⭕️ماجرای بوسه شهید سیدحسن نصرالله بر دستان امام خامنهای در کنفرانس جهانی
در اولین جلسه کنفرانس بینالمللی حمایت از انتفاضه، امام خامنهای پس از سخنرانی هنگامی که در حال عبور از سالن کنفرانس بودند شهید سیدحسن نصرالله، خود را به آقا میرساندند و دست امام خامنهای را می بوسند.
یک روز بعد از این قضیه خود شهید سیدحسن نصرالله در مصاحبهای درباره این قضیه چنین توضیح میدهند:
امسال رسانههای جهانی مرا بعنوان "مرد سال" نامیدهاند و در کشورهای عربی نیز عنوان موفقترین رهبر جهان عرب را به من دادهاند دیروز چون مراسم بطور مستقیم در جهان پخش میشد مناسب دیدم به همه بگویم که من سرباز امام خامنهای هستم...
هدیه به روح مطهر #شهید_سید_حسن_نصرالله "صلوات"🌹
@Emam_kh
وقتی از انتقام های تک تک به بهانه های مختلف سر باز زدیم ، حالا دسته دسته انتقام بر گردنمان می افتد ...
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#شهید_نیلفروشان
#لبنان
✍ "قاسم اکبری"
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تلخ تر از ترور سید حسن!
🔹 چهل و پنج سال است که جمهوری اسلامی به جهان اعلام کرده که اسرائیل را به عنوان "کشور" به رسمیت نمی شناسد و این حقیقتی است که حتی کودکان مدرسه نرفته ما می دانند!
▪️طرف با ۱۰۰ نفر خدم و حشم به نیویورک رفته و بارها و بارها رژیم صهیونیستی را کشور خطاب کرده و در تمام هیات همراه یک نفر باسواد پیدا نشده که به این پیرمرد پرحاشیه بفهماند اسرائیل کشور نیست!! ( شاید هم به شکلی"ظریف" قرار بوده رئیس جمهور ایران به رسمیت و موجودیت این رژیم جعلی اعتراف کند!)
▪️اگر پزشکیان نمی داند چه می گوید و از عواقب حقوقی سخنانش مطلع نیست ،مطابق قانون اساسی(به علت ناتوانی در انجام وظایف)باید کنار برود و اگر می داند چه می گوید که باید توسط مجلس و به علت عدم کفایت سیاسی عزل شود !
▪️حزب الله و سیدحسن و حاج قاسم و...بیش از ۳ دهه نجنگیدند تا یک "فرد بی تخصص" در جایگاه ریئس جمهورِ ایرانِ اسلامی، رژیم صهیونیستی را کشور خطاب کند!
▪️پزشکیان دیگر چه باید بکند تا مجلس و نمایندگان آن به خود بیایند؟
آیا منتظرند که رئیس جمهور پس از دیدار اشتباهی با کارشناس مشهور اسرائیلی، یک ملاقات اشتباهی هم با نتانیاهو داشته باشد؟
محمد صالح کوشکی
@Emam_kh
«پیام سیدهاشم صفیالدین»
«وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ ...»
محمد رحلت کرد در حالی که او خاتم انبیا و حبیب خدای متعال بود و پس از او علی برترین جانشین او شد ...
در حالی که یهود بخاطر این جانشینی از غیضشان سرافکنده شدند. علی را در محراب مسجد به شهادت رساندند و پس از او حسنین به امامت رسیدند. حسین را با اصحاب و خویشانش به شهادت رساندند در حالی که یاوری برای او نمانده بود. سر مطهر او را به نیزه کردند و پیکر او را لگدمال اسب کردند و خواهران و زنان و دخترکانش را به اسارت بردند در حالی که او میگفت: خدایا راضی شدی؟ بِستان تا راضی شوی! و سرور ما زینب سلاماللهعلیها گفت: جز زیبایی ندیدم. ای مجاهدان، ای مقاومان، ای دلدادگان! آیا سر سید عزیز ما بر نیزه رفت؟ آیا زنان منتسب به او به اسارت رفتند؟ آیا اسبها استخوانهای پیکر او را لگدکوب کردند در حالی که ما ضعیف و عاجز فقط نگاه کردیم؟ آیا او ندا داد: هل من ناصر ینصرنی در حالی که کسی او را اجابت نمیکرد؟ ما همان زیباییای هستیم که سرور ما زینب سلاماللهعلیها در سرهای به نیزه رفته و اسارت و رنجهایش دید! نگاه او در این مسیر به خونهای ریخته شده نبود، بلکه به دین جدش و رسالت پدر و برادرانش که در اعماق قلبها و توسط مردان خدا و اهل شهادت و شهامت محافظت میشد، نگاه کرد. امام راحل رفت و پس از او خورشید با ابهت و شجاعت و حکمت ولایت در میان ما ماند. سیدعباس رفت در حالی که دشمن بخاطر ترور او و جانشینی سید خود را لعن و نفرین میکرد.
