eitaa logo
🖤تنهامسیریهای آذربایجان شرقی🖤
899 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
19 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید. @abbas72 ۰۹۱۴۸۶۵۶۴۳۷ 💡 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد باماهمراه باشید http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🔹- خیلی جای بدیه؟ 🔸–کجا؟ 🔹–سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده 🔸–نه.شایدم نمی دونم .دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم، 🔹–توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست ... چشم هاش دو دو زد ،انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ،اصلا نمی فهمیدم چه خبره... 🔹–زینب! چرا اینطوری شدی؟ من که .... پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد... 🔸–به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو همون حرفی که بار اول گفتم ،تا برنگردی من هیچ جا نمیرم، نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش ... 👌تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ،اون رفت توی اتاق ، من، کیش و مات  وسط آشپزخونه.... 💠تازه می فهمیدم چرا علی گفت من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه.اشک توی چشم هام حلقه زد. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. 🔸–بی انصاف خودت از پس دخترت برنیومدی  من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ 💥برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ،دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ، پشت در ایستادم تا اومد بیرون. 🍃زل زدم توی چشم هاش. با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد .التماس می کرد حرفت رو نگو. چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم... 🔸–یادته 9 سالت بود تب کردی... سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم... –پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم... التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود... 🔹–خوب پس نگو. هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه... پرده اشک جلوی دیده ام رو گرفته بود، 🔸–برو زینب جان.حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری. 🌠صورتم رو چرخوندم ، قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه... 🔘تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد.براش یه خونه مبله گرفتن،حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... ❌هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود. پای پرواز ،به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه.با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود. بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن. ✳ شخصیت اصلی این داستان سرکار خانم  دکتر سیده زینب حسینی هستند. شخصی که ادامه ی داستان رو از زبان ایشون میخوانیم👇 🌟نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند، نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه،سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد. 👌–شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید. زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت، –و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده. 💮نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ... 💟ولی یه چیزی رو می دونستم ، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ، اما سکوت کردم. 💫 باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم. 💞من رو به خونه ای که گرفته بودن برد. یه خونه دوبلکس بزرگ و دلباز با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی. ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی. تمام وسایلش شیک و مرتب. فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود. ✔همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه، اما به شدت اشتباه می کردن. 💝هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. برای مادرم ، خواهر و برادرهام ، من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. 💯قبل از رفتن ، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده.خودم اینجا بودم ، دلم جا مونده بود ،با یه علامت سوال بزرگ...   –بابا ، چرا من رو فرستادی اینجا؟! 👈ادامه دارد... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 @East_Az_tanhamasir
❤️بسم رب الشهدا❤️ ✍️ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: