💠تکرار نماز و افزایش تمرکز
#درس۴ کنترل ذهن
🔸لطفا حداقل به یک نفر ارسال کرده و دعوت بفرمایین از بحث شیرین کنترل ذهن بهره مند بشن👌
☑️ تنها مسیری شوید 👇
@East_Az_tanhamasir
با اختیار خودت فکر کن👌
#درس۱۹
#کنترل_ذهن
با سلسله دروس کنترل ذهن همراه باشید 👇👇👇
@East_Az_tanhamasir
💢منبع تغذیه فکری
#درس۲۳
تنهامسیری شوید:👇
http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
💢احساس رضایت
#درس۲۴
🔻تنهامسیری شوید:👇
http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
🔶بهترین طبع کدام است؟
#درس۲۷
#تنهامسیری_ام
#ما_همه_پناهیانیم
🚩http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
🔶🔸حکمت خدا در بلوغ
#درس۳۰
🚩http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
💢عُجب نميگذارد نعمت ها را ببینی
#درس۳۸
#تنهامسیری_ام
💕http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
❤️ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم
#درس
#شاهرگ
🔥دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد...
🍃اون وقت تو می خوای اون دنیا جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود. حالت صورتش بدجور جدی شد...
🌹ایمان از سر فکر و انتخابه.
مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟
من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام چادر سرش کرده.
⭐ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست.آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ایمانش رو مثل ذغال گداخته کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه.
💕ایمانی که با چوب بیاد با باد میره.
این رو گفت و از جاش بلند شد.
شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم تون روی چشم ماست، عین پدر خودم براتون احترام قائلم اما با کمال احترام ، من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
💥پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در...
💮–می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ....
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
❌پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم.
خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثرا نیز بدون حجاب بودند.
بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ...
علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید...
💟مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم.
نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام.نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
🔸تنها حسم شرمندگی بود.
از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم.چند لحظه بعد علی اومد توی اتاق .
🍃با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد. سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم :
🔹–تب که نداری ...
ترسیدی این همه عرق کردی ...
یا حالت بد شده؟
بغضم ترکید.نمی تونستم حرف بزنم.خیلی نگران شده بود.
🔹–هانیه جان ...
می خوای برات آب قند بیارم؟
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین میومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی...
–جان علی؟
🔹–می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟
لبخند ملیحی زد.
چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار.
–پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟
💟–یه استادی داشتیم می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کفو هم باشن تا خوشبخت بشن.
من، چهل شب توی نماز شب از خداخواستم،
خدا کفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده.
سکوت عمیقی کرد.
💞 همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست.
تو دل پاکی داشتی و داری مهم الانه کی هستی ،چی هستی و روی این انتخاب چقدر محکمی.
✳فردای هیچ آدمی مشخص نیست.
خیلی حزب بادن ، با هر بادی به هر جهت.
مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی راست می گفت.من حزب باد وبادی به هر جهت نبودم.
💥اکثر دخترها بی حجاب بودن ،منم یکی عین اونها اما یه چیزی رو می دونستم،
از اون روز،علی بود و چادر و شاهرگم...
👈ادامه دارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir