eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
17.3هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 شکایت از مردم در روز قیامت 🌺 😔متاسفانه مردم فکر می کنند که در روز قیامت فقط باید جوابگوی حق الناس و شکایات مردم باشند در حالی که چنین نیست و باید به بسیاری از نعمتهایی که خداوند به ما ارزانی داشته است جوابگو باشیم. از جمله این نعمتها قرآن کتاب آسمانی و کتاب هدایت انسانهاست که متاسفانه بسیاری از ما مسلمانان فقط ممکن است در مجالس ختم لای آن را باز کنیم. 🌺 حضرت‌ رسول‌ اکرم‌ صلّی‌ الله‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم در این باره می فرمایند‌: یَجیءُ یَوْمَ الْقِیَمَةِ ثَلَاثَةُ یَشْکُونَ: الْمُصْحَفُ وَالْمَسْجدُ وَالعِتْرَةُ. یَقُولُ الْمُصْحَفُ: یَا رَبِّ حَرَّقُونِی‌ وَ مَزَّقُونِی‌، وَ یَقُولُ الْمَسْجِدُ: یَا رَبِّ عَطُّلُونِی‌ وَ ضَیَّعُونِی‌. وَ تَقُولُ الْعِتْرَةُ یَا رَبِّ قَتُلوُنَا وَ طَرَدُونَا وَ شَرَّدُونَا؛ فَأَجْثُو لِلرُّکْبَتَینِ فِی‌ الْخُصُومَةِ، فَیَقُولُ اللَهَ عَزَّوَجَلَّ لِی‌: أَنَا أَوْلَی‌ بِذَلِکَ مِنْکَ.[1] 👌«در روز قیامت‌ سه‌ گروه‌ شکایت‌ به‌ پیشگاه‌ خداوند متعال‌ می‌آورند: قرآن‌ و مسجد و عترت‌. قرآن‌ میگوید: ای‌ پروردگار من‌! مرا سوزانیدند و پاره‌ پاره‌ کردند. و مسجد میگوید: ای‌ پروردگار من‌ مرا معطّل‌ و بدون‌ عمل‌ گذاردند و حقّ مرا ضایع‌ کردند. و عترت‌ میگوید: بار پروردگارا ما را کشتند و دور کردند و متفرّق‌ نموده‌ و فراری‌ دادند؛ و در مقابل‌ پروردگار در دعوای‌ خصومت‌ و دادخواهی‌ به‌ دو زانوی‌ خود می‌نشینم‌، پس‌ خداوند عزّو جلّ به‌ من‌ میگوید: من‌ خودم‌ اولویّت‌ دارم‌ از شما دربارۀ‌ خصومت‌ و دادخواهی‌ نسبت‌ به‌ آنان‌.» [1] . «وسائل‌ الشّیعة‌« طبع‌ امیر بهادر؛ ج‌ 1 ص‌ 304. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 بسم الله الرحمن الرحيم 🌹 🌸 قَدْ كَانَ لَكُمْ ءَايَةٌ فِى فِئَتَيْنِ الْتَقَتَا فِئَةٌ تُقَاتلُ فِى سَبِيلِ اللَّهِ وَ أُخْرى‏ كَافِرَةٌ يَرَوْنَهُمْ مِّثْلَيْهِمْ رَأْىَ الْعَيْنِ وَاللَّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ يَشَآءُ إِنَّ فِى ذَلِكَ لَعِبْرَةً لِّأُولِى الْأَبْصاَر ِ 🍀 ترجمه: به یقین در دو گروهى كه با هم روبرو شدند، براى شما نشانه (عبرتى )بود. گروهى در راه خدا نبرد مى ‏كردند و گروه دیگر كه كافر بودند. كفّار به چشم خود مسلمانان را دو برابر مى‏دیدند و خداوند هر كسی را بخواهد به یارى خود تأیید مى‏‌كند. همانا در این امر براى اهل‏ بصیرت، پند وعبرت است. 🌷 : نشانه ، عبرت 🌷 : دو گروه 🌷 : رو درو شدن 🌷 : گروه 🌷 : در راه خدا 🌷 : کافر 🌷 : آنها را می بینند 🌷 : چشم 🌷 : تأكيد مى کند 🌷 : به یاری خود 🌷 : اهل بصيرت 🌸 این آیه مربوط به جنگ بدر است كه دو گروهِ مسلمانان و كفّار در برابر یكدیگر قرار گرفتند. در این نبرد تعداد مسلمانان سیصد وسیزده نفر بود كه هفتاد وهفت نفر آنها از مهاجرین و دویست وسى وشش نفر از انصار بودند. پرچم دار مهاجرین حضرت على علیه السلام و پرچم دار انصار سعدبن عباده بود. لشكر كفر بیش از هزار رزمنده و صد اسب ‏سوار داشت. مسلمانان در آن جنگ با دادن بیست ودو شهید 14 نفر از مهاجرین و8 نفر از انصار - بر دشمن كافر با 70 كشته و70 اسیر پیروز شدند. 