eitaa logo
دوشکاچی
133 دنبال‌کننده
233 عکس
64 ویدیو
0 فایل
📘کتاب #دوشکاچی 🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی 📖چاپ اول : سال۹۸ 📚ناشر : #سوره_مهر 📍موضوع : #دفاع_مقدس ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi 💻 dooshkachi.blog.ir ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌍اخبار رسمی ما را فقط از این کانال پیگیری بفرمائید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴خوزستان با وفا 📖از ماشین پیاده شدم و به طرف مغازه رفتم. با خودم گفتم: «همان‌طوری که رادیوهای بیگانه تبلیغ می‌کنند، این مردم عرب‌زبان خودشان رو از سایر مردم ایران جدا می‌دانند یا نه؟!» وارد مغازه که شدم، سلام کردم. مغازه‌دار که فردی سیه‌چرده بود و لباس عربی به تن داشت، با لهجه عربی غلیظی جواب سلامم را به گرمی داد و با دستش به صندلی چوبی کوچکی که داخل مغازه‌اش بود اشاره‌ای کرد و گفت: «اهلاً و سهلاً. بفرما بنشین» ... نگاهی به من کرد و چند لحظه بعد به طرف کُلمن آبی که داخل مغازه‌اش بود رفت و یک لیوان آب خنک توی لیوان ریخت و برایم آورد و گفت: «بفرما، گلویی تازه کن.» لیوان آب را از او گرفتم و تشکر کردم ... نگاهی به اجناس داخل مغازه‌اش کردم و قیمت برخی از آنها را پرسیدم ... به من گفت: «به قیمت‌ها چه کار داری؟ هر چه می‌خواهی بردار.» مقداری بیسکویت و تنقلات برداشتم و گفتم: «اینها چند میشه؟» گویا با این حرفم کمی ناراحت شد و گفت: «هیچی!» خیلی اصرار کردم، ولی از گرفتن پول امتناع کرد و گفت: «اینها که چیزی نیست. تمام اموالم به شماها تعلق داره» ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🔶دکل دیده‌بانی 📖... با اینکه از ارتفاع می‌ترسیدم، اما دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم که از آن بالا بروم. نزدیک دکل شدم و نگاهی به سر تا پایش انداختم. ترس و دلهره عجیبی داشتم. دو دستم را به میله‌هایش گرفتم و سه چهار متری بالا رفتم؛ اما وقتی نگاهی به زیر پایم انداختم، ترسیدم و فوری پایین آمدم. بعد از چند دقیقه دوباره سعی کردم و این بار نزدیک 6 متر از آن بالا رفتم، ولی دوباره پایین آمدم. دیدم این‌طوری فایده‌ای ندارد و باید هر طور شده بالا بروم. به خودم روحیه دادم و کمی دل و جرأت پیدا کردم. نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس کامل به پایه‌های دکل نزدیک شدم. تصمیم گرفتم هر طور شده از آن بالا بروم ... فکر کنم تا وقتی که به آن بالا رسیدم، چند کیلو وزن کم کردم! از آن بالا، منطقه آبیِ وسیعی را دیدم. منظره عجیبی بود. تا آن موقع با چنین وضعیتی روبرو نشده بودم. تا چشم کار می‌کرد، تمام منطقه پوشیده از آب بود. از دور تعدادی سیاهی دیدم ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ص) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🌷به یاد حماسه نبرد تن با تانک 📖... در ورودی مزار توقف کردیم. تابلویی در آنجا به چشم می‌خورد که رویش نوشته شده بود: «هویزه، کربلای شهیدان مظلوم و بی‌غسل و کفن.» همانجا فاتحه‌ای خواندیم و بعد هم قدم‌زنان به طرف مزار شهدا رفتیم. سکوت خاص و فضای سنگینی در مزار شهدا حاکم بود. آن چیزی که تقریباً در میان 70 مزار شهیدی که در آنجا آرمیده بودند برایم جلب نظر می‌کرد، این بود که روی همه آنها سه عبارت یکسان نقش بسته بود: «شهید»، «محل شهادت: هویزه» و «تاریخ شهادت: 1359/10/16». بیشتر شهدا جوان بودند و شاید کمتر از 22 سال سن داشتند. باور مبارزه تن به تانک و ایستادن در مقابل آهن‌پاره‌های غول‌پیکر دشمن، آن هم با سلاح‌های سبک اولیه و قدیمی آن‌قدر سنگین بود که تن هر انسان دردمندی را به لرزه می‌انداخت ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 (ص) 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از دوشکاچی
🌴خوزستان با وفا 📖از ماشین پیاده شدم و به طرف مغازه رفتم. با خودم گفتم: «همان‌طوری که رادیوهای بیگانه تبلیغ می‌کنند، این مردم عرب‌زبان خودشان رو از سایر مردم ایران جدا می‌دانند یا نه؟!» وارد مغازه که شدم، سلام کردم. مغازه‌دار که فردی سیه‌چرده بود و لباس عربی به تن داشت، با لهجه عربی غلیظی جواب سلامم را به گرمی داد و با دستش به صندلی چوبی کوچکی که داخل مغازه‌اش بود اشاره‌ای کرد و گفت: «اهلاً و سهلاً. بفرما بنشین» ... نگاهی به من کرد و چند لحظه بعد به طرف کُلمن آبی که داخل مغازه‌اش بود رفت و یک لیوان آب خنک توی لیوان ریخت و برایم آورد و گفت: «بفرما، گلویی تازه کن.» لیوان آب را از او گرفتم و تشکر کردم ... نگاهی به اجناس داخل مغازه‌اش کردم و قیمت برخی از آنها را پرسیدم ... به من گفت: «به قیمت‌ها چه کار داری؟ هر چه می‌خواهی بردار.» مقداری بیسکویت و تنقلات برداشتم و گفتم: «اینها چند میشه؟» گویا با این حرفم کمی ناراحت شد و گفت: «هیچی!» خیلی اصرار کردم، ولی از گرفتن پول امتناع کرد و گفت: «اینها که چیزی نیست. تمام اموالم به شماها تعلق داره» ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از دوشکاچی
🌷به یاد حماسه نبرد تن با تانک 📖... در ورودی مزار توقف کردیم. تابلویی در آنجا به چشم می‌خورد که رویش نوشته شده بود: «هویزه، کربلای شهیدان مظلوم و بی‌غسل و کفن.» همانجا فاتحه‌ای خواندیم و بعد هم قدم‌زنان به طرف مزار شهدا رفتیم. سکوت خاص و فضای سنگینی در مزار شهدا حاکم بود. آن چیزی که تقریباً در میان 70 مزار شهیدی که در آنجا آرمیده بودند برایم جلب نظر می‌کرد، این بود که روی همه آنها سه عبارت یکسان نقش بسته بود: «شهید»، «محل شهادت: هویزه» و «تاریخ شهادت: 1359/10/16». بیشتر شهدا جوان بودند و شاید کمتر از 22 سال سن داشتند. باور مبارزه تن به تانک و ایستادن در مقابل آهن‌پاره‌های غول‌پیکر دشمن، آن هم با سلاح‌های سبک اولیه و قدیمی آن‌قدر سنگین بود که تن هر انسان دردمندی را به لرزه می‌انداخت ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 (ص) 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi