❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیستم
#سومین_پیشنهاد
#خداحافظ_زینب
🔹- خیلی جای بدیه؟
🔸–کجا؟
🔹–سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده
🔸–نه.شایدم نمی دونم .دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم،
🔹–توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...
چشم هاش دو دو زد ،انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ،اصلا نمی فهمیدم چه خبره...
🔹–زینب! چرا اینطوری شدی؟ من که ....
پرید وسط حرفم ...
دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد...
🔸–به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو همون حرفی که بار اول گفتم ،تا برنگردی من هیچ جا نمیرم، نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش ...
👌تا برنگردی من هیچ جا نمیرم.
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ،اون رفت توی اتاق ، من، کیش و مات وسط آشپزخونه....
💠تازه می فهمیدم چرا علی گفت من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه.اشک توی چشم هام حلقه زد.
پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم.
🔸–بی انصاف خودت از پس دخترت برنیومدی من رو انداختی جلو؟
چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی
خواد بره؟
💥برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ،دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ، پشت در ایستادم تا اومد بیرون.
🍃زل زدم توی چشم هاش. با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد .التماس می کرد حرفت رو نگو. چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم...
🔸–یادته 9 سالت بود تب کردی...
سرش رو انداخت پایین ...
منتظر جوابش نشدم...
–پدرت چه شرطی گذاشت؟
هر چی من میگم، میگی چشم...
التماس چشم هاش بیشتر شد ...
گریه اش گرفته بود...
🔹–خوب پس نگو. هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه...
پرده اشک جلوی دیده ام رو گرفته بود،
🔸–برو زینب جان.حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری.
🌠صورتم رو چرخوندم ، قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه...
🔘تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد.براش یه خونه مبله گرفتن،حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ...
❌هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود.
پای پرواز ،به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه.با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد.
تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود.
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن.
✳ شخصیت اصلی این داستان سرکار خانم دکتر سیده زینب حسینی هستند.
شخصی که ادامه ی داستان رو از زبان ایشون میخوانیم👇
#سرزمین_غریب
🌟نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد.
چند لحظه موند، نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه،سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد.
👌–شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید.
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت،
–و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده.
💮نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...
💟ولی یه چیزی رو می دونستم ، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم.
هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ، اما سکوت کردم.
💫 باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم.
💞من رو به خونه ای که گرفته بودن برد.
یه خونه دوبلکس بزرگ و دلباز با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی.
ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی. تمام وسایلش شیک و مرتب.
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود.
✔همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه، اما به شدت اشتباه می کردن.
💝هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. برای مادرم ، خواهر و برادرهام ، من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم.
💯قبل از رفتن ، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده.خودم اینجا بودم ، دلم جا مونده بود ،با یه علامت سوال بزرگ...
–بابا ، چرا من رو فرستادی اینجا؟!
👈ادامه دارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir
❤️بسم رب الشهدا❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیستم
💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
💠 بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
💠 در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💠 فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
💠 خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
💠 اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
💠 شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
💠 ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد