8⃣1⃣8⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠قرار پنجشنبه ها
🔰وقتی نگاهی به سیره عملی #بندگان_صالح خدا، شهدا و امام شهیدان🌷 حضرت روح الله(ره) میکنیم، یکی از #نقاط_بارز توجه خاص آنها به ادعیه و مناجات به ویژه #دعای_کمیل است.
🔰 #حسن_جانِ ماهم از خیل این خوبان جدا نبود🚫 و انس و علاقهی خاصی به دعای کمیل داشت. در زمان حیات جسمانیاش در این دنیا التزام خاصی به قرائت دعای کمیل📖 در مسجد🕌 و البته خیلی از اوقات هم در تنهایی👤 و خلوت خودش با خداوند متعال داشت.
🔰یکی از قرارهای #نانوشتهای که بینمون بود اسمشو گذاشته بودیم #قرار_پنجشنبهها، به قول معروف برای ما اوقات طلایی✨ بود.
اونوقتایی که باهم بودیم به گلزار🌷 و #زیارت_شهدا، ✓نماز جماعت، ✓دعای کمیل، ✓روضه، ✓شب نشینی ها و ✓درددلها و... میگذشت
🔰اونوقتایی که باهم نبودیم💕 هم همین اتفاقات با #یادهمدیگه صورت میگرفت و بعدش باهم تماس تلفنی📞 یا پیامکی داشتیم.
جالبه بگم که همیشه آخر حرفها هم خلاصه میشد به #التماس_دعا☺️.
🔰آخه جفتمون #درد داشتیم، درد دوری از #رفقای_شهیدمون؛ حاجت داشتیم، حاجت رسیدن به رفقای شهیدمون🌷.از عمق وجودم بهش میگفتم #داداش پریدی به برادریمون قسم منو یادت نره😢، بیا دست منم بگیر. آخه هیچ وقت شک نداشتم #حسن آسمونی میشه و قافله شهدا میرسه🕊.
🔰بماند بقیه اش.امروز من موندم و روزهایی از #هجران که هر روزش😔...
🔹ماکه جاماندیم، عاشق نبودیم
🔸اَللَّـهُمَّ لا اَجِدُ لِذُنُوبي غافِراً
#قرار_پنجشنبهها
#راه_رفتنی_ست
#سبک_زندگی_شهدایی
#شهید_حسن_عشوری🌷
🎀 @Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🔷مقید بود هر روز #زیارت_عاشورا بخواند،حتی در جبهه هم....! اگر کاری فوری برایش پیش می آمد هم حتما #س
8⃣3⃣8⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠خدمت به مردم از علائقش بود.
🌷 #ابراهیم در تابستان ۱۳۶۱ که به خاطر مجروح شدن💔 تهران بود، پیگیر مسائل آموزش و پرورش📑 شد. در دوره های #تکمیلی ضمن خدمت شرکت کرد. همچنین چندین برنامه و فعالیت فرهنگی را در همان دوران کوتاه انجام داد✅. #با_عصای زیر بغل از پله های اداره کل آموزش و پرورش بالا و پایین می رفت. آمدم جلو👥 و سلام کردم؛ گفتم: آقا ابرام چی شده⁉️ اگه کاری داری بگو من انجام می دم. گفت: نه❌، #کارخودمه.
🌷بعد به چند اتاق رفت و امضا گرفت✍. کارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود. پرسیدم: این برگه📜 چی بود. چرا اینقدر خودت را #اذیت مى كردى❓ گفت: یک بنده خدا دو سال #معلم بوده. اما هنوز مشکل استخدام داره. کار او را انجام دادم😊. پرسیدم: از بچه های جبهه است؟ گفت: فکر نمی کنم🗯، از من #خواست برایش این کار را انجام دهم. من هم دیدم این کار از من ساخته است، برای همین #آمدم.
🌷بعد ادامه داد: آدم هر کاری که می تواند باید برای #بنده های خدا انجام دهد✅. مخصوصاً این مردم خوبی که داریم. هر کاری که از ما ساخته است باید برایشان #انجام_دهیم. نشنیدی که حضرت امام فرموند: 🎙#مردم ولی نعمت ما هستند.
