رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 15
نگران پرسید: چه اتفاقی براش افتاده؟
لبخند کمرنگی زدم.
-نگران نباشید عمه، بینیش آسیب دیده امروز جراحی شده.
-چرا عمه؟ تصادف کرده؟
-نه، یه آدم بی منطق مشت زده تو صورتش.
صدای معترض و متاسف عمه ها بلند شد.
عمه مینا: خدا مرگم بده، چرا زدنش؟
عمه زهرا رو به خواهرش گفت: خدانکنه مینا.
رو به من ادامه داد: برای چی مشت خورده؟
عمه رویا نگذاشت جواب عمه زهرا را بدهم و سریع گفت: به مریم نمیخورد دعوایی باشه!
نگاهی به چشم های قهوه ای و خوش حالت عمه رویا که حالا کمی از تعجب گرد شده بود کردم و گفتم: نه بابا عمه جون، دعوایی چیه! مریم دختر آروم و متینیه، دیشب یکی از بیمار هاش تو اتاق عمل ایست قلبی می کنه و فوت میشه و همسر بی منطقش اون بلا رو سر مریم میاره.
نگاهم را به عمه زهرا دادم.
- از یه طرف بابت مرگ بیمارش خیلی بی قراره از طرفی هم بینیش خیلی دردناکه.
نگاهم را به عمو حسین دوختم و ادامه دادم: برای همین بی ادبی کردم و تو جمع گوشی دست گرفتم، واقعا معذرت می خوام، ببخشید.
چاشنی بدجنسیِ کنایه در جمله ی آخرم زیادی پاگیر رژان و ژیلا بود، مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم. رفتار و کردارشان را در شان یک دختر معقول نمی دیدم، همین هم باعث حس انزجارم می شد.
عمو حسین با نگاه مستقیم به دخترهای خواهرش متوجه ام کرد که منظورم را گرفته است، نگاهش را سمتم برگرداند.
- این چه حرفیه عمو؟! اگه تو دنیا یه دختر با ادب وجود داشته باشه مطمئنا اون دختر تویی.
خنده ام گرفت، کاش نظر رژان و ژیلا را هم می پرسید و بعد قاطع مرا دختر با ادب دنیا معرفی میکرد!
معترض گفتم: سر به سرم نذار عمو.
بالحن جدی ولی دراصل به مزاح گفت: سرهنگ مملکت و سربه سر گذاشتن با یه دختر جوان!
بردیا با اخم ریزی که به صورت داشت بعد از اتمام حرف عمو نگذاشت جواب شوخی اش را بدهم و خطاب به من گفت: این اتفاق ممکنه برای هر پزشکی پیش بیاد؛ دوستت با این روحیه ی ضعیف فرد موفقی نخواهد بود در آینده ی شعلیش، ما وقتی درمان یک بیمار رو به عهده میگیریم صد در صد به کارمون ایمان داریم پس باید با همه اتفاق های بدش منطقی برخورد کنیم نه احساسی!
بی اختیار به فرهاد نگاه کردم، اخم هایش غلیظ تر شده بود و با جسارت و بی توجه به حضور بقیه، خیره صورت من بود.
کاش این بحث راه افتاده را تمام میکردند!
کوتاه جواب دادم: درسته، من هم همین ها رو بهش گفتم.
فرهاد به یک باره از جایش بلند شد و نگاهها را سمت خود کشاند، رو به جمع در حالی که به قصد خروج از سالن نشیمن، قدم برمیداشت گفت: از صبح سرم درد می کنه، یه قرص بخورم بر می گردم، ببخشید.
عمه مینا نگران تک پسرش شد.
-چی شده مامان جون؟ چرا سردرد کردی؟
به عمه مینا که کنار من نشسته بود رسید، خم شد و گونه اش را کشید و گفت: هیچی خوشگلم.
بعد رو به من با لحنی دستوری ادامه داد: یه مسکن بهم بده لطفا!
از اینکه همیشه در حضور دیگران ملاحظه ای در کارش نبود کفری می شدم... ناچار بلند شدم و بدون این که جوابی به درخواستش بدهم راه آشپزخانه را در پیش گرفتم، صدای نرم قدم هایش را پشت سرم می شنیدم. داخل آشپزخانه شدم، مستقیم به سمت قفسه کمک های اولیه رفتم و جعبه قرص ها را بیرون کشیدم.
