📚سه پند لقمان_حکیم به پسرش :
🌹در زندگی بهترین غذا را بخور ...
🍃در بهترین رختخواب جهان بخواب ...
🌹در بهترین خانه ها زندگی کن ...
پسر گفت :
ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟
لقمان :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ،
هر غذایی ، طعم بهترین غذای جهان را میدهد .
اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ،
هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است ،
و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای میگیری ،
و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست!
🍁🍂🍁🍂🍁
🌷ســـــــــــــلام
صبـح زیبـاتـون بخیـر
بـا یک دنیـا آرزوی خـوب
روزتـون پر از لطـف خـدا🌷🍃
@Emam_kh
*مرام شیعه*
ما یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان را که سالها به دنبال او بودیم و هم در مسئله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت میکرد و هم تعداد زیادی از بچههای ما را شهید کرده بود را با روشهای پیچیده اطلاعاتی برای مذاکره دعوت کردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آنها به آن جا او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. خیلی خوشحال بودیم. او کسی بود که حکمش مثلا پنجاه بار اعدام بود.
در جلسهای که خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودیم، من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکسالعمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم. رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند!
من بدون چون و چرا زنگ زدم، اما بلافاصله با تعجب بسیار پرسیدم که :«آقا چرا؟ من اصلا متوجه نمیشوم که چرا باید این کار را میکردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟»
رهبری گفتند:«مگر نمیگویی دعوتش کردیم؟»
بعد از این جمله من خشکم زد.
البته ایشان فرمودند:«حتما دستگیرش کنید.» و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم.
مرام شیعه این است که کسی را که دعوت میکنی و مهمان تو است حتی اگر قاتل پدرت هم باشد حق نداری او را آزار بدهی.
منبع: خاطرات شفاهی *شهید حاج قاسم سلیمانی* در کتاب «ذوالفقار»
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴واکنش آیت الله میرباقری به عملکرد اخیر صداوسیما: در لابی های تصمیمساز نفوذ هایی جدی وجود دارد، باید شفاف سازی شود این تصمیمات کجا گرفته میشود.
#ثریا
#عصرانه
#جهان_آرا
@Emam_kh
🔴فتنه ای برای حذف انقلابی ها از رسانه ملی
✍سعید درخشان
حواستون هست که دارند فرزندان انقلاب مانند دکتر کوشکی ها و زینب ابوطالبی ها را به اسم تندرو از عرصه روشنگری در رسانه ها پایین میکشند؟
حواستون هست که برخی خودی های غافل هم اسیر جنگ روانی منافقین نام آشنا و شبکه های زنجیره ای یک جریان آلوده امنیتی شده اند و به این فرزندان انقلاب می تازند؟
توطئه بزرگی درکار است تا تمام سنگرهای روشنگری انقلاب را یکی یکی خفه کنند و چه سلاحی بهتر از برچسب تندروی!!!
دیروز استاد حسن عباسی ها را به بند کشیدند و امروز نوبت دکتر کوشکی ها و زینب ابوطالبی ها و جهان آراها شده و فردا نوبت من و شما .....
خدا بر درجات سپهبد شهید قاسم سلیمانی بیفزاید که همیشه به نیروهایش میگفت جنگ یک سومش روی زمین است و دو سوم آن در رسانه هاست.....او جنگ رسانه ای و روانی دشمن را خوب شناخته بود اما برخی مدعیان نه.....
#منافقین_نام_آشنا
@Emam_kh
🏴نماز خواندن با لباس سیاه
🔷س 2349: آیا نماز خواندن با لباس سیاهی که در ایام سوگواری و شهادت اهل بیت(علیهم السلام)پوشیده می شود، مکروه است؟
✅ج: نماز با لباس سیاه مکروه است و در غیر نماز کراهتش ثابت نیست و پوشیدن لباس سیاه جهت اظهار حزن در ایام سوگواری اهل بیت علیهم السلام مستحسن است.
@Emam_kh
🔴 ۳ توصیه منتشر نشده سردار سلیمانی به جوانان
🔸متن این نوشته برای نخستین بار منتشر میشود:
مهدی جان!
🔹۱- تمام کسانیکه به کمالی رسیدند خصوصا کمالات معنوی که خود منشأ و پایه دنیوی هم میتواند باشد، منشأ همه آنها سحر است. سحر را دریاب نماز شب در سن شما تأثیری شگرف دارد اگر چندبار آنرا با رغبت تجربه کردی، لذت آن موجب میشود به آن تمسک یابی.
🔹۲- زیربنای تمام بدیها و زشتیها #دروغ است.
🔹۳- احترام و #خضوع در مقابل بزرگترها خصوصاً #پدر_و_مادر؛ به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی، هم آنها را شاد میکنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد.
عمویت ۹۱/۸/۱۷
@Emam_kh
🔴 درمان ناراحتی_اعصاب
♻ شبی یک لیوان جوشانده ترکیب بهارنارنج و اسطوخودوس با عسل بنوشد.
🔹 برای اینکه مغزشان را قوی کنند روزی 14 عدد بادام به مدت 120-40 روز میل کنند.
🔹 هنگام خواب عطر_گل_نرگس استشمام کنند.
♻ ترک یکدفعه داروهای شیمیایی بسیار_خطرناک است بنابراین پس از بهبود کامل میتوانید بتدریج آن را کم کنید.
حکیم حسین خیراندیش
@Emam_kh
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 کدام فعال هنری با سفیر انگلیس در اغتشاشات اخیر همراهی کرد؟
@Emam_kh
داستان 💞 از عشق تا حوزه 💞
🍁 قسمت نهم 🍁
🌟 بعد از فوت پدر بزرگ و دایی و برادرم ،
🌟 غم بزرگی در دل پدرم نشست
🌟 از آن زمان به بعد
🌟 شوخی و خنده های پدرم با فامیل
🌟 کمتر شد
🌟 توجه و محبتش به ما بیشتر شد .
🌟 من برای پدر احترام زیادی قائل بودم
🔸 همیشه به حرفاش گوش می دادم
🔸 و نصیحتاشو به جون می خریدم
🌟 تجربیات و دانسته هایش
🌟 در زندگی من خیلی کار گشا بودند
🌟 برای کار کردن رفتم آبادان
👈 پیش محمد پسر خاله بابام
🌟 کارش سخت و سنگین بود
🌟 خودش هم که به من رحم نمی کرد
🌟 و ناجوانمردانه کار حمالی ازم می کشید
🌟 چندهفته آنجا ماندم
🌟 ولی طاقت نیاوردم و برگشتم
🌟 رفتم سوسنگرد
🌟 در سازمان فنی و حرفه ای
🌟 رشته فیلمبرداری ثبت نام کردم
🌟 و همان جا خوابگاه گرفتم
🌟 با اینکه خوابگاه داشتم
🌟 ولی دوست داشتم
🌟 بیشتر به خونه فامیل برم
🌟 بیشتر وقتها ، خونه عمو کریم می موندم
🌟 عمو کریم ، با من مهربونه
🌟 خیلی به من محبت می کرد .
🌟 به خاطر روحیه مذهبی
🌟 و معنوی ای که داشتم
🌟 احترام ویژه ای برام قائل بود
🌟 من در همان سوسنگرد
🌟 علاوه بر کلاس فیلمبرداری
🌟 به کلاس هلال احمر و کنگ فو
🌟 و بدن سازی می رفتم.
🌟 یه روز در بدن سازی
🌟 یه آقای هیکل گنده اومد پیشم
🌟 و هیکل و قدرتش رو
🌟 به رخ تن ضعیف و نحیف من می کشید.
🌟 وسعی داشت با حرفای تحکمانه
🌟 و با قلدری ، اعصاب منو به هم بریزه
🌟 ولی من با آرامی و مهربون ،
👈 جوابشو می دادم
🌟 بعد از نیم ساعت ازم عذرخواهی کرد
🌟 و از کارش خجالت زده شد.
🌟 برای بچه های محله ابوذر ،
👈 تیم فوتبال درست کردم
🌟 نماز جماعت در حسینیه برپا کردم
🌟 کلاس برای بچه ها می ذاشتم
🌟 همین ایام بود که خبر رسید
🌟 مرتضی پسر دوازده ساله دایی ناجی
🌟 فوت کرد .
🌟 عقرب نیشش زده بود
🌟 و حدود ده روز در بیمارستان بستری بود
🌟 شنیدم در این مدت
🌟 مرتب خونشو عوض می کردند
🌟 تا جان به جان آفرین تسلیم کرد .
🌟 مرتضی پسری فعال و مسجدی و متدین بود
🌟 پسری که هر پدر و مادری
🌟 آرزوی داشتن او را می کردند...
داستان 💞 از عشق تا حوزه 💞
🍁 قسمت دهم 🍁
🌟 در سازمان فنی و حرفه ای
🌟 از یکی از دوستان یاد گرفتم ،
🌟 که گاهی برای بدست آوردن چیزی
🌟 باید از چیز دیگری گذشت
🌟 به همین خاطر نه در این مدت
🌟 ونه در دوره سربازی
🌟 زیاد به خونه نمی رفتم
🌟 تا کمتر دل تنگ خانوادم بشم.
🌟 با بچه های فامیل ،
🌟 خیلی مهربون بودم
🌟 و آنقدر بهشون محبت می کردم
🌟 که وابسته به من شده بودند.
🌟 به پدر و مادراشون التماس میکردم
🌟 که شما هم به بچه هاتون
👈 محبت و عطوفت نشان دهید .
🌟 از بین همه دخترا ،
🌟 دخترِ عمو احمد بیشتر به دلم نشست
🌟 نُه ساله بود .
🌟 دختری با حیا و نجیب و آروم و کم حرف
🌟 احساس عجیبی بهش داشتم.
🌟 احساسی که باعث می شد
🌟 درمقابلش سربه زیر بشم .
🌟 کوچکتر که بود
🌟 هر وقت به سوسنگرد می آمدیم
🌟 باهاش بازی می کردم
🌟 شکلک در می آوردم
🌟 باهاش شوخی می کردم .
🌟 اما الآن نمیتونم آن کارها را انجام دهم
🌟 نمیدانم چرا
🌟 نمیدانم چه احساسی است
🌟 که حتی نمیذاره باهاش حرف بزنم
🌟 نمیدانم عشقه یا احترامه
🌟 نمیدانم خوبه یا بده
🌟 16 آذر 85 ، عروسی پسر دایی خالد بود
🌟 و من دو روز دیگه باید به سربازی برم.
🌟 روز عروسی پر از استرس و اضطراب بود
🌟 باران به شدت می بارید
🌟 خالد از سوسنگرد به اهواز رفت
🌟 تا عروس خانم رو بیاره
🌟 فاصله دو شهر ،
🌟 حدود شصت کیلومتر بود
🌟 باران شدیدتر می شد
🌟 بطوری که آب جمع شده در حیاط خانه
🌟 تا زانوی پا می رسید
🌟 همه نگران و مضطرب بودند
🌟 وبرای سلامتی کاروان عروسی
🌟 دعا می کردند.
🌟 آنقدر فضای معنوی بیشتر شد
🌟 که تا آمدن عروس و داماد ،
🌟 کسی جرأت نکرد آهنگ بذاره.
🌟 فرداش موهامو تراشیدم
🌟 و پس فردا خودمو
🌟 به نظام وظیفه معرفی کردم.
🍁 پایان فصل اول 🍁
ادامه دارد......