❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجم
#دستپخت_معرکه
😢گریه ام گرفت ....
خاک بر سرت هانیه ...
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ...
✔و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد
...خدایا! حاال جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت...
–کمک می خوای هانیه خانم؟...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ...
قاشق توی یه دست ...
در قابلمه توی دست دیگه ...
💕همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ،با بغض گفتم :نه علی آقا ...
برو بشین الان سفره رو می اندازم...
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون...
✳–کاری داری علی جان؟
چیزی می خوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت کمتر سخت گرفت...
–حالت خوبه؟...
–آره، چطور مگه؟...
–شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم:
نه اصلا ... من و گریه؟
🍁تازه متوجه حالت من شد ...
هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ...
اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم.
قاشق رو از دستم گرفت
خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید
💕چند لحظه مکث کرد.
زل زد توی چشم هام.
واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده...
🍃با صدای بلند زد زیر خنده ...
با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم. رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ،غذا کشید و مشغول خوردن شد.
🌟یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ...
یه کم چپ چپ زیرچشمی بهش نگاه کردم...
–می تونی بخوریش؟ خیلی شوره ...
چطوری داری قورتش میدی؟
🔹از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت...
–خیلی عادی.همین طور که می بینی ...
تازه خیلی هم عالی شده ...
دستت درد نکنه...
–مسخره ام می کنی؟...
–نه به خدا.
🍃چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم.جدی جدی داشت می خورد
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ...
🔹گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه.
قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم.
غذا از دهنم پاشید بیرون...
❌سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ...
نه تنها برنجش بی نمک نبود که اصلا درست دم نکشیده بود.مغزش خام بود.
💕دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش.حتی سرش رو بالا نیاورد.
🔷 مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی.سرش رو آورد بالا، با محبت بهم نگاه می کرد.
برای بار اول، کارت عالی بود.
🌟اول از دست مادرم ناراحت شدم که این طوری لوم داده بود اما بعد خیلی خجالت کشیدم ...
🍃شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد...
❤هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد.
چشمم به دهنش بود.
تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم.
من که به لحاظ مادی،همیشه توی ناز و نعمت بودم ،می ترسیدم ازش چیزی بخوام ...
🌷 علی یه طلبه ساده بود.
می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیفته.چیزی بخوام که شرمنده من بشه.
👌 هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت.
مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ،تمام توانش همین قدره.
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ...
💗اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد.
دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم.
این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد.
🔹مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی. نباید به زن رو داد.اگر رو بدی سوارت میشه...
🔸اما علی گوشش بدهکار نبود.
منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه.
⭐فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم.
منم که مطیع محضش شده بودم.
باورش داشتم.
9 ماه گذشت.
9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود.
اما با شادی تموم نشد...
👈ادامه دارد....
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir