🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹 آیه ۱۲۹ سوره انعام
🌸 وَكَذَٰلِكَ نُوَلِّي بَعْضَ الظَّالِمِينَ بَعْضًا بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ (۱۲۹)
🍀 ترجمه: و این گونه بعضی ستمكاران را بر بعضی به كیفر گناهانی كه همواره مرتكب می شدند، مسلط می كنیم (۱۲۹)
🌸 در آيه ۱۲۹ سوره_انعام به يک قانون هميشگى الهى در مورد اين گونه اشخاص اشاره نموده و مى فرمايد: « وَ كَذلِكَ نُوَلِّي بَعْضَ الظّالِمِينَ بَعْضاً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ: و این گونه بعضی ستمکاران را بر بعضی به کیفر گناهانی که همواره مرتکب می شدند، مسلط می کنیم» تعبير «بما كانوا يكسبون» نشان مى دهد كه اين بدبختى به خاطر اعمال خودشان است و اين يک سنّت الهى و قانون آفرينش است كه رهسپران راه هاى تاريک جز سقوط در چاه و درّه بدبختى فرجامى نخواهند داشت.
🔹 پیام های آیه ۱۲۹ سوره انعام
✅ احكام دادگاه الهى، بر مبناى علم و حكمت است.
✅ همان گونه كه شیاطینِ جنّ بر انسان مسلّط مى شوند، بعضى از ظالمان نیز بر بعضى دیگر تسلّط مى یابند
آیه 129🌹 ازسوره انعام🌹
وَ كَذلِكَ=وبدین سان
نُوَلِّي=چیره می گردانیم
بَعْضَ=برخی از
الظَّالِمِينَ=ستمکاران را
بَعْضاً=بربرخی [دیگر]
بِما= به[سزای]آنچه
كانُوا يَكْسِبُونَ=می کردند
🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ «آشتی ملی» معنی ندارد.
🔻امام خامنه ای: مردم با کسانی که روز عاشورا آمدند وسط خیابان و با قساوت و بیحیایی، جوان بسیجی را در خیابان لخت و کتک زدند، قهرند و آشتی نمیکنند.
@Emam_kh
روزنامه کیهان نوشت:
باورکردنی نیست اعضای «شورای عالی فضای مجازی» بعد از این همه کشو قوس، واتس اپ این پیامرسان بدنام را رفع فیلتر کردهاند که بارها به عنوان ابزار جاسوسی، ردیابی و نفوذ به دادههای کاربران از سوی موساد و کمپانیهای به اصطلاح خصوصیِ وابسته به آن، مورد استفاده قرار گرفته است.
🔹برنامه «واتساپ» که متعلق به شرکت آمریکایی «متا» است به طرح اسرائیل برای هدف قرار دادن فلسطینیها از طریق یک برنامه مبتنی بر هوش مصنوعی کمک میکند قابل توجه تصمیمگیران این عرصه!
@Emam_kh
⭕️ راهنمای زائران مزار حاج قاسم
🔰 جهت استفاده از خدمات ستاد پنجمین سالگرد شهادت شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی نرم افزار دیار مرد میدان را از طریق برنامه بازار نصب نمایید:
http://cafebazaar.ir/app/?id=app.raiko.hajghasem&ref=share
@Emam_kh
💠 نفقه فرزندان
💬 سوال:
اگر زنی درآمد مستقل داشته باشد، آیا بر او واجب است که در نفقه فرزندان مشارکت کند؟
✅ پاسخ:
چنانچه فرزندان از خود مالی نداشته باشند، نفقه آنان بر عهده پدر است و در صورتی که پدر فقیر باشد، بر پدربزرگ پدری واجب خواهد بود؛ اما اگر او (یا پدران او در صورت زنده بودن) نیز توانایی مالی نداشته باشند، در این صورت است که پرداخت نفقه بر مادر واجب میگردد.
📚 بخش استفتائات پایگاه اطلاعرسانی دفتر آیتالله خامنهای.
@Emam_kh
✹﷽✹
نـاحــله
قسمتپنجاهم
نوشتهفاطمهزهرادرزیوغزالهمیرزاپور
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب
یه راست رفتیم تو اتاق دکتر .
چون واقعا من تو شرایط سختی بودم
حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود.
برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم.
نشستم رو به رو دکتر .چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد.
مامانم کنارش وایستاده بود.
از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد.
برا همین میشناختتش.
بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف
+خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟
مامان پوفی کشید و
_این جور که معلومه ....
ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه.
چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم.
با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم.
چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد.
چشمامو باز و بسته کردمو
_نمیتونم واقعا نمیبینم.
نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود.
دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش.
به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم.
زود گفتم.
_عه عه این خوبه ها.
دکتر با دقت نگاه کرد
+مطمئنی؟
_بله
+شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی !!؟
سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم.
اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم.
برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم.
مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر.
_الان باید عینک بزنه؟
+بله دیگه
_عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون.
یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان.
از جام پاشدم و کنارش ایستادم.
بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.
مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود.
سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه.
چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد.
آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم.
مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد . به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه.
تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد
+اره .
مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم.
_میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟
مشکوک بهم زل زد
+چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟
_جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش.
+الان من حوصله ندارم
_اهههه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه.
کمربندشو بست و گف
+باشه فقط زود برگردیاا..
_چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه.
چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم
با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم
تپش قلب گرفته بودم از هیجان .
چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد .
حدس زدم شاید خراب باشه
واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در .
چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم .
وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در
تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد .
حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا.
دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم .
تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت
انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش.
اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم .
سرش و انداخت پایین و گفت :
+سلام. ببخشید پشت در موندین .صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو.
با تمام وجود خداروشکر کردم .
با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم.
فکر کنم از همیشه بیشتر بود .
یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا .
صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه.
حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم :
_ سلام
فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل .
رفتم تو حیاط.
درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل .
صداش به گوشم رسید که گفت :
+ریحانههه !!ریحانهههه !!
چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود
به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود
ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست .
ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره.
ادامهدارد...