🌷ابراهیم را همه می شناختند. هر كـسى با اولین برخورد #عاشق مرام و رفتارش می شد😍. همیشه خانه ابراهیم🏡 پر از رفقا بود. بچه هایی که از #جبهه می آمدند قبل از اینکه به خانه خودشان بروند به #ابراهیم سر می زدند.
🌷یک روز صبح که #امام_جماعت مسجد🕌 محمدیه (شهدا) نیامده بود. مردم به اصرار، #ابراهیم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند📿. وقتی حاج آقا مطلع شد خیلی خوشحال شد و گفت: "بنده هم اگر بودم #افتخار می کردم که پشت سر آقای هادی نماز بخونم."
🌷یک روز ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت چند دفعه ای به #آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت😔، رفتم جلو و پرسیدم: “چیزی شده آقا ابرام⁉️” اول جواب نمی داد ⚡️ولی با اصرار من گفت: “هر روز تا این موقع حداقل یکی از #بنده _های_خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده بود مشکلش رو حل می کردیم اما #امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده🚫. می ترسم نکنه کاری کرده باشم😔 که خدا #توفیق_خدمت رو از من گرفته باشه”.
❌ مسئولينى كه كار مردم رو راه نمى ندازينو فقط.... چيكار كردين كه اين توفيق ازتون سلب شده....؟!!
راوى: مرتضى پارسائيان
#شهيد_ابراهيم_هادى
📖 #خاطرات_شهدا
🌈 #مامانما_گم_ڪردم
امروز سالروز شهادت شهید بهنام محمدی دانش آموز خرمشهری است .
نوجوان ۱۳ سالهای ڪه به منظور مقابله با دشمن و ضربه زدن به آنها ، به شناسایی مواضع عراقی ها میرفت و غنائم و اطلاعات مهمی را با خود میاورد .
بهنام میرفت شناسایی چند بار گفته بود :
« دنبال مامانم میگردم ، گمش ڪردم .»
« عراقیها هم فڪر نمیڪردند " بچه ۱۳ ساله " بره شناسایی ، رهاش میڪردند .
یهبار رفته بود شناسایی ، عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی بهش زدند .
جای دست سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مونده بود ؛ وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود ؛
هیچ چیز نمیگفت ؛ فقط به بچهها اشاره میڪرد ڪه عراقیها ڪجا هستند و بچهها راه میافتادند .
« یڪ بار یڪ اسلحه به غنیمت گرفته بود و با همان یڪ اسلحه ، هفت عراقی را اسیر ڪرده بود .»
#شهید_نوجوان
#شهید_بهنام_محمدی
#سالروز_شهادتشان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🕊کانال امام زمان(عج)👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @Emam_Zamaan_313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطرات_شهدا 🍃🌸🍃
در منطقه دربندی خان زخمی شدم ، سه ماه و نیم نمی توانستم راه بروم .
شبی خیلی گریه کردم ، دیگر خسته شده بودم ، امام زمان (عج) را به مادرش زهرا قسم دادم ، دلم برای جبهه پر میزد ، صبح زود همین که از خواب بیدار شدم ، سراغ عصایم رفتم و شروع کردم به راه رفتن ،
پاهایم سالم بود ! ، من از شوق تا دو روز اشک می ریختم و گریه میکردم.....
#شهیدمحمد_کمالیان
📕 ستارگان خاکی
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
🕊کانال امام زمان(عج)👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @Emam_Zamaan_313
┄┅─✵💝✵─┅┄
📌 #خاطرات_شهدا
هر وقت از سوریه تماس میگرفتن، میخندیدن و میگفتن از تمام وسایلی
ڪه برام گذاشتین فقط قرآن به ڪارم میاد
قرآن مدام تو جیبش بود و آن را
می خواند، در هنگام رفتنش هم یه قرآن تو جیبی با معنی براش گذاشتم چون عادت داشت قرآن رو با معنی بخونه.
راوی همسر #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#خاطرات_شهدا
✍در ایام نوروز بودیم که (شهید) علی بهزادی به سراغم آمد و گفت برویم پادگان کرخه ، تا با گروهان به فاو برویم برای تحویل خط پدافندی.
وسایلم را جمع کردم و به پادگان رفتیم ، شب که شد ، گروهان را جمع کرد تا صحبت کند.