امروز سید در حالی که حسینی و مقاوم و ثابتقدم و شجاع بود و ولایت در قلب و آرمان قدس در چشمش بود به شهادت رسید. ما پیروان پادشاهان و رعیت سلاطین نیستیم. برای ما فرماندهان و اولیا و آقایانی هست که وقتی در قید حیاتاند روش آنها زهد و تواضع و مقاومت و سرسختی است و هنگامی که شهید میشوند مقاوم و استوار میروند ... کوهها از بین میروند و یاد ایشان از بین نمیرود.
شهادت رهبر، تولد امت است! و راهی برای ضعف و برگشت نیست بلکه باید استوار و ثابت قدم و پیروز به پیش رفت.
هنگامی که حاج عماد شهید شد، سید خطاب به صهیونیستها گفت: عماد برای مقابله با شما دهها هزار رزمندهی شهادتطلب بجا گذاشت و ما در این موقعیت از موضع اعتمادکنندهی توکلکنندهی پناهبرنده به خدای متعال به روح سید عزیزمان توجه کرده و میگوییم:
شما صهیونها جز پوست خود را نکندید و جز نریختید مگر گوشت تنتان را! حیله بورزید و تلاش بینتیجهی خود را بکنید. یاد ما را از بین نخواهید برد و ایمان ما به وحی را از بین نمیبرید و افق ما را درک نمیکنید. روزها طوری میگذرد که حکومت خودتان و حکومتهای همسویتان شما را بخاطر جرات بر ترور سید لعن و نفرین خواهند کرد! برای مقاومت رَحِمیست که جز فرمانده نمیزاید و برای فرماندههان ما ارواحیست که زندگی را در مرگ میسازند. برای سید فداشدهی ما وصیت و قضیهای هست که صدایش در آن طنینانداز است که هرکس در ولایت اوست و هرکس او را دوست دارد باید راهش را کامل کند:
«مقاومت و قدس!»
او هنگامی که زنده بود ما را یاری داد و مقدسات ما را آزاد خواهد کرد در حالی که شهید شده است و شکوه برای شهدا و پیروزی برای مجاهدان در میدانهای پیش روی ایشان است. و مدد و عنایتهای الهی در آنچه خواهید دید است نه آنچه میشنوید!
و آخرین وصیت سید این است: چشم به میدان داشته باشید که پیروزی برای نظارهگر میدان نزدیک است.
#حزب_الله
@Emam_kh
.
شهادت محافظ اول و داماد سید حسن
نصرالله معروف به سپر سید تایید شد.
«ابوعلی جواد» داماد (شوهر دختر) دبیرکل حزبالله لبنان بود و در بین ۱۹ فرمانده ویژه، فرماندهی تمام آنان و محافظان ویژه را برعهده داشت بطوریکه به وی لقب «سپر سید» داده بودند.
#سید_حسن_نصرالله
@Emam_kh
💠 خواندن چند سوره در یک رکعت نماز
💬 سؤال:
آیا میتوان در دو رکعت اول نماز به جای یک سوره، دو یا چند سوره بخوانیم؟
✅ پاسخ:
در مورد سؤال، در رکعت اول و دوم نمازهای واجب، بعد از حمد خواندن بیش از یک سوره، کراهت دارد؛ البته سوره فیل و قریش یک سوره محسوب میشوند و همچنین سوره ضُحی و اِنشراح و لذا خواندن یکی از اینها کافی نیست و میبایست سوره دوم هم خوانده شود.
📚 پینوشت:
بخش استفتائات پایگاه اطلاعرسانی دفتر آیتالله خامنهای.
@Emam_kh
دست_تقدیر۲
قسمت_سی_پنجم
آقا مهدی مثل دختری که می خواهد برایش خواستگار بیاید، با حالتی دستپاچه و البته وسواس زیاد کارهایش را می کرد.
حالا زیر خورش قورمه سبزی را کم کرد و برنج ها را هم دم داد و با حالت خسته خودش را روی مبل انداخت و همانطور که سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود اطراف را از نظر می گذراند تا همه چی مرتب باشد.
ناگهان انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد به سمت اتاق خواب رفت، داخل اتاق شد و قاب عکس دو نفره ای را که از خودش و محیا داخل حرم امام رضا گرفته بودند و اولین و آخرین عکس با هم بودنشان بود از روی میز کنار تخت یک نفره اش برداشت و همانطور که آن را مثل گنجی گرانبها به سینه چسپانیده بود داخل هال آورد و قاب عکس را به گلدان گلی طبیعی که روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود تکیه داد و در همین حین صدای زنگ آیفون بلند شد.
