کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصلسوم( #نامزدے) #قسمت35 هفت عروس ودامادقبل ماعقدشان خوانده شد، محضر زیبایی
✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍#فصلسوم( #نامزدے)
#قسمت36
باعمه ومادرم روبوسی کردیم،
برای زیرلفظی یک النگوخریده بودندکه آن هم کوچک درآمد.
قرارشدببرندعوض کننددستبندبخرند.یک چمدان پراز وسیله هم آورده بودند:
قرآن،چادرنماز،اسپند،مسواک،به همراه یک ادکلن خیلی خوشبوکه همه راحمیدباسلیقه خودش انتخاب کرده بود.
وقتی داشتیم ازمحضر بیرون می آمدیم حمید به من گفت:"وقتی رفته بودم کربلا میخواستم برات چادرعروس بخرم.ولی گفتم شاید به سلیقه تونباشه،انشاءالله باهم که کربلا رفتیم باسلیقه خودت یه چادر عروس قشنگ میخریم."
مراسم که تمام شدسعیدآقا که آنهاهم نامزدبودندگفت:
شماتازه عقدکردین باماشین ما برین بیرون شام بخورید.
سعیدآقامامور نیروی انتظامی بودومعمولابرای ماموریت و دوره ی آموزشی سیستان وبلوچستان میرفت.
خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد،حتی روزی که صیغه کردیم وهمه فامیل مهمان بودند آقاسعید زاهدان بود.
حمیدگفت: نه داداش شما تازه از ماموریت اومدی باخانمت برو بیرون،ما پای پیاده رفتنمون بدنیست.
ازبقیه خداحافظی کردیم وبعدازخواندن نماز درمسجد به سمت بازار راه افتادیم.
بخاطر رانندگی شوماخری حمید ونحوه ی پارک کردن وافتادن در جوی آب،فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم.
باعجله یک جفت جوراب سفیدپوشیده بودم.
به حمیدگفتم:با این جوراب های سفیدمن خیلی معذبم.اولین مغازه ای که دیدیم بریم جوراب مشکی بخریم.
پای پیاده نبش چهار راه عدل به خرازی رسیدیم،
فروشنده گفت: جوراب نازک بدم بهتون یاضخیم؟
گفتم مهم نیست فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه.
حمید بلافاصله گفت: نه خانم ضخیم باشه بهتره.
خنده ام گرفته بود.این رفتارهایش خیلی تودل برو بود.اینکه احساس میکردم همه جاحواسش به من هست.
سبزه میدان که رسیدیم به رستوران رفتیم،حمید طبق معمول کوبیده سفارش داد.تاغذا حاضربشود پانزده هزارتومان شمرد،به دستم دادوگفت:این مهریه شما خانوم!
پول راگرفتم وگفتم اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!
حمیدخندید وگفت:هزارتومن هم بیشتر گیرشما اومده!
پول رانشمرده دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجابودانداختم وگفتم:
نذر سلامتی آقای من!
#ادامه_دارد...
التماس دعا🤲🏼🌹
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313