#خاطره
#تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف میرفت؛ به قول همسرش بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود. گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم! دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ میخورد؛ همهاش هم تماسهای کاری.
چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با #تلفن صحبت نکن!خطرناک است، ولی بخاطر ضرورتهای کاری انگار نمیشد؛ گاهی هم خیلی خسته و بیخواب بود اما ساعتهای زیادی پشت فرمان مینشست؛ با این همه، دقت رانندگیاش خیلی خوب بود، خیلی، من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم؛ همیشه کمربندش بسته بود و با #سرعت معقول میراند؛ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود، یکی از همرزمانش میگوید: من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم؛ توی #سوریه هم که رانندگی میکرد، تا مینشست کمربند را میبست، یکبار در سوریه به من گفت: محسن! میدانی چقدر مواظب بودهام که با #تصادف نمیرم؟!.
(راوی: برادر شهید).
شهید #محمودرضا_بیضایی
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313