eitaa logo
🖤تنهامسیریهای آذربایجان شرقی🖤
886 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
19 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید. @abbas72 ۰۹۱۴۸۶۵۶۴۳۷ 💡 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد باماهمراه باشید http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام🤚 در روایات بر احتمال شب قدر بودن شب بیست و هفتم ماه رمضان تاکید شده است و احیاء در این شب نیز فضیلت فراوان دارد تا حالا اندیشیده اید که قرآن در قبال افراد خود برتر بین که دائم در حال مسابقه برای زیاد کردن مال و ثروت و مقام و ... هستند چه نظری دارد؛ با تدبر سوره با ما همراه شوید👇👇 بسم الله الرحمن الرحیم تکاثر یعنی خواهان کثرت در مال،مقام و ... برای مفاخره با دیگران لهو یعنی سرگرم شدن به کاری و غفلت از کار مهم دیگر کثرت طلبی شما را از کاری بسیار مهم#(آخرت) باز داشته است😔 تا اینکه حتی قبرها را هم به جای عبرت گیری،مایه تفاخر قرار دادید😔 درست است که در دنیا از عالمی دیگر اظهار بی نیازی میکنید و به آن بی توجهید اما به زودی در حال که در بستر مرگ افتاده اید برزخ و دوزخ را مشاهده خواهید کرد👌 پس از گذر از حال احتضار وارد عالم شده و از نزدیک دوزخ را مشاهده خواهید کرد😵 اگر در دنیا بر اثر کسب دانش، یقین حاصل میکردید که زندگی دیگری سوای زندگی دنیوی وجود دارد؛ قطعا در دنیا نیز جهنم را می دیدید و را که همچون است حس می کردید🔥 حال که در دنیا متوجه جهنم نشدید پس از گذر از عالم برزخ ، جهنم را به عینه در قیامت مشاهده خواهید کرد💥 ودر قیامت از همه نعمتها که در دنیا بر شما ارزانی شده بود مورد سوال و بازخواست قرار خواهید گرفت⚡️ بنا به آیات دیگر قرآن مهمترین نعمتی که در اختیار بشر قرار گرفته نعمت و است خداوند به حق ولایتش ما را شاکر و قدردان نعمتهایش قرار دهد🤲 @East_Az_tanhamasir
❤ بسم رب الشهدا ❤ ❌با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد، بهم زل زده بود. 💥همون وسط خیابون حمله کرد سمتم. موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو. ✔اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم . حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه! 🍃 به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم.... 🍃هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... 👌چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود. ⭐بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ، وسط حیاط آتیشش زد.... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... ✳هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... ✨تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... 👈بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد. 🌸اما هرخواستگاری میومد جواب من، نه بود و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... 🌟ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... 💟به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم . التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. 🌸هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد. زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خالص بشه... 🌟تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد.طلبه است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم. عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. 💥مادرم هم بهانه های مختلف می آورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. 👌ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم . نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم. 🔸به خودم گفتم:خودشه هانیه ...  این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ...از دستش نده ... ✳علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه. 🔶یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون، مادرش با اشتیاق خاصی گفت: 🔸به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... 🔷مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن...  شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ... 🔥ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ...اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... ✔پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من. و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ، ولی دخترش رو به یه طلبه نده... 👈ادامه دارد... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 @East_Az_tanhamasir
❤️بسم رب الشهدا❤️ ✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: