•┈┈••✾❀💕✿💕❀✾••┈┈•
#خاطرات_شهدا 📖
یڪی از تفریح های ما حضور در گلزار شهدا بود؛ بین قطعہ ها قدم می زدیم و سن شهدا را نگاه می ڪردیم ...
یڪ بار بهش گفتم : محمد ما ڪه بمیریم چون من دختر شهید هستم من را قطعہ خانواده شهدا دفن می ڪنند اما داماد شهید را ڪه نمی آورند! بعد هم خندیدم .
با جدیت گفت : قبل اینڪه تو بخواهی بروی آن دنیا من بین این شهدا خوابیدم ...!
#شهید_محمد_حسین_مرادی🌷
❁═══┅┄
🔺@Ebrahimedelha_ir🔻
❁═══┅┄
࿐᪥✧🍃🌸🍃✧᪥࿐
#خاطرات_شهدا
«شهید مهدی عزیزی»🌷
🔸واقعا اهل این دنیا نبود. این اواخر که قرار بود اعزام شود موتورش را دزدیدند. آمد پیش من و گفت: مامان! درویش بودیم و درویش تر شدیم. دنبال خرید لباس نو نبود و اگر لباس نویی می گرفت به دیگران می داد.
⌚️یکی از دوستانش می گفت: بعد از شهادت مهدی به محل شهادتش رفتم. دیدم ساعت مچی مهدی دست یکی از بومی های آن جا است. خیلی به او اصرار کردم که حاضرم با هر قیمتی ساعت را از او بخرم، ولی قبول نکرد و می گفت : هر قیمتی که بگی باز هم آن ساعت را نمی دهم. پرسیدم: چطور شد که ساعت رو به او داده؟ گفت: صبح روز شهادتش به محل اقامت ما آمد و نماز را در آنجا بجا آورد. من محو تماشای نمازش شده بودم بعد از نماز به سمت من برگشت و ساعتش را به من داد. خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم.
................................
کانال ما ⬇
🔷sapp.ir/Ebrahim__hadi
eitaa.com/Ebrahimedelha_ir🔷
https://rubika.ir/Ebrahimedelha_ir🔹
༊͜͜͡࿐ྀུུ͜༊͜͜͡࿐ུ🌷༊͜͜͡࿐ྀུ͜࿐ུ
#خاطرات_شهدا 💕
داشتیم پیڪر شـــــهدامون رو با
کشته های بعثی تبادل می ڪردیم
که ژنـرال «حسـن الدوری» رییس
ڪمیته رفات ارتش عـراق گفت :
«چند تا شهید هم ماپیداڪردیم،
تحویل تون میدیم تا به فهرست تون
اضافه کنید.»
یکی ازشهدایی که عراقی ها پیدا
ڪردند پلاڪ نداشت ؛
سـردار باقر زاده پرسـید: ازڪجا
می دونید این شــــهید ایـرانـــیه؟
این ڪــــه هیچ مـدرڪی نداره!
ژنرال بعثی گفت : با این شـــهید
یه پارچه قرمز رنگ پیدا ڪردیم
ڪه روش نوشته بود: « #یاحسـین_شهیـد» فـهمـیدیم ایـرانیه...
#لبیڪ_یا_حســـین🚩
❁═══┅┄
💠 @Ebrahimedelha_ir💠
❁═══┅┄
┄═❁๑🍃๑🌹๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_شهدا
●اولین سال بعد از شهادت شوهرم زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست،یک شب پدر شوهرم آمد، خیلی ناآرام گفت: عروس گلم، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده؟
🔸 گفتم: نه، هیچی،خیلی اصرار کرد آخرش دید که من کوتاه نمیآیم، گفت: بهت قول داده زمستون که میاد اولین برف که رو زمین میشینه چی برات بخره؟چشمهایم پر از اشک شد، گریهام گرفت، گفت: دیدی یک چیزی هست، بگو ببینم چی بهت قول داده؟
❄️گفتم: شوخی میکرد و میگفت بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه میخرم، این دفعه آقا جون گریهاش گرفت، نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه میکرد؛ گفت: دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت: به منیژه قول دادم زمستون که بشه براش یک چکمه و یک پالتو بخرم حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش.
#شهید_ناصر_کاظمی🌷
❁═══┅┄
🕊 @Ebrahimedelha_ir🕊
❁═══┅┄
┄═❁๑🍃๑🌷๑🍃๑❁═┄
🔰 #خاطرات_شهدا
🔻 دکتر بعد از این که تیر خورد و عملش کردند دیگر نمیتوانست خط برود. سربازی به نام عسگری او را با ماشین ستاد میآورد. عسگری همیشه در آن جاده های پر از چاله با سرعت ۱۷۰ میرفت. بالاخره همین سرعت زیاد کار دستش داد و یکبار تصادف کرد و ماشین را درب و داغان کرد و به همین دلیل سه روز فراری بود.
🔸بچه ها که به خاطر تذکرهای پی در پی به او برای سرعت زیادش عصبانی بودند بالاخره او را پیدا کردند و کشان کشان پیش دکتر آوردند حسابی ترسیده بود دکتر تا او را دید گفت خودت طوری نشدی عزیز؟! او که انتظار هر عکس العملی جز احوالپرسی را داشت جواب داد نه؛ طوریم نشده دکتر به او گفت پس ببر ماشین را تعمیر کنند دیگه هم تند نرو لطفاً ! این اوج عصبانیت و خشم او بود !
#شهیددکترچمران🌷
................................
کانال ما ⬇
🔷sapp.ir/Ebrahim__hadi
eitaa.com/Ebrahimedelha_ir🔷
https://rubika.ir/Ebrahimedelha_ir🔹