eitaa logo
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
7.4هزار دنبال‌کننده
43.8هزار عکس
13.1هزار ویدیو
657 فایل
با به اشتراک گذاشتن لینک کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ثواب نشر مطالب شریک باشید ./کپی مطالب با ذکر صلوات/ لینک کانال ایتا👇 @Emam_Zamaan_313 تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEHGwvGjppToruRpFw @iemeHdi تبادل وتبلیغ👇 @KhadamY
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدے) #قسمت46 ساعت نه صبح مادرم به دیدن من آمد،هنوز دراتاق تحت نظ
✨‌❤️ ✍( ) بعد از خداحافظی پای پیاده به سمت خانه راه افتادیم، معمولا خیلی از اوقات پیاده تا هر کجا که جان داشتیم می‌رفتیم. آن ساعت شب خیابان ها خلوت بود، من بالای جدول رفتم، حمید از پایین دستم راگرفته بود تا زمین نخورم. طول خیابان را پیاده آمدیم و صحبت کردیم. به حدی گرم صحبت بودیم که اصلا متوجه طول مسافت نشدیم، کل مسیر را پیاده آمدیم. نیم ساعتی خانه ما شب نشینی کرد، داخل حیاط موقع خداحافظی به حمید گفتم: _ چون شب یلدا بابا افسرنگهبانه و خونه نیست تو بیا پیش ما. ایام نامزدی خداحافظی‌مان داخل حیاط به اندازه یک ساعت طول می‌کشید. بعضی اوقات خداحافظی‌مان بیشتر از اصل آمد و رفتن‌های حمید طول و تفسیر داشت. حتی دوستان من فهمیده بودند، هروقت زنگ می‌زدند مادرم به آن‌ها می‌گفت: _ هنوز داره توی حیاط با نامزدش صحبت می‌کنه نیم ساعت دیگه زنگ بزنید. نیم ساعت بعد تماس می‌گرفتند ما هنوز حیاط مشغول صحبت بودیم. انگار خانه را از ما گرفته باشند، موقع خداحافظی حرف‌ها یادمان می‌افتاد. تازه لحظه ای که از هم جدا می‌شدیم، می‌رفتیم سر وقت موبایل، پیامک دادن‌ها و تماس‌هایمان شروع می‌شد. حمید شروع کرده بود به شعر گفتن. من هم اشعاری از حافظ را برایش می‌فرستادم. بعد از کلی پیامک به حمید گفتم: _ نمی‌دونم چرا دلم یهو چیپس و ماست موسیر خواست، فردا خواستی بیای برام بگیر. جواب پیامک را نداد. حدس زدم ازخستگی خوابش برده. پیام دادم: _ خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش، شب بخیر حمیدم. من خواب نداشتم، مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه‌های درسی انداختم، زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت. تعجب کردم گوشی را برداشتم گفتم: _ فکر کردم خوابیدی حمید، جانم؟ زنگ زدی کاری داری؟ گفت: _ ازموقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت دارم. یه دیقه بیا دم در من پایینم. گفتم: _ ما که خیلی وقته خداحافظی کردیم تو اینجا چیکار میکنی حمید؟! چادرم را سر کردم و پایین رفتم. کلی چیپس و تنقلات خریده بود. آن هم با موتور در آن سرمای زمستان! ذوق کرده گفتم: _ حمید جان توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم، می‌دونستم آنقدر زود میخری چیزهای بیشتری سفارش می‌دادم! خندید خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد وسوار موتور شد. گفتم تا اینجا اومدی چند دقیقه بیا بالا گرم شو بعد برو. گفت: نه عزیزم دیروقته، فقط اومدم این‌ها رو برسونم دستت و برم. لبخندی زدم وگفتم: _ واقعا شرمنده کردی حمید، حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم. ... ⓙⓞⓘⓝ↯ 🌐https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313