با بلند شدن صدای آیفون انگاری بندی درون سینه اش پاره شد، جلوی آیفون رفت چند بار دست برد تا گوشی را بردارد اما نیرویی مانع میشد و رعشه ای عجیب به جانش افتاده بود.
مهدی گوشی را بر نداشت و تصمیم گرفت خودش در را باز کند و از در هال خارج شد و با صدایی که از هیجان می لرزید گفت: کیه؟! آمدم...
قدم هایش را بلندتر از همیشه برداشت و خیلی زود جلوی در رسید، زیر لب بسم اللهی گفت و در را باز کرد.
و ناگهان قامت جوانی که به بلندی خودش بود و صورتی که انگار جوانی های مهدی را به تصویر کشیده بود از پشت در ظاهر شد.
مهدی در را باز کرد و در جواب سلام کیسان و سوال او که می پرسید آیا درست آمده است؟! بی اختیار او را در آغوش گرفت.
عطر گل سرخ در مشام مهدی پیچید و او را یاد محیا انداخت.
کیسان که متعجب شده بود گفت: ببخشید من اشتباه اومدم؟!
مهدی تازه فهمید چکار کرده، خودش را عقب کشید و گفت: نه پسرم درست اومدی بیا داخل...ببخشید من زیادی احساساتی شدم آخه خیلی وقته تنهام...
کیسان که هنوز متعجب بود با حالت بهت و حیرت لبخندی کمرنگ زد و دسته گل سرخی را که برای مهدی گرفته بود به سمتش داد و گفت: برای شماست، ببخشید من نمی دونستم شما از چی خوشتون میاد، اما چون مادرم گل سرخ دوست داشت و منم همیشه برای مادرم گل سرخ می گرفتم فکر کردم شما هم از گل سرخ خوشتون بیاد، چون مادرم از گلهای سرخ ایران خیلی تعریف می کرد.
مهدی که با هر حرف کیسان دوست داشت او را غرق بوسه کند اما نمی توانست، دسته گل را گرفت و همانطور که بوی گلها را محکم به داخل ریه هایش می کشید گفت: منم عاشق گل سرخم، چون گل سرخ مرا یاد عزیزانم می اندازد.
مهدی و کیسان با هم وارد ساختمان شدند، کیسان که انگار از عطر برنج ایرانی و بوی قورمه سبزی که در فضا پیچیده بود سر حال امده بود گفت: خدای من! چه عطر دل انگیزی، یعنی باور کنم شما خودتون این غذاهای خوشبو را درست کردی؟!
مهدی گلویی صاف کرد و گفت: بله که باور کن، سالها تنهایی از من یک کدبانوی به تمام معنا ساخته و مثل بچه ای که می خواهد هنرنمایی اش را نشان بزرگترش بدهد دست کیسان را گرفت و به سمت آشپزخانه کشید و گفت: بیا ببین خورش چه رنگ و لعابی انداخته...
کیسان که اولین بار بود با یک مرد که اینچنین خونگرم و مهربان بود برخورد می کرد گفت: من تصور دیگه ای از شما داشتم، شما خیلی خیلی مهربان تر از تصورات من هستین
مهدی گلدان بلوری را از داخل کابینت برداشت و همانطور که آبش می کرد تا دسته گل کیسان را داخلش بگذارد به گاز اشاره ای کرد و گفت: دستم بند هست پسر، برو خودت سر قابلمه را بردار...
کیسان که مردد بود و رویش نمیشد چنین کند، نگاهی به مهدی کرد و گفت: آخه...
مهدی دسته گل را داخل گلدان گذاشت و گلدان را روی میز ناهار خوری که داخل آشپزخانه بود قرار داد و گفت: آخه و اما نداریم...فرض کن اینجا خونه خودته و منم پدرتم، راستی اسمت چی بود؟!
کیسان در قابلمه را باز کرد و با تمام وجود بخار خورش را که جان می داد به تن خسته اش به مشام کشید و گفت: به به! خیلی خوب شده و بعد به طرف مهدی که خیره غرق تماشای او بود کرد و گفت: اسمم کیسان هست، یعنی مادرم بهم میگه کیسان اما پدرم اسمم را گذاشت معروف...
مهدی لب زد و گفت: کیسان...
کیسان لبخندی زد و گفت: اتفاقا من از اسم کیسان بیشتر خوشم میاد...
مهدی هیجانی سراسر وجودش را گرفته بود و نمی دانست چه کند که صدای اذان مغرب که از بیرون می آمد راه نجاتش شد و گفت: تا تو کتت را درمیاری من برم وضو بگیرم که نماز بخونم و با زدن این حرف به سمت دسشویی رفت.
کیسان کت تنش را بیرون آورد و همانطور که با چشمان کنجکاوش همه جا را از نظر می گذراند ناگهان نگاهش به جایی خیره ماند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