ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش نوزدهم| ورق زد و چند صفحه بعد را خواند. 《"به نام اویی که بی اذنش بر
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش بیستم|
این دفتر روزنویس نمیتوانست این جا جا مانده باشد. دختری که انقدر به این دفتر علاقه داشت محال بود آن را اینطور اینجا رها کند. پس چه اتفاقی برایش افتاده بود؟....
در آنطرف ساره و آذین همراه با زهرا مشغول نگاه کردن آلبوم بودند. عکسهایی سیاه سفید از دخترانی که اکثر اوقات با لباس مدرسه بودند. در بعضی از آنها هر ۸ دختر کنار هم بودند و گاهی هم عکس هایی دو نفره یا تکی در آن پیدا میشد. عکس هایی که در آن با لباس مدرسه نبودند به نظر میآمد که بعد از اجرای نمایششان گرفته باشند. لعیا نگاهی به انها انداخت و دوباره حواسش را به دفتر داد. میخواست ببیند آخر این ماجرا چه بود پس دفتر را از آخر ورق زد تا برسد به آخرین نوشته. اواسط دفتر برگههای سفید به پایان رسید و لعیا آخرین نوشته را دید.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش بیستم| این دفتر روزنویس نمیتوانست این جا جا مانده باشد. دختری که انق
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش بیست و یکم|
تاریخش مربوط به اردیبهشت سال ۱۳۶۶ بود.
《"به نام کسی که یادش دلها را آرام میکند"
بالاخره رسید. امروز روز مسابقست و ما نمایندهی تهرانیم. بارها و بارها تمرین کردیم اما بازم استرس داریم. مُنای همیشه جدی الان داره تو اتاق بی هدف راه میره و الهه داره برای آخرین بار دیالوگاش رو میخونه. مهرانه از شدت استرس داره ناخوناشو میجووه و من مثل همیشه به نوشتن پناه آوردم. فاطمه سعی کرد بهمون انرژی بده و تا حدودی موفق هم شد. برامون از اجراهای قبلیمون گفت. ما بارها جلوی کادر مدرسه و بعدشم برای مسئولای آموزش و پرورش منطقه اجرا کردیم الان دیگه باید برامون عادی شده باشه اما خب این بار فرق میکرد. این مرحلهی استانی بود. صدای اتوبوسی که توی کوچه پارک میکنه رو میشنوم. فک کنم دیگه وقت رفتنه. دوس دارم چند ساعت دیگه بیام و مثل همیشه از فوق العاده بودن اجرامون بنویسم. امیدوارم که بشه.....》
اما چرا بعد از آن چیزی نبود؟ بقیه دفتر خالی بود.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش بیست و یکم| تاریخش مربوط به اردیبهشت سال ۱۳۶۶ بود. 《"به نام کسی ک
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش بیست و دوم|
باز هم خواست از زهرا سوال بپرسد که آن صدای بسته شدن دری که بیرون اتاق شنیده بودند دوباره تکرار شد. نگاه همه به سمت آن در که طبق گفتهی زهرا بسته بود چرخید. صدای قدمهایی از آن سمت میآمد. چند لحظه بعد در با صدایی آرام باز شد و زنی با چراغ قوه وارد اتاق شد. 《هین... شما کی هستید؟!》 این سوالی بود که زن با تعجب فراوان پرسیده بود. در طی این چند بار که به اینجا امده بود هیچ وقت کسی را ندیده بود. حتی مطمئن بود در قفل است. اما آنها اینجا چه میکردند؟
آن دختران هم همین سوال را از او داشتند. زهرا بالاخره لب باز کرد:《این دخترا دانش آموزای اینجان و طبیعیه که تو مدرسه باشن اما شما کی هستی؟ مگه این درا قفل نبود؟ شما چجوری اومدی تو؟》 ساره با دقت صورت او را نگاه میکرد. انگار چهرهاش برایش آشنا بود. با تردید لب باز کرد:《شما یکی از اعضای گروه تئاترین؟ قیافتون خیلی شبیه این دختر تو عکسه.》 بعد هم آلبوم توی دستش را رو به او گرفت. زن ماتش برد. اشک چشمانش را خیس کرده بود. باور نمیکرد آلبومی که این همه سال سراغش را از مادر دوستانش گرفته بود اینجا بود.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش بیست و دوم| باز هم خواست از زهرا سوال بپرسد که آن صدای بسته شدن دری
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش بیست و سوم|
نگاهش به سمت در باز کمد و دفتری که دست لعیا بود کشیده شد. تا به حال بارها تلاش کرده بود در کمد را باز کند اما موفق نشده بود. پس یادگاری هایی که خاطرات خوش آن روزهای دور را برایش یادآوری میکردند آنجا بودند. خاطرات خیلی دور....به اندازهی ۳۷ سال...
