- دُخترحاجی .
#من_یک_سپاهی_ام #من_یک_سپاهی_ام #من_یک_سپاهی_ام #من_یک_سپاهی_ام #من_یک_سپاهی_ام #من_یک_سپاهی_ام #من_
فورشه تا دیگه به ما.نگن تروریست😐👌💔
ما فرزندانِ مدرسهای هستیم ؛
که در آنجا یاد گرفتیم
آزاد زندگی کنیم ..
ما امنیت را از دشمن
التماس نمی کنیم !
ما حق خود را با خونهایمان
که برای سربلندی نذر شده
و بر آزادگی ایستاده است،
باز پس می گیریم .
ـ
[ شهید جهاد مغنیھ🕊🌿 ]
#شهیدانه
#لبیک_یا_خامنهای
@Dokhtarhaaj
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 21
ولی خوب به من چه؟!
تا وقتی دخترهای مومن و متعهد وپاکدامن بودند چرا باید او بہ من فکر میکرد؟!
اصلا به من چه؟!
سکوت سنگینی بینمان حاکم شد.
فاطمہ سیب پوست میکند ومن پوست خیار را ریز ریز میکردم.
نیم نگاهی بہ فاطمہ انداختم که لبخند خفیفی بہ لب داشت.
من این حالت را مےشناختم!
او بعد از شنیدن نام آقاے مهدوے حالتش تغییر کرد!! نکند فاطمہ هم؟!!!!
یا از آن بدتر نکند یکی از گزینہ های انتخابی اوباشد؟!
اصلا چرا آقای مهدوی اونشب از بین اونهمه زن فاطمه رو صدا زد ومن را بہ او تحویل داد؟! نکنه بین آنها خبرهایی است؟!
باید متوجہ میشدم.
با زرنگے پرسیدم:
امم بنظرم یک دختر خوب ومناسب سراغ داشته باشم برای آقای مهدوی!
او چاقو را کنار گذاشت وبا نگاه پراز پرسشش نگاهم کرد.
دیگر شکے نداشتم چیزی بین آن دو وجود دارد.واز تصورش قلبم فشرده میشدگفتم:تو!
او با خنده ی محجوبی سرخ شد و در حالیکہ به سیبش نگاه میکرد گفت:
استغفراللہ…
چے مثل خانوم باجیا رفتار میکنی؟!
ان شالله هرکی قسمتش میشه خوب باشه و مومن...
من لیاقت ندارم.
با تعجب نگاهش کردم...
-این دیگه از اون حرفهااا بودا!!
تو با این همه نجابت و خوبی و باحالی لیاقت او رو نداشته باشے.؟!
اتفاقا....
حرفم را با خنده ی محجوبی قطع کرد وگفت دیگہ الان اذان میگن...
کمکم میکنی برم دسشویی وضو بگیرم.؟
بلند شدم و به اتفاق بہ حیاط رفتیم.
هوا سوز بدی داشت.
با خودم گفتم زمستان چه زود از راه رسید.
آن شب کنار فاطمہ نماز راخواندم و هرچہ او و مادرش اصرار کردند برای شام بمانم قبول نکردم وخیلی سریع از او خداحافظی کردم وراه افتادم. در راه به همه چیز فکر میکردم.
به فاطمه
به آن طلبه که حالا میدانستم اسمش مهدویه.
به نگاه عجیب فاطمه در زمان صحبت کردنش درباره او.به وضع عذاب آور فاطمه و به خودم و کامران با تماسهای مکررش بعد ازحادثه یامروزمجبورم کرد گوشیم را خاموش کنم.
هوا خیلی سرد بود و من لباسهایم کافے نبود.
با قدمهای تند خودم را بہ میدان رساندم و به نور مسجد نگاه کردم.
شاید آقای مهدوی را دوباره میدیدم.
او نبود.ساعتم را نگاه کردم.. بلہ!
به احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود.
نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم.
تلفنم را روشن کردم. بہ محض روشن شدن پیامکهای بیشماری از کامران بدستم رسید.
ودر تمام آنها التماسم میکرد که گوشے را بردارم تا بهم توضیح بده.
بیچاره کامران!...