- چرا گریه کردی؟
از صدای توبیخ گرش کنار گوشم لحظه ای قلبم ایستاد و دومرتبه تپش از سر گرفت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 16
در حالی که در دلم غوغایی از حضور نزیکش بوجود آمده بود، درب جعبه را باز و مشغول پیدا کردن مسکن شدم، با حرص دستش را روی قرص ها کوبید، دست من هم که داخل جعبه بود از ضربه اش بی نصیب نماند، با حرص دستم را پس کشیدم، در نیمرخم خم شد.
-به من نگاه کن.
با لجبازی حرفش رانادیده گرفتم و چرخیدم که راه خروج را پیش بگیرم، سریع سد راهم شد و دست هایش را از دو طرفم به کابینت قفل کرد و با در حصار گرفتنم مانع حرکتم شد، با حرص در حالی که هنوز اصرار به بی توجهی داشتم و نگاهش نمی کردم غریدم: برو کنار.
-برای چی تاییدش کردی؟
ابهامی که از سوالش در ذهنم به وجود آمد، ناخودآگاه نگاهم را بالا کشید، در چشمهای طلبکارش دنبال جوابم گشتم.
- چی میگی تو؟!
با حرص غرید: توی کوچه چی بهت گفتم؟!
نالیدم: فرهاد داری دیوونه ام می کنی به خدا!
فشاری به سینه اش آوردم تا نزدیکی بیش از حدمان را از بین ببرم و ادامه دادم: برو کنار.
ذرهای تکان نخورد.
- تو چته!؟ چرا گریه کردی!؟ چرا وقتی می دونم جام اینجاست...
با نوک انگشت اشاره اش ضربهای آرام به سینه ام زد و بعد با اشاره ی چشم هایش به چشم هایم ادامه داد: اینجا اینقدر سرده!
نگاهش روی لب هایم سر خورد: ...و اینجا این قدر تلخ!؟
خوب می دانستم تا وقتی خانواده ی عمو حسین در تهران باشند، فرهاد مانند کودکی سه ساله که برای به دست آوردن اسباب بازی اش گریه میکند، بی قرار خواهد بود و بهانه جویی های بی منطقش تمامی نخواهد داشت!
این گلایه اش، تحملی بود که همیشه در وجودش می دیدم ولی حالا با احساس خطر که از حضور بردیا کرده بود کاسه ی صبر و تحملش سرریز شده، پافشاری برای فهمیدن علت داشت، بعد از آن هم آغوشی و سر باز کردن احساساتم این نزدیکی لحظه به لحظه حالم را دگرگون و مستقیم روی روانم تاثیر میگذاشت.
در ذهنم دنبال کلماتی می گشتم تا فرهاد را وادار به عقب نشینی کند، گر گرفته بودم و قلبم پر تقلا کوبش داشت، این حالم را دوست نداشتم و به شدت در نبردش بودم و سعی در پیروزی برای سرکوبش داشتم، نمیدانم لحن ملتمس کلامم نشأت گرفته از کدام حالم بود!
- فرهاد توروخدا اگه الان یکی بیاد، من و تو رو تو این حالت ببینه فکرای بدی می کنه.
نگاهش تیز شد، دستش از کابینت کنده و دور کمرم پیچ خورد. با جوشش به یکباره ی خونِ بدنم که نقطه شروعش از زیر دست فرهاد بود، چشمهایم بسته و ضعفی در بدنم افتاد، صدای بمش که برایم خوش طنین ترین ترانه ی سروده شده در عالم موسیقی بود در گوشم پیچید.
- دوست دارم همون 《یکی》 بیاد و ببینه من چطور حواسم به زندگیمه، که بره و نگاه چشم های مشتاقش رو برای کس دیگه ای هزینه کنه.
می دانستم فرهاد مرد صبور و خودداری است و این حرکاتش را نه به حساب گستاخی بلکه به حساب کوبیدن میخ علاقه اش به قلب ضرب دیده ام می گذاشتم.