با دستهایی لرزات آلبوم را از ساره گرفت و با دلتنگی به عکسها خیره شد. همه بی حرف به او خیره شده بودند. با ورق زدن عکس ها با بغضی که در صدایش مشهود بود شروع به حرف زدن کرد:《من...مهرانهام. نویسندهی گروه سرو. یکی از اون گروه ۸ نفره که رسیده بودن به مرحلهی استانی مسابقهی تئاتر. همونایی که روز اجرا...روز اجرا شهید شدن. اون موشک لعنتی خورد به اتوبوس و من با چشم خودم آتیش گرفتن دوستامو دیدم.》 اشکهایش از مرور خاطرات قطره قطره روی صورتش میچکید. حقیقتی که زهرا سعی کرده بود از دختران پنهان کند به طور غیر منتظرهای توسط یکی از اعضای همان گروه آشکار شده بود.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش بیست و سوم| نگاهش به سمت در باز کمد و دفتری که دست لعیا بود کشیده شد
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش بیست و چهارم|
مهرانه ادامه داد:《منم همراهشون بودم. اجراشون فوق العاده بود. هممون چشمامون برق میزد. میخواستیم بریم جشن بگیریم. اتوبوس میخواست حرکت کنه که خانم سعادت، خانمی که همراهمون بود دست زد به جیبش و دید کلیدش نیست. گفت احتمالا تو راه از جیبش افتاده. بهش گفتم من میرم میارمش اما خودشم باهام اومد...کلیدش افتاده بود جلوی پلهها. من اول دیدم و برداشتمش. خواستم بدم بهش که یهو یه صدایی مثل ترکیدن بمب اومد. به این صداها عادت کرده بودم دیگه. وقتی سرمو آوردم بالا با بدترین صحنهی عمرم مواجه شدم. اتوبوس آبی رنگی که بچهها توش بودن حالا تیکه تیکه شده بود و داشت تو آتیش میسوخت. صدای جیغ مردم هنوز تو گوشمه. اما من ماتم برده بود. باورم نمیشد... حتی خانم سعادتم افتاده بود زمین.....》
هر سه دختر نوجوان و زهرا با غم به زن مقابلشان نگاه میکردند. حادثهی دردناکی بود. کنار آمدن با اینکه همزمان ۷ نفر از بهترین دوستانت را جلوی چشمانت از دست بدهی آن هم در حالی که تا چند ثانیه قبل خودت هم کنارشان بودی خیلی سخت بود....
صدای موبایلی ناآشنا سکوت اتاق را شکست. مهرانه از توی کیفش آن را درآورد و تنها یه جمله به فرد پشت تلفن گفت و قطع کرد《الان میام.》
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش بیست و چهارم| مهرانه ادامه داد:《منم همراهشون بودم. اجراشون فوق العا
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش بیست و پنجم|
(یک ساعت بعد...)
حال هر چهار نفر روی سکوی داخل حیاط نشسته و غرق در افکارشان بودند. بعد از آن تلفن مهرانه گفت که بعد از آن اتفاق دیگر نتوانسته این شهر را تحمل کند و همراه خانوادهاش به شمال رفته اند. هر از گاهی که به تهران میآمد برای مرور خاطراتش سری به آن اتاق میزد. امشب هم پرواز داشت و باید میرفت. ساره و لعیا آلبوم و دفتر را به او دادند. به نظرشان او بهتر میتوانست از آنها محافظت کند. مهرانه گفته بود دفتر برای زیباست. دختری آرام و دوست داشتنی که در همهی عکسها کنارش ایستاده بود....
لعیا به برادرش زنگ زده بود و حال منتظرش بود تا با هم به خانه برگردند. زمانی که تصمیم به این کار گرفت هیچ وقت فکر نمیکرد که همچین ماجراهایی داشته باشد. روبهرویی با ساره و آذین، ملاقات با خواهر سرایدار و در آخر هم کشف کردن در مخفی مدرسه و راز آن اتاق همیشه در بسته.
نگاه همهی آنها به آسمان بود. تعدادی از ستاره معلوم بودند و در دل سیاهی شب برق میزدند.
چه کسی میدانست هر شب زیر این آسمان چه اتفاقاتی میافتد؟ اتفاقاتی که به فکر هیچ کس نمیرسد. مثل ماجراجویی یک دختر جوان در مدرسه.....
[پایان]
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
°• چجوری نظر #ENFP ـها رو تو مکالمه جلب کنیم؟!🗣
قسمت یک:
وقتی در کنار enfpها هستین راجع به هر موضوعی که حرف میزنید آمادهی بارش فکریشون دربارش باشید. اونها میخوان دربارهی احتمالات مختلفی که ممکنه پیش بیاد و روابط بین چیزها فرضیه بسازن، بعد ازشون نتیجه بگیرن و کشفشون کنن. توی مکالمه خلاقیتشون رو به چالش بکشید و ایدهها و دیدگاههای خاص و منحصر به فرد اونا رو تصدیق کنید.
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
• چرا یه #infp ممکنه احساس پوچی بکنه؟🙎 ° بخش دوم: یک زندگیِ بدون تخیل! وقتی جایی برای تخیل در زندگ
• چرا یه #infp ممکنه احساس پوچی بکنه؟🙎
° بخش سوم » سایر عواملی که در بروز این احساس دخیل هستن:
_ نداشتن روابط عمیق و جدی
_ نداشتن زمان کافی برای تنها بودن
_ ضرب الاجل های بسیار😂
_ داشتن وظایف بیش از حد زیاد
_ انجام کارهایی که هیچ نفعی برای دیگران ندارن
_ محیط های پر از تنش و درگیری
_ قدردانی نشدنِ قوه تخیل و خلاقیت شما
@Eema_MBTI | #ادمین_رز
ایما | شخصیت شناسی MBTI
• یه #INFJ چطور میتونه از نقاط قوتش برای پیدا کردن شغل استفاده کنه؟🔎 بخش دوم: از مهارتهای سازمانی
• یه #INFJ چطور میتونه از نقاط قوتش برای پیدا کردن شغل استفاده کنه؟🔎
بخش سوم: با مصاحبهکننده ها و استخدامکننده ها بالقوه ارتباط مؤثری ایجاد کنین. از نیروتون برای اطلاعیابی از خواستهها و انگیزههای دیگران استفاده کنین. بذارین استخدامکنندهها بدونن که شما انسانی گرم و صمیمی هستین. تواناییتون در گوش دادن و ارتباط برقرار کردن، نشون بدین.
@Eema_mbti | #ادمین_نیدوری
ایما | شخصیت شناسی MBTI
• تایپ #ENFJ روی چه چیزهایی تمرکز میکنه؟ 🧐 ¹- ارتباطات ²- تعاملات ³- مفاهیم و استعارهها ⁴- آینده
• تایپ #ENFJ روی چه چیزهایی تمرکز میکنه؟ 🧐
⁶- دستیابی به حداکثر تواناییهای بالقوه فردی
⁷- هدف وجودی(خلقت)
⁸- همکاری
⁹- اتحاد
¹⁰- همدلی و همزاد پنداری
@Eema_MBTI | #ادمین_میدوریا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#infp #intp #infj #intj #fun #clip
الله اکبر🙄💔
به امید روزی که از این اورثینک ها رها بشن.
@Eema_mbti | #ادمین_سیلورمون