او خبرنداشت که رفتار امروز من بهانه بود.چون با دیدن اون طلبه دوباره هوایی شده بودم. در همین افکار بودم که کامران دوباره زنگ زد.
مردد بودم که جواب بدم یاخیر.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند...
چندبار الو الو کرد و وقتے پاسخے نشنید گفت:میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنی.
حق با تو بود.من اشتباه کردم.من نباید بہ هیچ کسے میگفتم حتی بہ اون ملا که ما رو نمے شناخت.
اصلا تو بگو من چیکار کنم که منو ببخشی؟
چیزے برای گفتن نداشتم...
لاجرم سکوت کردم...
ادامه داد:.. عسل…!!! عسل خانوم.!!
مگہ قرارنبود امشب با هم بریم رستوران چینے؟!
من جا رزرو کردم.تو روخدا بدقلقے نکن.
میریم اونجا میشینیم صحبت میکنیم.
از ظهرتا حالا عین دیوونہ هام بخدا...
خواستم لب باز کنم چیزی بگویم که آن طلبہ را دیدم که از یڪ سوپرمارکت بیرون آمد وبا چند بستہ خرت وپرت بہ سمتم می آمد.
گوشی را بدون اینکه سخنی بگویم قطع کردم وآرام داخل کیفم گذاشتم .
با زانوانی سست به سمتش رفتم .
عحیب است .این دومین بار است که او را در همین نقطه میبینم.
و هر دوبار هم قبلش کامران پشت خطم بود!!! خدایا حکمت این اتفاق چیست؟!
خداروشکر بخاطر وضوی اجباری در خانه ی فاطمہ آرایش نداشتم.
دلم میخواست مرا نگاه کند.دلم میخواست مرا بشناسد. البته نه بعنوان زنی که امروز در ستارخان دیده بود بلکہ بعنوان زنی که دعوت بہ مسجدش کرد...
هرچہ بہ او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند...
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 22
من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست...
لعنت بہ این کامران!
چقدر زنگ میزند.
چرا دست از سرم آن هم در این لحظه که باید سراپا چشم وحواس باشم برنمی دارد؟
من با بیحیایی به او زل زدم و او خیره به سنگ فرش پیاده روست.
اینگونه نمیشود.
عهههہ.!!!!
بازهم زنگ این موبایل کوفتے!
با عجلہ گوشیم را از کیفم درآوردم و خاموشش کردم.
چشمم بہ طلبہ بود که چندقدم با من فاصله داشت وندیدم که گوشیم رو بجای جیب کیفم بہ زمین انداختم.
از صدای به زمین خوردن گوشیم به خودم آمدم ونگاهی بہ قطعات گوشیم کردم که روی زمین ودرست درمقابل پای طلبہ به زمین افتاده بود...نشستم....
چه عطر مسحور کننده !!
فکر کردم الان است که مثل فیلمها کنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع کند ودرحالیکہ اونها رو بہ من میده نگاهمون بہ هم گره بخورد واو هم یڪ دل نه صد دل عاشقم شود.
البته اگر بجای موبایل سیب یا جزوه ی درسی بود خیلی نوستالژی تر میشد ولی این هم برای من موهبتی بود.
اما او مقابلم زانو که نزد هیچ با بی رحمی تمام از کنارم رد شد و من با ناباوری سرم را به عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا کردم!
گوشے را بدون سوار کردن قطعاتش داخل کیفم انداختم.
اینطوری ازشر مزاحمتهای کامران هم راحت میشدم.
اوباید بخاطر کارش تنبیہ شود...
بخاطر تماسهای مکرر او من هم صحبتی با اون طلبہ را از دست داده بودم!!
چندروزی گذشت و من تماسهای کامران را بی پاسخ میگذاشتم...
با فاطمه هم مدام در ارتباط بودم وحالش را میپرسیدم...
او میگفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده کخ بعد از رفتنم حالش رو بہ بهبوده و بزودی به هر ترتیبی شده به مسجدبرمیگرده.
باشنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمی تر شوم و پی به رابطه ی او و آقای مهدوی ببرم.
