امااگہبخوام
خلاصہبگم: خیابانهاامنتر،خانہهاگرمتر،زنان
ارزشمندترمیشوند
#پروفایل #دخترانه
#چادرانه
@Dokhtarhaaj
خوشباش!
غمبودهونابودهمخور:)🖤
#پروفایل
#عاشقانہ_مذهبی
@Dokhtarhaaj
ــ 📻 جعبہ تلفن خاطرات قدیمـے
جریان صداهاۍ عاشقانھ . . !
#شهیدانہ
@Dokhtarhaaj
●▒• • •𝗟𝗜𝗩𝗘 𝗔𝗦 𝗜𝗙 𝗧𝗛𝗜𝗦 𝗜𝗦 𝗬𝗢𝗨𝗥 𝗟𝗔𝗦𝗧 𝗗𝗔𝗬
جوري زندگي کن ك انگار امروز آخرین روزه زندگیته!!️
#پروفایل
#دخترونه
#بیوگرافی
@Dokhtarhaaj