eitaa logo
در محضر قرآن کریم
71 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
21.4هزار ویدیو
78 فایل
قرآن کریم ، کتاب زندگی است . زندگی دنیا و آخرت. زبان قرآن را بیاموزیم تا زندگی بهتری داشته باشیم . قرآن جهت دهنده بشریت است . قرآن ثقل اکبر است .و عترت رسول الله ص. ثقل اصغر است .
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از احسن الحسن
💠از علامه طباطبایی پرسیدم دنیا چگونه است؟ ایشان پس از اندکی تأمل فرمودند: امشب دنیا را می‌بینی! آن‌ لحظه، سخن علامه را متوجه نشدم تا اینکه شب در عالم خواب خودم را در حال شنا کردن در رودخانه‌ای مملو از آب در قم دیدم. آب رودخانه، کدر، و هنگام شنا در این رودخانه‌، هزاران ریسمان نازک و ضخیم به بدن من متصل شده بود. برای خروج از آب کدر رودخانه، باید تمام این ریسمان‌های کوچک و بزرگ از بدن من بریده می‌شد در غیر این‌صورت امکان بیرون آمدن از آب رودخانه وجود نداشت. در تکاپو و تقلای جدا کردن اتصالات بدنم بودم که از خواب پریدم. صبح وقتی وارد درس علامه شدم، فرمودند: آقا دیشب دنیا را دیدی؟! گفتم: من خواب دیدم. فرمودند: همان خواب، دنیا بود. دنیا همان آب کدرِ رودخانه‌ای بود که در آن شنا کردی، باید آب تمیز را بجویی و باید ریسمان‌ها را تک به تک از خودت دور کنی تا بتوانی از بند و حصار دنیا رهایی پیدا کنی! مرحوم سعادت‌پرور تهرانی در تعبیر خواب گفتند: علامه حقیقت دنیا را به شما نشان دادند، دنیا همین است. یک روز دلبستگی پیدا می‌کنی و روزی باید از همه این تعلقات رهایی یابی! 💠 علامه طباطبایی از ریسمان‌های دنیایی رها شده بود
هدایت شده از ارتش سایبری ایران
🌷 🔹استاد فاطمی نيا مي گويد : علامه جعفری از پدر آیت الله خویی، مرحوم آسید علی اکبر خویی، نقل می کند در قدیم در شهر خوی یک زنی بسیار زیبا بوده. چون شهر کوچک بود همه هم را می شناختند این دختر زیبا نصیب جوانی شد. مکه ای برای این جوان واجب شد. این جوان ذهنش بد جوری مشغول شد که در این مدت طولانی که باید با شتر و...سفر کنم این زن را به چه کسی بسپارم. نزد مقدسی رفت که زنش به او بسپارد او قبول نمی کند و می گوید نامحرم است، چشممان به او می افتد به گناه می افتیم. فردی در خوی بوده مشهور بوده به علی باباخان. به او گفت: می خواهم بروم مکه می خواهم زنم را به شما بسپارم. دخترهایش را صدا زد و گفت: او را ببرید داخل ،خیالت تخت برو مکه جوان رفت مکه بعد از شش هفت ماه با اشتیاق رفت در خونه علی باباخان زنش را تحویل بگیرد. در زد گفت: آمده ام زنم را ببرم. گفتند: بابا علی خان نیست ما نمی توانیم او را تحویل دهیم. گفت: بابا علی خان کجاست؟ گفتند: تبریز راه زیادی بود و ماشینی نبود بالاخره خودش را رساند به تبریز. علی باباخان را پیدا کرد. گفت: اینجا چه می کنی؟ گفت: تو این زن را سپرده بودی به من شنیده بودم که این زن زیباست ترسیدم حتی در این حد که بیاد به ذهنم که ببینم این چه شکلی است. به همین دلیل تو که رفتی من تمام مدت را رفتم تبریز تا تو برگردی! ❀‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌❀༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌❀ @Roye_mahe_khoda