🌀یکی از بچه ها به نام قاسم شرایط آمدن به خط را نداشت و علی بهزادی نمیخواست قاسم را به منطقه ببرد.
در بین صحبت ها گفت که ، یکی از بچه های خوب و زبده را اینجا نگه میداریم تا از چادرهای گروهان حفاظت کند.
بعد رو کرد به قاسم و گفت ، به نظر من بهترین نفر آقا قاسم است.
💠ناخودآگاه خنده بلندی کردم و گفتم ، قاسم؟! ، اینجا شب ها گرگ می آید و تو دست خالی چیکار می خواهی بکنی؟!
قاسم با لهجه محلی گفت ، که
علی! ، مو نیواسم.
علی گفت ، نگران نباش ، یک کلاش به تو می دهم.
قاسم با خوشحالی گفت ، اسلحه بهم ایده !!
🌀منم گفتم ، چه فایده اسلحه خالی و بدون تیر بهت ایده و گرگ ها میان می خورنت.
دیدیم قاسم گفت ، علی مو نیواسم !
حالا همه بچه های گروهان می خندیدند !!
علی گفت ، قاسم جان!
خشاب با سی تا تیر بهت میدم.
قاسم خیلی خوشحال شد و رو کرد به طرف من و گفت ،
سی تا تیر بهم ایده !
گفتم ، آقا قاسم! ، این قبول ، ولی میدونی اینجا گرگ زیاد است و اگر سی و یک گرگ به طرفت آمدند و حمله کردند ، هر چقدر هم تیر انداز خوبی باشی فقط می توانی سی تا از گرگ ها را بزنی ، با گرگ سی و یکم چه می کنی؟ همان یکی می آید و تو را می خورد !!
یک دفعه قاسم با عصبانیت تمام گفت ،
علی ! ، بخت بوم ، مو نیواسم.
خنده گروهان بلند شد و خود شهید بهزادی هم خنده اش گرفت و بلند شد و دنبالم کرد و من پا به فرار.....
بیاد #شهیدعلی_بهزادی
📚رفاقت به سبک تانک
🕊کانال امام زمان(عج)👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @Emam_Zamaan_313
#خاطرات_شهدا🌷
عبدالصالح تنها یک آرزو در دنیا🌍 داشت و برای آن بسیار تلاش میکرد،
قبل از عقد به من گفت دعایی دارن که حتما وقت عقد آن را برایم بخواه، وقتی برای عقد رفتیم، با فاصله از هم نشستیم، آن لحظات تمام دغدغه ام این بود که با این فاصله چطور به او بگویم چه دعایی داشت؟ حتما او هم نمی توانست با صدای بلند خواسته اش را بگوید،
تا لحظاتی دیگر خطبه جاری میشد و من از خواسته صالح بی خبر بودم.😔
نمیدانستم چه کنم، در همین اثنا،
خواهر آقا صالح، جلو آمد و یک دستمال کاغذی تا شده به من داد و گفت این را داداش فرستاد،😊
دستمال را باز کردم و روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: «دعا کن ، من شهید شوم»🕊
#شهید_مدافع_حرم_عبدالصالح_زارع 🌷
⚘یادش_باصلوات💫
🌹🍃🕊کانال امام زمان(عج)👇🏻👇🏻👇🏻
🆔 @Emam_Zamaan_313
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#شهیدان
#خاطرات_شهدا 🌷
🔹↫جهیزیه ی #فاطمه حاضر شده بود.
یک عکس قاب گرفته از بابای #شهیدش را هم آوردم،دادم دست فاطمه...
گفتم: بیا مادر!
اینو بگذار روی وسایلت...
🔸↫به شوخی ادامه دادم:
بالاخره #پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره...
🔹↫شب #عبدالحسین را خواب دیدم،گویی از آسمان آمده بود؛با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی✨...
🔸↫یک پارچ خالی تو دستش بود، داد بهم!!با خنده گفت:این رو هم بگذار روی جهیزیه ی #فاطمه!.
🔹↫فردا رفتیم سراغ #جهیزیه.
دیدیم همه چیز خریدهایم؛
غیر از #پارچ...
🌷 #شهید_عبدالحسین_برونسی
/ʝסíꪀ➘
ڪانال امام زمان(عج)
🌐 @Emam_Zamaan_313