eitaa logo
- دُخترحاجی .
3.7هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
58 فایل
- بِنام‌نامی‌ِاللّٰھ - وَقف‌ اکیپِ حاجۍ ¹⁴⁰¹.¹⁰.¹⁴ حزبُ اللّٰهی بودَن را با هَمه تراژدی هایش دوست دارم ؛ [ ما صدای ِ کُل ایرانیم ! ] - نیازهاتون : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🌃 قسمت 24 یکی دوهفته مانده بود به تاریخ اعزام، که حاج مهدوی بین نماز مغرب وعشا، دوباره اعلام کرد که چنین طرحی هست و خوب است که جوانان شرکت کنند. و گفت در مدت غیبتش آقایی به اسم اسماعیلی امامت مسجد رو بعهده میگیرد!!! باشنیدن این جملہ مثل اسپند روی آتیش از جا پریدم و بسمت فاطمه ڪپکه مشغول صحبت با خادم مسجد بود رفتم. او فهمید که من بیقرارم. با تعجب پرسید:چیزے شده؟! من من کنان گفتم: مگہ حاج آقا مهدوی هم اردو با شما میان؟ فاطمه خیلی عادی گفت: بلہ دیگه مگه این عجیبہ؟ نفسم را در سینه حبس کردم وبا تکان سر گفتم: نه نه عجیب نیست. فکر میکردم فقط بسیجیها قراره برن. فاطمہ خندید: -خوب حاج آقا هم بسیجے هستند دیگه!! نمیدونستم باید چکار کنم. برای تغییر نظرم خیلے دیر بود. اگر الان میگفتم منم میام فاطمه هدفم را از آمدن میفهمید وشاید حتی منو از میدان بہ در میکرد.ای خدا باید چکار ڪنم؟ یڪ هفته دوری از حاج مهدوی رو چطور تحمل میکردم؟! تمام دلخوشی من پشت سر او نماز خوندن بود! از راه دور تماشا کردنش بود.! از کنارش رد شدن بود. انگار افکارم در  صورتم هم نمایان شد. چون فاطمه دستی روی شانه ام گذاشت و با نگرانے پرسید: چیزی شده؟ !انگار ناراحتی؟! خنده ای زورکی به لبم اومد: نہ بابا! چرا ناراحت باشم.؟ فقط سرم خیلے درد میکنہ. فکر کنم بخاطر کم خوابیه او با دلخوری نگاهم کرد وگفت چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش. شبها زود بخواب.الانم پاشو زودتر برو خونه استراحت کن... در دلم غر زدم: آخہ من کجا برم؟! تا وقتے راهے برای آمدن پیدا نکنم چطور برم خونہ واستراحت ڪنم؟ ! ای لعنت بہ این شانس.!! تا همین دیروز صدمرتبه ازم میپرسیدی که نظرم برگشته از انصراف سفر یا خیر ولے الان هیچے نمیگی.!!! گفتم.: نهخوبم!! میخوام یڪ کم بیشتر پیشت باشم. هرچی باشہ هفته ی بعد میری سفر. دلم برات تنگ میشه. باید قدر لحظاتمونو بدونم بہ خودم گفتم آفرین.!!! همینہ!! من همیشه میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونگونخ که میخوام مدیریت کنم! او همونطور که میخواستم،آهی کشید و گفت:-حیف حیف که باهامون نیستی. از خدا خواسته قیافمو مظلوم کردم و گفتم:وسوسه ام نکن فاطمه… این چندروز خودم به اندازه کافے دارم با خودم کلنجار میرم. خیلے دلم میخواد بدونم اینجا کجاست که همه دارن بخاطرش سرو دست میشکنند. فاطمہ برق امید در چشمانش دوید. بازومو گرفت و بہ گوشه ای برد. با تمام سعی خودش تصمیم به متقاعد کردن من گرفت. غافل از اینکه من خودم مشتاق آمدنم! به خاطر حاج آقا... -عسل بخدا تا نبینی اونجا رو نمیفهمی چی میگم. خیلی حس خوبی داره. خیلیها حتی اونجا حاجت گرفتند!!! حرفهاش برام مسخره میومد. ولے چهره ام رو مشتاق نشون دادم.. بعد با زیرکی لحنم رو مظلومانه ومستاصل ڪرد و گفتم: اخه فاطمہ!! جواب عمہ ام رو چی بدم؟! اگر عمه ام خواست بیاد خونمون چی؟! اون خیلے ریلکس گفت: واے عسل... بخدا داری بزرگش میکنے... این سفر فقط پنج روزه. اولا معلوم نیست عمه ات کی بیاد. دوما اگر خواست در این هفته بیاد فقط کافیہ بهش بگی یک سفر قراره بری و آخرهفته بیاد. این اصلا کار سختی نیست... بازیم هنوز تموم نشده بود... با همان استیصال گفتم: واقعا از نظر تو زشت نیست؟! گفت: البتہ که نہ!!! گفتم :راست میگی بزار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم کی میاد. شاید بیخودی نگرانم.اما.. -اما چے؟ با ناراحتی گفتم: فکر کنم ظرفیت پرشده او خنده ی مستانہ ای تحویلم داد و گفت: -دیوونہ. تو به من اوکی رو بده.باقیش با من!! من با اینکه سراز پا نمیشناختم با حالت شک نگاهش کردم و منتظر عکس العملش شدم. او چشمهاش میدرخشید... بیچاره او... چه کله گذاشتم روش.... اگر روزی میفهمید که چقدر با او دورنگ بودم از من متنفر میشد!   برای لحظہ ای عذاب وجدان گرفتم... من واقعا چه جور آدمی بودم؟! چقدر دروغگو شدم!! عمه ام که روحش هم از خانه و محل سکونت من اطلاعی ندارد حالا شده بود بهونه من برای رفتن یا نرفتن... آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساریش میدونست!!!   🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 ❤️@Dokhtarhaaj❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 بنر نصب شده روبروی سفارت انگلیس در تهران
هر کسۍ دیوانھ عِشقت نشد عاقل نشد؛ غیرِ نوکرهایت آقا ؛ کُلهُم لا یَعقِلون ♥️ !' @Dokhtarhaaj
« وَ أَوْفَدْتُ عَلَیک رَجَائِی بِالثِّقَةِ بِک » با اعتماد کامل به تو، امید به تو بستم..🌱 ✻┄┄┄┅┅❋┅┅┄┄┄✻ @Dokhtarhaaj