#سلام_بر_ابراهیم_1
#به_قلم_گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_20
يک روز مدير مدرسه راهنمائي پيش من آمد. با من صحبت کرد و گفت:
تو رو خدا، شما که برادرآقاي هادي هستيد با ايشان صحبت کنيد که برگردد
مدرسه! گفتم: مگه چي شده؟!
کمي مکث کرد و گفت: حقيقتش، آقا ابراهيم از جيب خودش پول ميداد
به يکي از شاگردها تا هر روز زنگ اول براي کلاس نان و پنير بگيرد!
آقاي هادي نظرش اين بود که اينها بچههاي منطقه محروم هســتند. اکثرًا
سر کالس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نميفهمد.
مدير ادامه داد: من با آقاي هادي برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به
هم ريختي، در صورتي که هيچ مشکلي براي نظم مدرسه پيش نيامده بود. بعد
هم سر ايشان داد زدم و گفتم: ديگه حق نداري اينجا از اين کارها را بکني.
آقاي هادي از پيش ما رفت. بقيه ساعتهايش را در مدرسه ديگري پرکرد.
حالا همه بچهها و اوليا از من خواستند که ايشان را برگردانم.
همه از اخلاق و تدريس ايشان تعريف ميکنند. ايشان در همين مدت كم،
براي بسياري از دانش آموزان بيبضاعت و يتيم مدرسه، وسائل تهيه کرده بود
که حتي من هم خبر نداشتم.
با ابراهيم صحبت کردم. حرفهاي مدير مدرسه را به او گفتم. اما فايدهاي
نداشت. وقتش را جاي ديگري پر کرده بود.
ابراهيم در دبيرستان ابوريحان، نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمي براي اخلاق و رفتار بچهها بود.
دانشآموزان هم که از پهلوانيها و قهرمانيهاي معلم خودشان شنيده بودند
شيفته او بودند.
درآن زمان كه اكثر بچههاي انقلابی به ظاهرشان اهميت نميدادند ابراهيم
با ظاهري آراسته وكت وشلوار به مدرسه ميآمد.
چهره زيبا و نوراني، کلامي گيرا و رفتاري صحيح، از او معلمي کامل ساخته بود.در کلاســداري بســيار قوي بود، به موقع مي َ خنديد. به موقع ج َذبه داشت.
زنگهاي تفريح را به حياط مدرسه ميآمد.
اکثر بچهها در كنارآقاي هادي جمع ميشدند. اولين نفر به مدرسه ميآمد و
آخرين نفر خارج ميشد و هميشه در اطرافش پر از دانشآموز بود.
در آن زمان که جريانات سياســي فعال شده بودند، ابراهيم بهترين محل را
براي خدمت به انقلاب انتخاب کرد.
فرامــوش نميكنم، تعــدادي از بچهها تحت تاثير گروههاي سياســي قرار
گرفته بودند. يك شب آنها را به مسجد دعوت كرد.
با حضور چند تن از دوســتان انقلابي و مســلط به مســائل، جلسه پرسش و
پاســخ راه انداخت. آن شب همه سؤالات بچهها جواب داده شد. وقتي جلسه
آن شب به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود!
ســال تحصيلي 59-58 آقــاي هادي به عنوان دبير نمونه انتخاب شــد. هر
چندکه سال اول و آخر تدريس او بود.
اول مهر 59 حكم اســتخدامي ابراهيم برای منطقــه 12 آموزش و پرورش
تهران صادر شد، اما به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود.
درآن سال مشغوليتهاي ابراهيم بسيار زياد بود؛ تدريس در مدرسه، فعاليت
در کميته، ورزش باســتاني وكشتي، مســجد و مداحي در هيئت و حضور در
بســياري از برنامههاي انقلابي و...که براي انجام هر كدام از آنها به چند نفر
احتياج است
دبير ورزش
خاطرات شهيد رضا هوريار
ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم. در كنار مدرسه
ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آنجا معلم ورزش بود.
رفته بودم به ديدنش. كلي با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم.
آخر وقت بود. گفت: تك به تك واليبال بزنيم!؟
خندهام گرفت. من با تيم ملي واليبال به مسابقات جهاني رفته بودم. خودم را
صاحب سبك ميدانستم.
حالا اين آقا ميخواد...! گفتم باشــه. توي دلم گفتم: ضعيف بازي ميكنم تا ضايع نشه!
سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومي، سومي و...
رنگ چهرهام پريده بود.
جلوي دانشآموزان كم آوردم!
ضرب دست عجيبي داشت. گرفتن سرويسها واقعًا مشكل بود. دورتا دور
زمين را بچهها گرفته بودند.
نگاهي به من كرد. اين بار آهســته زد. امتيــاز اول را گرفتم. امتياز بعدي و
بعدي و... .
ميخواست ضايع نشم. عمدًا توپها را خراب ميكرد!
رســيدم به ابراهيم. بازي به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم
كه سرويس بزند.
توپ را در دســتش گرفت. آمد بزند که صدائي آمد الله اكبر... ندای اذان
ظهر بود.
تــوپ را روي زمين گذاشــت. رو به قبله ايســتاد و بلندبلند اذان گفت. در
فضاي دبيرستان صدايش پيچيد.
بچهها رفتند. عدهاي براي وضو، عدهاي هم براي خانه.
او مشــغول نماز شــد. همانجا داخل حياط. بچهها پشت ســرش ايستادند.
جماعتي شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم.
نماز كه تمام شــد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتي زيباست كه با رفاقت باشد.
#ادامه_دارد
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@efshagari57
╚══••⚬⚖⚬••═╝