🖼 #طرح_مهدوی ؛ #تلنگر ۷
📖 ...بِتَوْفیقِکَ یا هادِىَ الْمُضِلّینَ...
...به توفیق خود، اى راهنماى گمراهان...
🌷 خدای من، این روزها که به مهمانیات آمدهام و مرا بر سفرهٔ کَرمت نشاندهای، دستم را رها نکن که عمری گرفتهای.
سالهاست راه را گم کردهام. جا ماندهام از قافلهٔ شهدا. اگر نفسی میآید و میرود، به عشق مهدی فاطمه است که شاید این جان بیقرار، در قربانگاه عشق، در راهش قربانی شود.
7⃣ فرازی از دعای روز هفتم ماه مبارک #رمضان
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
#یاد_خدا۱۷
✘ رفاقت با خدا، هر چه بیشتر میشود،
تداوم یاد او نیز در انسان بیشتر میشود!
یعنی:
• تعداد لحظههایی که انسان در شلوغی روز به یاد خدا هست و از او غافل نمیشود هم ذره ذره زیاد میشود.
• و این رشد آنقدر ادامه مییابد تا رویِ قلب انسان، کاملاً و بیهیچ انقطاعی متوجه خدا میگردد: «و إلیٰ ربّک فَارْغَب»
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
استوری یاد خدا 17.jpg
325.9K
فایل مناسب استوری / پوستر جهت چاپ
#یاد_خدا ۱۷
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
یاد خدا ۱۷.mp3
10.78M
مجموعه #یاد_خدا ۱۷
#استاد_انصاریان | #استاد_شجاعی
√ همهی رفیقهای صمیمیِ خدا،
از «دو تا مرحله» عبور میکنند، تا به رفاقت میرسند!
✘ این دو مرحله برای همه یکسانه،
اول باید بشناسیش،
بعد با اراده جدی، شروع کنی!
• پایان فعالیت|♡❀
• شبتونشهدایی|♡❀
• عاقبتتونامامزمانی|♡❀
• غیرتتون عَلوی|♡❀
• عشقتونزهرایی|♡❀
• التماسدعا،، یاعلی|♡❀
همهیمردم دنیا سهمی دارند
از نداشتن تو
و بیشترین سهممال من است...😔
#امام_زمان ♥️
#سلاممولایمن..🕊
•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟! 3⃣ قسمت سوم 💤 هنوز چشام گرمِ خواب نشده بود که سلام کرد. اونم چه سلامی! گرم
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!
4⃣ قسمت چهارم
⏰ منتظر جوابم نموند. دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت: یه یاعلی بگو پاشو، پاشو سیّد!
دستامون به هم گره خورد. خیلی وقت بود کسی دستمو اینجور محکم فشار نداده بود. با تبسم گفتم: یاعلی...
همهجا روشن بود، یه نور ملایم، مگه من چند ساعته خوابیدم؟ نمیدونم چرا نپرسیدم: الان ساعت چنده؟! گفتم: به سلامتی کجا حاجی؟! برگشت نگاهم کرد با همون هیبت، سگرمههاش گره خورد و گفت: دنبال جواب سوالت؟! مگه نمیخواستی جواب سوالتو بفهمی؟!
🛵 وقتی گیج میزنم و موتورم دیر روشن میشه، از خودم بدم میاد. کدوم سوال؟! نپرسیده، ذهنمو میخونه و میگه: اخوی! داداش! یادت نیست دیشب جلو مسجد گیر دادی به عکس دختر کوچولومو، مدام با رفیقت فلسفهبافی میکردین و داشتی از طرف من، جواب میدادی که چی شد اینا قید زندگی و زن و بچه رو زدن و رفتن؟!
تازه یادم افتاد. یکّه خوردم. آب دهنمو قورت دادم و با خودم گفتم: یا خدا... این دیگه کیه؟! من داشتم در مورد فلان شهید...
📸 برگشتم طرفش، توی صورتش ریز شدم، به چشاش که گیرایی عجیبی داشت، خیره شدم. یهو بلند زدم زیر خنده و گفتم: وای خدای من... چقدر چهرهت آشناس! شما آقا حمید هستین؟ شک ندارم! خیلی شبیه عکستون هستینا!
خندید و گفت: من شبیه عکسمم یا عکسم شبیه منه؟!
دوتایی خندیدیم. گفتم: آخه آقا حمید، شما کجا، اینجا کجا؟! شنیدم توی عملیات کربلای ۵ شهید شدین…
🤝 دستمو فشار داد و گفت: مومن! درست شنیدی! اما اینم شنیدی شهدا زندهن! اومدیم یه چرخی توی شهرتون بزنیم تا هم جواب سوالتو بدم و هم بدونی خودت و رفقات، کجای قصه هستین…
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه