eitaa logo
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
6.5هزار دنبال‌کننده
40.8هزار عکس
11.5هزار ویدیو
512 فایل
با به اشتراک گذاشتن لینک کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ثواب نشر مطالب شریک باشید ./کپی مطالب با ذکر صلوات/ لینک کانال ایتا👇 @Emam_Zamaan_313 تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEHGwvGjppToruRpFw ارتباط با خادمین @KhadamY @iemeHdi
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌سوم( #نامزدی) #قسمت47 بعد از خداحافظی پای پیاده به سمت خانه راه افتادیم،
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) روز آخر پاییز حوالی غروب با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد: خانوم اگه درس و امتحان نداری من زودتر بیام خونتون. همیشه همین کار را میکرد،وقتی میخواست به خانه ما بیاید ازقبل پیام میداد. به شوخی جواب دادم: اجازه بده ببینم وقت دارم؟ جواب داد: لطفا به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنن ما بیاییم پیش شما،دلمون تنگ شده. گفتم: حمیدآقا بفرمایید،ما مشتاق دیداریم،هر وقت اومدی قدمت روی چشم. انگار که سر کوچه به من پیام داده باشد تا این راگفتم دودقیقه نشد که زنگ خانه را زد. اولین شب یلدای زندگی مشترک مابود.شام را که خوردیم بساط شب چله را پهن کردیم وهندوانه را وسط گذاشتیم. آبجی فاطمه رفته بود تو نخ فال گرفتن،دستم را گرفت وگفت: میخوام پیش حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم. من و حمید اعتقادی به فال گیری و این چیزها نداشتیم،فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود. هرچیزی که آبجی گفت برعکس در می آمد.من هم چپ چپ حمید را نگاه میکردم. وقتی آبجی تمام خط و خطوط دستم را تفسیر و تعبیر کرد،دستم را تکان دادم و باخنده به حمید گفتم: دیدی تو منو دوست نداری،فالش هم دراومد،دست گلم درد نکنه با این انتخاب همسر! هر دو زدیم زیر خنده. حمید به آبجی گفت: دختر دایی ببینیم میتونی زندگی مارو خراب کنی وامشب یه دعوا درست کنی. تا نیمه های شب من وحمید گل گفتیم و گل شنیدیم،عادت کرده بودیم،معمولا هر وقت می آمد تا دوازده یک نصف شب می نشستیم و صحبت میکردیم ولی شب ها را نمی ماند. موقع خداحافظی سر پله راهرو دوباره گرم صحبت شدیم.مادرم وقتی دید خداحافظی ما طولانی شدبرایمان چای و هندوانه آورد، همان جا چای میخوردیم وصحبت میکردیم،اصلا حواسمان به سردی هوا و گذر زمان نبود. موقع خداحافظی وقتی حمید در راهرو را بازکرد متوجه شدیم کلی برف آمده است،سرتاسرحیاط وباغچه سفید پوش شده بود. حمید قدم زنان از روی برف ها رد شد،دستی تکان داد و رفت. جای قدم های حمید روی برف شبیه ردپایی که آدم را برای رسیدن به مقصد دلگرم میکند تا مدت ها جلوی چشم هایم بود. حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این رد پاهای روی برف خیلی کم تکرار شد! فردای شب یلدا چادرمشکی که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم. آن زمان ها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم وحجاب بیشتری داشته باشم. این چادر بهانه ای شد تا ازهمان روز همین مدلی چادر سرکنم. دانشگاه که رفتم هم کلاسی هایم تعجب کردند،وقتی جویا شدند بهانه آوردم که دوخت مقنعه بازشده. اما کم کم این شکل چادر سر کردن برای همه عادی شد. اولین باری که حمید دید خیلی پسندید وگفت:اتفاقا این مدلی خیلی بیشتر بهت میاد. (پایان) ...