#ویژه_ی_شبانگاهی
سلام🤚
در روایات بر احتمال شب قدر بودن شب بیست و هفتم ماه رمضان تاکید شده است و احیاء در این شب نیز فضیلت فراوان دارد
تا حالا اندیشیده اید که قرآن در قبال افراد خود برتر بین که دائم در حال مسابقه برای زیاد کردن مال و ثروت و مقام و ... هستند چه نظری دارد؛ با تدبر سوره #تکاثر با ما همراه شوید👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
#الهاکم_التکاثر
تکاثر یعنی خواهان کثرت در مال،مقام و ... برای مفاخره با دیگران
لهو یعنی سرگرم شدن به کاری و غفلت از کار مهم دیگر
کثرت طلبی شما را از کاری بسیار مهم#(آخرت) باز داشته است😔
#حتی_زرتم_المقابر
تا اینکه حتی قبرها را هم به جای عبرت گیری،مایه تفاخر قرار دادید😔
#کلا_سوف_تعلمون
درست است که در دنیا از عالمی دیگر اظهار بی نیازی میکنید و به آن بی توجهید اما به زودی در حال #احتضار که در بستر مرگ افتاده اید برزخ و دوزخ را مشاهده خواهید کرد👌
#ثم_کلا_سوف_تعلمون
پس از گذر از حال احتضار وارد عالم #برزخ شده و از نزدیک دوزخ را مشاهده خواهید کرد😵
#کلا_لوتعلمون_علم_الیقین
#لترون_الجحیم
اگر در دنیا بر اثر کسب دانش، یقین حاصل میکردید که زندگی دیگری سوای زندگی دنیوی وجود دارد؛ قطعا در دنیا نیز جهنم را می دیدید و #آثار #گناه را که همچون #آتش است حس می کردید🔥
#ثم_لترونها_عین_الیقین
حال که در دنیا متوجه جهنم نشدید پس از گذر از عالم برزخ ، جهنم را به عینه در قیامت مشاهده خواهید کرد💥
#ثم_لتسئلن_یومئذ_عن_النعیم
ودر قیامت از همه نعمتها که در دنیا بر شما ارزانی شده بود مورد سوال و بازخواست قرار خواهید گرفت⚡️
بنا به آیات دیگر قرآن مهمترین نعمتی که در اختیار بشر قرار گرفته نعمت #قرآن و #ولایت است
خداوند به حق ولایتش ما را شاکر و قدردان نعمتهایش قرار دهد🤲
@East_Az_tanhamasir
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
#آتش
#نقشه_بزرگ
❌با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد، بهم زل زده بود.
💥همون وسط خیابون حمله کرد سمتم.
موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو.
✔اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم .
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه!
🍃 به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم....
🍃هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ...
👌چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ...
اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود.
⭐بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ، وسط حیاط آتیشش زد....
هر چقدر التماس کردم ...
نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ...
✳هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ...
اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ...
✨تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ...
خیلی داغون بودم ...
👈بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد.
🌸اما هرخواستگاری میومد جواب من، نه بود و بعدش باز یه کتک مفصل ...
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ...
🌟ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ...
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ...
💟به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم . التماس می کردم ...
خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده.
🌸هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد.
زن صاف و ساده ای بود ...
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خالص بشه...
🌟تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد.طلبه است؟
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم.
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت.
💥مادرم هم بهانه های مختلف می آورد.
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره.
اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون.
👌ولی به همین راحتی ها نبود.
من یه ایده فوق العاده داشتم .
نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم.
🔸به خودم گفتم:خودشه هانیه ...
این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ...از دستش نده ...
✳علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود.
نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت.
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه.
🔶یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون،
مادرش با اشتیاق خاصی گفت:
🔸به به ... چه عجب ... هر چند انتظار
شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
🔷مادرم پرید وسط حرفش ...
حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن...
شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...
🔥ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ...اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ...
برق شادی خانواه داماد رو ...
برق تعجب پدر و مادر من رو ...
✔پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من.
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ...
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ،
ولی دخترش رو به یه طلبه نده...
👈ادامه دارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir
❤️بسم رب الشهدا❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد