#سلام_بر_ابراهیم_1
#به_قلم_گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_18
گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزي از شهيد هادي
نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگي گردن من داره!
براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقي!؟
گفت: در مراســم پارسال جاســوئيچي عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد.
من هم گرفتم و به ســوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت
برميگشتيم. در راه جلوي يك مهمانپذير توقف كرديم.
وقتي خواســتيم سوار شويم باتعجب ديدم كه ســوئيچ را داخل ماشين جا
گذاشــتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم:كليد يدكي رو داري؟ او هم گفت:
نه،كيفم داخل ماشينه!
خيلي ناراحت شــدم. هر كاري كردم در باز نشــد. هوا خيلي ســرد بود. با
خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولانی.
يكدفعه چشــمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روي جاسوئيچي به من
نگاه ميكرد. من هم كمي نگاهش كردم و گفتم:آقا ابرام، من شنيدم تا زنده
بودي مشــكل مردم رو حل ميكردي. شــهيد هم كه هميشه زنده است. بعد
گفتم: خدايا به آبروي شهيد هادي مشكلم رو حل كن.
ُ تــو همين حال يكدفعه دســتم داخل جيب كتم رفت. دســته كليد منزل را
َ برداشتم! ناخواسته يكي از كليدها را داخل قفل در ماشين كردم. با يك تكان،
قفل باز شد.
با خوشــحالي وارد ماشين شديم و از خدا تشــكر كردم. بعد به عكس آقا
ابراهيم خيره شــدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده
بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟
با تعجب گفتم: راســت ميگي، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكي يكي
كليدهــا را امتحان كردم. چند بار هم امتحــان كردم، اما هيچكدام از كليدها
اصلا وارد قفل نميشد!! همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقي كشيدم. گفتم:
آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمي.
کردستان
مهدي فريدوند
تابســتان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوي مســجد سلمان ايستاده
بوديم. داشتم با ابراهيم حرف ميزدم که يکدفعه يکي از دوستان با عجله آمد
و گفت: پيام امام رو شنيديد؟!
با تعجب پرسيديم: نه، مگه چي شده؟!
گفت: امام دستور دادند وگفتند بچهها و رزمندههاي کردستان را از محاصره
خارج کنيد.
بالفاصله محمد شاهرودي آمد و گفت: من و قاسم تشکري و ناصرکرماني
عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم. بعد رفتيم تا آماده حرکت
شويم.
ســاعت چهارعصر بود. يازده نفر با يک ماشــين بليزر به ســمت کردستان
حرکت کرديم. يک تيربار ژس ،چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل
همراه ما بود.
بســياري از جادهها بســته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكي
عبور كنيم. اما با ياري خدا، فردا ظهر رســيديم به سنندج. از همه جا بي خبر
وارد شهر شديم. جلوي يك دکه روزنامه فروشي ايستاديم.
ابراهيم پياده شــد که آدرس مقر ســپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بي دين
اينها چيه که ميفروشي!؟
با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه، چند رديف مشــروبات الکلي چيده
شده. ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطريها شليک کرد.
بطريهاي مشــروب خرد شد و روي زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و
با عصبانيت رفت ســراغ جوان صاحب دکه. جوان خيلي ترسيده بود. گوشه
دکه، خودش را مخفي کرد.
ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پســر جون، مگه تو مسلمون
نيســتي. اين نجاستها چيه که ميفروشــي، مگه خدا تو قرآن نميگه: »اين
کثافتها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد.
جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب ميگفت: غلط کردم، ببخشيد.
ابراهيم كمي با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند.
جوان مقر ســپاه را نشــان داد. ما هم حرکت کرديم. صداي گلوله های ژس سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه ميکردند. ما هم بيخبر
از همه جا در شهر ميچرخيديم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم.
جلوي تمام ديوارهاي ســپاه، گونيهاي پر از خاک چيده شده بود. آنجا به
يک دژ نظامي بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزي از ساختمان پيدا نبود.
هــر چــه در زديم بيفايده بــود. هيچكس در را باز نميكرد. از پشــت در
ميگفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اينجا نمانيد، برويد فرودگاه! گفتيم:
ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد فرودگاه کجاست؟!
يکي از بچه هاي ســپاه آمد لب ديوار و گفت: اينجــا امنيت نداره، ممکنه
ماشين شما را هم بزنند. سريع از اينطرف از شهر خارج بشيد. کمي که برويد
به فرودگاه ميرسيد. نيروهاي انقلابي آنجا مستقر هستند.
ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آنجا بود که فهميديم داخل سنندج چه خبر
است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود.
#ادامه_دارد
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@efshagari57
╚══••⚬⚖⚬••═╝