دستم را از روی سینه اش برداشتم و روی دستی که دور کمرم حلقه کرده بود گذاشتم، مقاومتی نکرد و نرم جدا شد و با قدم کوتاهی به عقب راه تنفسم را باز کرد، تکیه اجباری ام را از کابینت برداشتم، چشم هایم را گشودم و با بی حالی به صورت فرهاد که حالا دیگر ردی از عصبانیت نداشت و آرامشی جایش را گرفته بود دوختم، همیشه همین بود با عصبانیت جلو می آمد، زورگویی می کرد و به آنی آرامش میهمان وجودش می شد، این بار زورگویی اش زیادی دلم را هوایی کرد که تنها حسم در آن لحظه علاقه ی دیرینه ام به فرهاد شد و بس...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
☀️ صـــــــ📿ـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
َ
✍ترجمه:
☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️
💫زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان💫
الهـــــــــــــے آمیݧ
التمــــــــــاس دعــــــــــا
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
@Emam_kh
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🦋 زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
🍀 داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
🌸سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
🍀 زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
💐 در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.
🍀 حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
🌹 عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
🍀 حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود :
🌷 پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟
☘️ سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.
🌺 امام جواد (عليه السلام) می فرمایند :
اعتماد به خداوند بهای هر چیز گرانبها و نردبان هر امر بلند مرتبهای است.
📚بحار الأنوار، جلد 75، صفحه 364
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد ازغدی میگه بارها شده از رهبری پیش خودشون انتقاد کردم و یکبار ندیدم که ایشون ناراحت بشه؛ حتی منتقدین رو بیشتر از چاپلوسها تحویل میگیرن
این فیلم برخورد امام خامنهای با یکی از منتقدینشون رو هم ببینید و مقایسه کنید با اونایی که شعارهاشون گوش فلک رو کر کرده، اما تا بهشون انتقاد کنی، حوالهت میدن به جهنم!
@Emam_kh
#تافی
یک شکلات خوشمزه
پودر قند 125 گرم
کره 90 گرم
شیر عسلی 125 گرم
گلوکز مایع 25 گرم
عسل 25 گرم
وانیل یک هشتم قاشق چایخوری
اسانس کارامل یک قطره
همه مواد رو با یکدیگر مخلوط کنید و روی حرارت ملایم بزارین و آروم هم بزنید تا مخلوط بشه این کار رو12 دقیقه ادامه بدین که غلیظ بشه و شکلات رنگ بگیره بعد قالب شکلات کوچیک رو چرب کنید مایع شکلات رو داخلش بریزین و بزارین داخل یخچال سریع خودشو میگیره تو هوای بیرون هم دوساعته خودشو میگیره
میتونید لوله کنید و برش بدین
🍬🍭🍬🍭🍬
🔴 شرکت پارس ایزوتوپ توسط آمریکا تحریم شد
🔹پارس ایزوتوپ تنها شرکت تولید کننده ی رادیو داروها در ایران است که توانسته ایران را در زمره ی پنج کشور تولیدکننده ی داروهای هسته ای در جهان قرار دهد. امروز این شرکت 50 نوع رادیوداروی تشخیصی و درمانی را میتواند تولید کند و رادیودارویی در جهان وجود ندارد مگر اینکه این شرکت توان تولیدش را داشته باشد. پارس ایزوتوپ توسط امریکا تحریم شد، فقط به این دلیل که وابستگی ایران به واردات این داروها را از بین ببرد .
🔹ایران با استفاده از دانش هسته ای خودش توانسته انواع رادیو داروها را تولید کند که با سرعت بالا سلول های سرطانی را تشخیص میدهد و مسیر درمان را هموار میکند.ما برای پیشرفت هرآنچه نیاز داریم، داریم.
@Emam_kh
🔴 دروغ از آنها و باور از ما
یک روز کرونای چینی
یک روز انگلیسی
یک روز فرانسوی
الان هم که می گویند ویروس جهش یافته آمریکایی_انگلیسی!
کنتور که نمی اندازد. حتما فردا ویروس برزیلی. پس فردا آرژانتینی. سال بعد ژاپنی و بعد از آن روسی و آفریقایی و استرالیایی !!!
مدیونید اگر به بازی های کرونایی غربی ها با مردم دنیا شک کنید.
گویا قرار بر این است که آن ها هر روز یک ادعا کنند و وظیفه ما هم باور کردن است و ترسیدن ...
✍ قاسم_اکبری
@Emam_kh