من با اینکہ میدانستم مهدوی از جنس من نیست و توجه او بہ من فرضی محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابسته بہ او شده بودم و همین لحظات کوتاهے ڪه او را دیدم دلبسته اش شده بودم.
و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟
مردهایی در زندگیم بودند که فقط بہ چشم طعمه نگاهشان میکردم وقتش است که مردی را برای آرامش و احساس های دست نخورده وپاکم داشته باشم.
حتے اگراو سهم من نباشد،دیدار و صدایش آرامش بخش شبهای دلتنگیم است.
بالاخره کامران با اصرار زیاد خودش وفشار مسعود و زبان چرب ونرم خودش دوباره باب دوستے رو باز کرد و بایک پیشنهاد وسوسه برانگیز دیگه رامم کرد.
همان روز در محفلی عاشقونه که در کافہ ی خود تدارک دیده بود گردنبندی طلا غافلگیرم کرد.!
و دوستے ما دوباره از سر گرفته شد وموجبات حسادت اکثر دختران دورو برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم کرد.
وقتی با کامران بودم اگرچه بخشی از نیازها و عقده های کودڪی ونوجوانی ام ارضا میشد اما همیشہ یک استرس و نا آرامی مفرط همراهم بود.
وحشت از لو رفتن…
وحشت از پیشنهادهای نابجا...
واین اواخر احساس گناه در مقابل فاطمه و اون طلبہ روح وروانم رو بهم ریخته بود..
🍁نویسنده: ف مقیمی 🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 23
روزها از پی هم گذشتند ومن تبدیل به یک دختری با شخصیت دوگانه و رفتارهای منافقانه شدم.
اکثر روزها با کامرانی که حالا خودش رو به شدت شیفته و واله ی من نشان میداد سپری میکردم و قبل از اذان مغرب یا در برخی مواقع که جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرکت میکردم!
بلہ من پیشنهاد فاطمه رو برای عضویت بسیج پذیرفتم چون میخواستم بیشتر کنار او باشم و بیشتر بفهمم.!
به لیست برنامه هام یڪ کار دیگہ هم اضافه شده بود و آن کار، دنبال وکردن آقای مهدوی بصورت پنهانی از در مسجد تا داخل کوچه شون بود.
اگرچہ اینکار ممکن بود برایم عواقب بدی داشته باشد ولی واقعا برام لذت بخش بود.
ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهاری با خودش نوید یک سال دلنشین و خوب را میداد.
کامران تمام تلاشش را میکرد که مرا با خودش به مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار بہ بهانه ای سرباز میزدم.
ازنظر من او تا همینجا هم خیلی احمق بود که اینهمه باج به دختری میداد؟
که تن به خواسته اش نداده.!
شاید اوهم مرا بہ زودی ترک میورد و میفهمید که بازیچہ ای بیش نیست.
اما راستش را بخواهید وقتی به برهم خوردن رابطه مون فکر میکردم دلم میگرفت!
او دربین این مردهای پولدار تنها کسے بود که چنین حسی بهم میداد.
احساس کامران بہ من جنسش با بقیه همتایانش فرق داشت.او محترم بود.
زیبا بود و از وقتی من بہ او گفتم کہ از مردهای ابرو بر داشته خوشم نمیاد شکل و ظاهری مردانه تر برای خودش درست کرده بود.
اما با او یو خلا بزرگ حس میکردم.وهرچہ فکر میکردم منشا این خلا کجاست؟
پیدا نمیکردم!.
هرکدام از افراد این چندماه اخیر نقشی در زندگی من عهده دار شده بودند و من احساس میکردم یڪ اتفاقی در شرف افتادنه!..
روزی فاطمہ باهام تماس گرفت و باصدای شادمانے گفت:
اگر قرار باشہه از طرف بسیج بریم مسافرت باهامون میای؟
با خودم گفتم چرا؟که نہ!
مسافرت خیلی هم عالیه!
میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم.
ولے او ادامه داد ولی این یک مسافرت معمولے نیستا
با تعحب پرسیدم :
مگر چه جور مسافرتیه؟
گفت اردوی راهیان نوره...
قراره امسال هم بسیج ببره ولے اینبار مسجد ما میزبانے گروه این محلہ رو بعهده داره...
