eitaa logo
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
6.5هزار دنبال‌کننده
40.8هزار عکس
11.5هزار ویدیو
512 فایل
با به اشتراک گذاشتن لینک کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ثواب نشر مطالب شریک باشید ./کپی مطالب با ذکر صلوات/ لینک کانال ایتا👇 @Emam_Zamaan_313 تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEHGwvGjppToruRpFw ارتباط با خادمین @KhadamY @iemeHdi
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت45 این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم. یکبار که از
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) ساعت نه صبح مادرم به دیدن من آمد،هنوز دراتاق تحت نظر بستری بودم. ساعت ده صبح به بعد دوستان و همکلاسی هایم که در بیمارستان کارورزی داشتند یکی یکی پیدایشان شد. مریض مفت گیر آورده بودند،یکی فشارمیگرفت،یک تب سنج میگذاشت،به جان من افتاده بودند. کلافه شده بودم با استیصال گفتم: ولم کنید باور کنین چیزیم نیست.یک دل درد ساده بود تمام شد رفت.اجازه بدین برم خونه. اما کسی گوشش بدهکارنبود. بالاخره ساعت چهار بعدازظهر بعدازکلی آزمایش رضایت دادند ازمحضر دوستان وآشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم! ■■■■■■ ایام نامزدی سعی میکردیم هربار یک جا برویم. امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپ ها،مدتی که نامزد بودیم کل قزوین را گشتیم.ولی گلزارشهدا پایدثابت قرارهای من و حمید بود. هردوسه روز یک بار سرمزارشهدا آفتابی میشدیم. یک هفته مانده به شب یلدا گلزارشهدا که رفته بودیم ازجیبش دستمال درآورد شروع کرد به پاک کردن شیشه قاب عکس شهدا. گفت: شاید پدر و مادر این شهدا مرحوم شده باشن،یاپیرهستن نمیتونن بیان،حداقل ما دستی به این قاب عکس شهدا بکشیم. خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم و به گلزارشهدا بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده است را درست کنیم. ازگلزارشهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم،حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه من برایم کادو بخرد. از ورودی بازار چادرمشکی خریدیم،داشتیم ساعت هم انتخاب میکردیم که عمه زنگ زدوگفت برای شام به آنجا برویم. خریدمان که تمام شد به خانه عمه رفتیم،فاطمه خانم خواهر حمیدهمان جابود. باهمه محبتی که من وحمید به هم داشتیم وصمیمیتی که بین ما موج میزدولی کناربقیه رفتارمان عادی بود. هرجا که میرفتیم عادت نداشتیم کنارهم بنشینیم.میخواستیم اگر بزرگتری هم درجمع ماهست احترامش حفظ شود. این کار آنقدرعجیب به نظر می آمد که به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سؤال شده که چرا ما جدا ازهم نشستیم. حدسم درست بود،موقع برگشت حمیدگفت: میدونی آبجی فاطمه چی میگفت؟ازمن پرسید تو با فرزانه قهری؟چراپیش هم نمیشینید؟ گفتم: ازنوع نگاهش فهمیدم براش سوال شده توچی جواب دادی؟ حمیدگفت: به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره،من و فرزانه باهم راحتیم.ولی قرارنیست همیشه کنارهم بشینیم،من خونه پدرومادرم ترجیح میدم کنارمادرم بشینم. بین خودمان همدیگر را عزیزم،عمرم،عشقم صدامیکردیم ولی پیش بقیه به اسم صدا میکردیم. حمید به من میگفت خانم،من میگفتم حمیدآقا. دوست نداشتیم بقیه اینطوری فکر کنند که زندگی ما تافته جدا بافته از زندگی آنهاست. ...