❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتم
#عشق_کتاب
💟زینب، شش هفت ماهه بود.
علی رفته بود بیرون.
داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ...
نشستم روی زمین، پشت میز کوچک چوبیش.
⭐ چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم.عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته....
توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم.
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم.
❌چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش.حالش که بهتر شد با خنده گفت:
عجب غرقی شده بودی...
نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم.
😢منم که دل شکسته ...
همه داستان رو براش تعریف کردم...
چهره اش رفت توی هم ...
همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد، یه نیم نگاهی بهم انداخت.
🍃–چرا زودتر نگفتی؟
من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی. یهو حالتش جدی شد.سکوت عمیقی کرد.
🍃می خوای بازم درس بخونی؟
از خوشحالی گریه ام گرفته بود.
باورم نمی شد.یه لحظه به خودم اومد.
🍃- اما من بچه دارم.زینب رو چی کارش کنم؟
–نگران زینب نباش.بخوای کمکت میکنم.
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد.
چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم.
💘 گریه ام گرفته بود.
برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه.
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود.
💞خودش پیگیر کارهای من شد.بعد از 3 سال، پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود،کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد.
💨اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند.
هانیه داره برمی گرده مدرسه.
ساعت نه و ده شب ، وسط ساعت حکومت نظامی ، یهو سر و کله پدرم پیدا شد.
صورت سرخ با چشم های پف کرده ،از نگاهش خون می بارید.
🔥اومد تو،تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش گفت:
🍃–تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟
به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید.
زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد. بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود.
علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم.
نازدونه علی بدجور ترسیده بود.
علی عین همیشه آروم بود.
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد.
🍃_هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟
قلبم توی دهنم می زد.
زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم.از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ...
💮آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام.
تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید.
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم :
🍃_دختر شما متاهله یا مجرد؟
و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید...
–این سوال مسخره چیه؟
به جای این مزخرفات جواب من رو بده...
🍃–می دونید قانونا و شرعا اجازه زن فقط دست شوهرشه؟
همین که این جمله از دهنش در اومد،رنگ سرخ پدرم سیاه شد.
🍃- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه.
کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه.
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم میپرید.
چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد.
_لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟
🌹علی سکوت عمیقی کرد...
–هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم
باید با هم در موردش صحبت کنیم ،اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم...
👈ادامه دارد..
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir
❤️ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم
#درس
#شاهرگ
🔥دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد...
🍃اون وقت تو می خوای اون دنیا جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود. حالت صورتش بدجور جدی شد...
🌹ایمان از سر فکر و انتخابه.
مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟
من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام چادر سرش کرده.
⭐ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست.آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ایمانش رو مثل ذغال گداخته کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه.
💕ایمانی که با چوب بیاد با باد میره.
این رو گفت و از جاش بلند شد.
شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم تون روی چشم ماست، عین پدر خودم براتون احترام قائلم اما با کمال احترام ، من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
💥پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در...
💮–می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ....
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
❌پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم.
خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثرا نیز بدون حجاب بودند.
بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ...
علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید...
💟مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم.
نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام.نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
🔸تنها حسم شرمندگی بود.
از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم.چند لحظه بعد علی اومد توی اتاق .
🍃با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد. سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم :
🔹–تب که نداری ...
ترسیدی این همه عرق کردی ...
یا حالت بد شده؟
بغضم ترکید.نمی تونستم حرف بزنم.خیلی نگران شده بود.
🔹–هانیه جان ...
می خوای برات آب قند بیارم؟
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین میومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی...
–جان علی؟
🔹–می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟
لبخند ملیحی زد.
چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار.
–پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟
💟–یه استادی داشتیم می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کفو هم باشن تا خوشبخت بشن.
من، چهل شب توی نماز شب از خداخواستم،
خدا کفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده.
سکوت عمیقی کرد.
💞 همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست.
تو دل پاکی داشتی و داری مهم الانه کی هستی ،چی هستی و روی این انتخاب چقدر محکمی.
✳فردای هیچ آدمی مشخص نیست.
خیلی حزب بادن ، با هر بادی به هر جهت.
مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی راست می گفت.من حزب باد وبادی به هر جهت نبودم.
💥اکثر دخترها بی حجاب بودن ،منم یکی عین اونها اما یه چیزی رو می دونستم،
از اون روز،علی بود و چادر و شاهرگم...
👈ادامه دارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@East_Az_tanhamasir
20.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روضه نمیخواهد تنی که سر ندارد
قربان آن آقا که انگشتر ندارد...😭💔
🎙با نوای #حاجمحمود_کریمی
@East_Az_tanhamasir
💢 در محضر ایت الله بهجت قدس سره:
💫زیارتی که هر روز پس از نماز صبح مولای ما صاحبالزمان(عجل الله) به آن زیارت می شود و حضرت آیتالله بهجت قدسسره مقید بودند که هر روز آن را بخوانند.
﷽
💠اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلَايَ صَاحِبَ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ، عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ، فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا، حَيِّهِمْ وَ مَيِّتِهِمْ، وَ عَنْ وَالِدَيَّ وَ وُلْدِي وَ عَنِّي، مِنَ الصَّلَوَاتِ وَ التَّحِيَّاتِ، زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مُنْتَهَى رِضَاهُ، وَ عَدَدَ مَا أَحْصَاهُ كِتَابُهُ، وَ أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ، اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي هَذَا الْيَوْمِ وَ فِي كُلِّ يَوْمٍ عَهْدًا وَ عَقْدًا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي رَقَبَتِي، اللَّهُمَّ كَمَا شَرَّفْتَنِي بِهَذَا التَّشْرِيفِ وَ فَضَّلْتَنِي بِهَذِهِ الْفَضِيلَةِ وَ خَصَصْتَنِي بِهَذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلَى مَوْلَايَ وَ سَيِّدِي صَاحِبِ الزَّمَانِ، وَ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَشْيَاعِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ، وَ اجْعَلْنِي مِنَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، طَائِعًا غَيْرَ مُكْرَهٍ، فِي الصَّفِّ الَّذِي نَعَتَّ أَهْلَهُ فِي كِتَابِكَ، فَقُلْتَ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ، عَلَى طَاعَتِكَ وَ طَاعَةِ رَسُولِكَ وَ آلِهِ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ، اللَّهُمَّ هَذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ فِي عُنُقِي إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.💠
#زیارت_امام_زمان_بعد_از_نماز_صبح
@East_Az_tanhamasir
#سلام_امام_زمانم 🖤
🥀از ما زمینیان به شما آسمان ، سلام
مولای دلشکسته، امام زمان سلام...
🥀این روزها هزار و دو چندان شکسته ای
حالا کجای روضهی جدّت نشسته ای؟...
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
#اللهمعجللولیکالفرج
@East_Az_tanhamasir
🏴مولای من
▪️فرق بشکستهی زینب، سرِ خونین حسین
که جدا شد ز قفا، منتظر توست بیا...
▪️بر سَرِ نی، سرِ جدّت به عقب برگشته
طفلِ افتاده ز پا، منتظر توست بیا...
▪️آن یتیمی که سر پاک پدر را بوسید
ناله زد "یا ابتا"، منتظر توست بیا...
#اللهمعجللولیکالفرج
@East_Az_tanhamasir