با تعجب پرسیدم:راهیان نور؟!!!
این دیگه چہ جور جاییه؟؟
خندید:
-میدونستم چیزی ازش نمیدونی!
راهیان نور اسم مکان نیست.
اسم یڪ طرحه!
و طرحش هم دیدار از مناطق جنگی جنوبه.
خیلی با صفاست. خیلے....
تن صداش تغییر کرد.
وچنان با وجد مثال نزدنی از این سفر صحبت کرد که تعجب کردم!
با خودم فکر کردم اینها دیگه چه جور آدمهایی هستند؟!
آخہ دیدار از مناطق جنگی هم شد سفر؟!
بابا ملت بہ اندازه ی کافے غم وغصہ دارن....
چیہ هے جنگ جنگ جنگ!!!!!
فاطمه ازم پرسید نظرت چیہ؟؟
طبیعتا این افکارم رو نمیتونستم باصدای بلند برای او بازگو ڪنم!!!
بنابراین بہ سردی گفتم نمیدونم!
باید ببینم!حالا ڪے قراره برید؟!
-برید؟!!
نہ عزیزم شما هم حتما میای!
ان شالله اوایل اردیبهشت.
باهمون حالت گفتم:مگہ اجباریہ؟!..
-نہ عزیزم.
ولے من دوست دارم تو کنارم باشی.
اصلا حتی یک درصد هم دلم نمیخواست چنین مکانے برم.
بهانہ آوردم :
-گمون نکنم بتونم بیام عزیزم.
من اردیبهشت عمه جانم از شهرستان میاد منزلم .
ونمیتونم بگم نیاد وگرنه ناراحت میشه و دیگه اصلا نمیاد.
با دلخوری گفت:
-حالا روز اول اردیبهشت که نمیاد توام!!
بزار ببینیم کی قطعیه تا بعد هم خدابزرگه.
چند وقت بعد زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمہ دست از تلاشش برای رضایت من برنمیداشت.
اما من هربار بهانه ای میاوردم و قبول نمیکردم.
او منو مسؤول ثبت نام جوانان کرد و وقتی من اینهمہ شورو اشتیاق را برای ثبت نام در این اردو میدیدم متاسف میشدم که چقدر جوانان مسجدی افسرده اند!!!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 24
یکی دوهفته مانده بود به تاریخ اعزام، که حاج مهدوی بین نماز مغرب وعشا، دوباره اعلام کرد که چنین طرحی هست و خوب است که جوانان شرکت کنند.
و گفت در مدت غیبتش آقایی به اسم اسماعیلی امامت مسجد رو بعهده میگیرد!!!
باشنیدن این جملہ مثل اسپند روی آتیش از جا پریدم و بسمت فاطمه ڪپکه مشغول صحبت با خادم مسجد بود رفتم.
او فهمید که من بیقرارم.
با تعجب پرسید:چیزے شده؟!
من من کنان گفتم:
مگہ حاج آقا مهدوی هم اردو با شما میان؟
فاطمه خیلی عادی گفت:
بلہ دیگه مگه این عجیبہ؟
نفسم را در سینه حبس کردم وبا تکان سر گفتم: نه نه عجیب نیست.
فکر میکردم فقط بسیجیها قراره برن.
فاطمہ خندید:
-خوب حاج آقا هم بسیجے هستند دیگه!!
نمیدونستم باید چکار کنم.
برای تغییر نظرم خیلے دیر بود.
اگر الان میگفتم منم میام فاطمه هدفم را از آمدن میفهمید وشاید حتی منو از میدان بہ در میکرد.ای خدا باید چکار ڪنم؟
یڪ هفته دوری از حاج مهدوی رو چطور تحمل میکردم؟!
تمام دلخوشی من پشت سر او نماز خوندن بود! از راه دور تماشا کردنش بود.!
از کنارش رد شدن بود.
انگار افکارم در صورتم هم نمایان شد.
چون فاطمه دستی روی شانه ام گذاشت و با نگرانے پرسید: چیزی شده؟ !انگار ناراحتی؟!
خنده ای زورکی به لبم اومد: نہ بابا!
چرا ناراحت باشم.؟
فقط سرم خیلے درد میکنہ.
فکر کنم بخاطر کم خوابیه
او با دلخوری نگاهم کرد وگفت چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش.
شبها زود بخواب.الانم پاشو زودتر برو خونه استراحت کن...
در دلم غر زدم:
آخہ من کجا برم؟!
تا وقتے راهے برای آمدن پیدا نکنم چطور برم خونہ واستراحت ڪنم؟ !
ای لعنت بہ این شانس.!!
تا همین دیروز صدمرتبه ازم میپرسیدی که نظرم برگشته از انصراف سفر یا خیر ولے الان هیچے نمیگی.!!!
گفتم.: نهخوبم!!
میخوام یڪ کم بیشتر پیشت باشم.
هرچی باشہ هفته ی بعد میری سفر.
دلم برات تنگ میشه.
باید قدر لحظاتمونو بدونم
بہ خودم گفتم آفرین.!!! همینہ!!
من همیشه میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونگونخ که میخوام مدیریت کنم!
او همونطور که میخواستم،آهی کشید و گفت:-حیف حیف که باهامون نیستی.
از خدا خواسته قیافمو مظلوم کردم و گفتم:وسوسه ام نکن فاطمه…
این چندروز خودم به اندازه کافے دارم با خودم کلنجار میرم.
خیلے دلم میخواد بدونم اینجا کجاست که همه دارن بخاطرش سرو دست میشکنند.
فاطمہ برق امید در چشمانش دوید.
بازومو گرفت و بہ گوشه ای برد.
با تمام سعی خودش تصمیم به متقاعد کردن من گرفت.
غافل از اینکه من خودم مشتاق آمدنم!
به خاطر حاج آقا...
-عسل بخدا تا نبینی اونجا رو نمیفهمی چی میگم.
خیلی حس خوبی داره.
خیلیها حتی اونجا حاجت گرفتند!!!
حرفهاش برام مسخره میومد.
ولے چهره ام رو مشتاق نشون دادم..
بعد با زیرکی لحنم رو مظلومانه ومستاصل ڪرد و گفتم: اخه فاطمہ!!
جواب عمہ ام رو چی بدم؟!
اگر عمه ام خواست بیاد خونمون چی؟!
اون خیلے ریلکس گفت:
واے عسل...
بخدا داری بزرگش میکنے...
این سفر فقط پنج روزه.
اولا معلوم نیست عمه ات کی بیاد.
دوما اگر خواست در این هفته بیاد فقط کافیہ بهش بگی یک سفر قراره بری و آخرهفته بیاد.
این اصلا کار سختی نیست...
بازیم هنوز تموم نشده بود...
با همان استیصال گفتم:
واقعا از نظر تو زشت نیست؟!
گفت: البتہ که نہ!!!
گفتم :راست میگی بزار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم کی میاد.
شاید بیخودی نگرانم.اما..
-اما چے؟
با ناراحتی گفتم:
فکر کنم ظرفیت پرشده
او خنده ی مستانہ ای تحویلم داد و گفت:
-دیوونہ.
تو به من اوکی رو بده.باقیش با من!!
من با اینکه سراز پا نمیشناختم با حالت شک نگاهش کردم و منتظر عکس العملش شدم.
او چشمهاش میدرخشید...
بیچاره او... چه کله گذاشتم روش....
اگر روزی میفهمید که چقدر با او دورنگ بودم از من متنفر میشد!
برای لحظہ ای عذاب وجدان گرفتم...
من واقعا چه جور آدمی بودم؟!
چقدر دروغگو شدم!!
عمه ام که روحش هم از خانه و محل سکونت من اطلاعی ندارد حالا شده بود بهونه من برای رفتن یا نرفتن...
آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساریش میدونست!!!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
- دُخترحاجی .
#رهایی_از_شب🥀🌃 قسمت 24 یکی دوهفته مانده بود به تاریخ اعزام، که حاج مهدوی بین نماز مغرب وعشا، دوباره
اینم قولی که بهتون داده بودم 4پارت رمان قشننگمونننن تقدیم شما😍❤️