🔹 پيام های آیه13سوره آل عمران 🔹 ✅ هدف جنگ باید و دین خدا باشد. «فى سبیل اللّه» ✅ رزمندگان داراى یک هدف هستند. «فئة تقاتل فى سبیل اللّه» (ولى رزمندگان كافر هركدام براى هدفى به جنگ آمده‏اند.) ✅ آنجا كه بخواهد دیدها، برداشت‏ها و افكار عوض مى‏شود. با همین چشم همین جمعیّت را دو برابر مى‏بیند. «یرونهم مثلیهم رأى العین» ✅ یكى از امدادهاى ، ایجاد رُعب در دل دشمنان است. «یرونهم مثلیهم... و اللّه یؤیّد» ✅ نشان داد كه اراده خداوند بر اراده خلق غالب، و تنها امكانات مادّى، عامل پیروزى نیست. «یؤیّد بنصره من یشاء» ✅ گرچه هر كسی را بخواهد یارى مى‏كند؛ «من یشاء» ولى شرط یارى آن است كه مردم در مقام نصرت دین او به پاخیزند «فى سبیل اللّه» ✅ هدف از بیان باید عبرت و پندگیرى باشد. «لعبرة» ✅ گرچه حوادث براى همه مایه‏ى پند و عبرت است؛ «كان لكم آیة» ولى درس گرفتن از نشانه‏ ها، بصیرت وبینش مى‏ خواهد. «لعبرة لأولى الأبصار» ✅ كسانى كه از جنگ درس نگیرند، صاحب بصیرت نیستند. «لعبرةلاولى الابصار» در جاى دیگر نیز مى‏‌فرماید: «ان تنصروا اللّه ینصركم» تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
☕️🌿 خواص چای ریحان 🔹 درمان نفخ و زخم معده 🔸 رفع بی‌اشتهایی 🔹درمان اسهال 🔸ضد تهوع 📝طرز تهیه: ➁ ق ریحان را درون➀فنجان آب جوش بریزید تا خوب دم بکشد سپس میل نمایید! 🍃🌸🍃🌸🍃
‼️حق سکونت زن در خانه پس از وفات شوهر 🔷س 5306: اگر شوهر برای این که همسرش بعد از مرگ او بدون منزل نباشد، به همسرش بگوید: تا زمانی که زنده هستی سکونت در منزلم را برای شما قرار دادم و زن هم قبول کند و در آن سکونت کند، آیا پس از ، می توانند زن را از سکونت در منزل منع کنند؟ ✅ج: در فقه به چنین قراردادی "عمریٰ" می گویند و با اجرای این قرارداد لازم، زن تا زمانی که زنده است در خانه را دارد ـ هر چند ارث منحصر در خانه باشد ـ و ورثه نمی توانند از سکونت او ممانعت کنند. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ فضیلت استغفار در ماه رجب 🌷 از پيامبر اسلام صلی الله علیه وآله وسلم روايت شده: هر كه در ما رجب ۴۰۰ مرتبه بگويد: ✨ أسْتَغْفِرُ اللَّهَ الَّذِي لا إلَهَ إلّا هو وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَه وَ أتُوبُ إِلَيْه ✨ (آمرزش می خواهم از خدايى كه معبودى جز او نيست، اوست يگانه، برايش شريكى نمی باشد، و توبه میکنم و به سوى خدا باز مى گردم) 🔸 و بعد از آن صدقه بدهد، ثواب صد شهيد را براى او بنويسند و هنگامی که خداوند را در روز قیامت ملاقات کند، خداوند به او گوید: به سلطنت من اقرار کردی پس هر درخواستی داری بنما تا اجابت کنم که کسی جز من نمی‌تواند خواسته‌های تو را برآورد. 📗 اقبال الاعمال ج۲ ص۶۴۸ 🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃 @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 45 چند ساعت پرمشقت گذشت. میان خدا خدا کردن هایش، فرزندش متولد شد. ساعت نزدیک هفت بود گوشی ام زنگ خورد، از دیدن اسم مجید روی صفحه گوشی متعجب ابروهایم بالا پریدند، لب زیرینم را بیرون دادم و دکمه اتصال را لمس کردم. -سلام. -سلام خسته نباشی. -ممنون. همچنین. چیزی شده مجید؟ -نه، چیزی نشده فقط می‌خواستم ببینمت. -خب من دارم میام خونه. -نه، خونه نه. بیرون. نمی خوام کسی متوجه بشه. -نگرانم کردی. اتفاقی افتاده؟ -نه. نگران نباش بیا کافی شاپ نزدیک بیمارستان من اونجام. -باشه تا نیم ساعت دیگه خودم‌و می رسونم. -منتظرم. با هزار حدس و عذاب دادن خود، مسیر را طی کردم و داخل کافی شاپ شدم. آنقدر امروز فشار های عصبی را تحمل کرده بودم که حتی صدای ملایم موزیک در حال پخش، در فضای کافی شاپ هم آزارم می‌داد. چشم چرخاندم و میان انبوه میز و صندلی ها که همگی پر و رزرو شده بود، مجید را که برایم دست تکان می داد، پیدا کردم. با قدم های آرام بر خلاف دل ناآرامم سمتش رفتم و با تعارف رو به رویش نشستم. بلافاصله با نشستنم روی صندلی و جایگذاری کیفم روی میز، پرسیدم: -مجید چیزی شده؟ لیوان آب را سمتم گرفت و خندید. -پس نیفتی! جواب فرهاد رو نمی تونم بدم ها! با شنیدن نام فرهاد سوزشی در سمت چپ سینه ام افتاد. پوزخندی زدم و جرعه ای آب نوشیدم. به لیوان اشاره کردم. -ممنون. -نوش جون. -نمیخوای بگی جریان چیه؟ مریم خوبه؟ -مریم خوبه. راجع به چیز دیگه ای می خوام حرف بزنم. عجول گفتم: -خب بگو دیگه. لبخندی روی لبش نقش بست. خودم هم متوجه شده بودم مدتی است تغییر کرده ام، منی که دنیا را آب می برد فقط نظاره می کردم و در سبزی چشم هایم جز بی تفاوتی حس دیگری دیده نمی‌شد، حالا مدتی بود که عجول، کم طاقت و بی قرار شده بودم! سر منشأ اش هم کسی جز فرهاد نبود که تازگی ها زیادی بی پروایی خرج دل بی جنبه ام کرده بود. نگاه نگرانم را که دید جدی شد. -راستش دلم نمی خواست کسی متوجه دیدارمون بشه نه فرهاد و نه بقیه، به خاطر همین اینجا رو انتخاب کردم. با مکث کوتاهی ادامه داد: -می دونم فرهاد دیشب بهت چی ها گفته. خجالت زده سر به زیر شدم. ولی گوش هایم پر استرس، به دهان مجید بند شده بودند. -دایی اینا امشب قراره بیان خونتون. سرم با سرعت بالا آمد و ترسان به دهان مجید چشم دوختم. اخم هایش در هم شد و ادامه داد: -برای بردیا. وا رفتم و به صندلی تکیه زدم، فکر نمی کردم اینقدر زود اتفاق بیفتد! لب تر کرد و دست هایش را روی میز، قلاب کرد. -ببین عسل، من بیشتر از جونم فرهاد رو دوست دارم، نمی تونستم بشینم و نگاه کنم که بردیا بخواد راحت حرمت احساسش رو بشکنه و با تو به گپ بشینه. از علاقه ی مجنون وار فرهاد به تو همه باخبرند، بردیا هم از همه بیشتر! فقط موندم با چه رویی پا پیش گذاشته؟! این روزها دلم زیادی همه را مناسب درد و دل می‌دید. آرام ولی دلگیر گفتم: -فرهاد دیشب خواست که به بردیا فکر کنم، گفت... حضور بی موقع پیش خدمت درد و دلم را نصفه گذاشت. دست هایش رو روی هم و روی لباس مخصوصِ پیش خدمتی اش که جلیقه ای اسپرت و مشکی رنگ، روی پیراهنی سفید بود، چفت کرد. -خیلی خوش اومدین چی میل دارید؟ مجید تشکری کرد و منتظر به من چشم دوخت. -قهوه بدون شکر. اخمی کرد. می‌دانست برای معده‌ام سم است. خودش هم شیر قهوه شیرین سفارش داد. پیش خدمت سفارش ها را نوشت و رفت. دیگر حرفی برای زدن نداشتم که خود مجید سکوت را شکست. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... 🍃🌸🍃
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 46 -فرهاد آزادت گذاشته که خودت برای زندگیت تصمیم بگیری. میگه چند سال با قلدری از بردیا دورت کرده و ممکنه از ترسش جواب رد بدی نه از بی علاقگی! حرف‌هایی که بهت زده، حرف دلش نبوده حرف عقلش بوده عسل. دلگیر نباش. آب دهانم را فرو خوردم و زمزمه کردم: -دلگیر نیستم. به جلو خم و به صورتم دقیق شد. -ببخش که اینقدر صریح میگم ولی مجبورم. منتظر نگاهش کردم. -می دونم که تو هم دوستش داری. عسل لج نکنی با فرهاد امشب جواب مثبت به بردیا بدی ها! لبخند کجی روی لب هایم نشست. تا اینقدر من را بچه و لجباز می دید؟! دستی روی چونه اش کشید و با حالت فکر لب زد: -فقط دلیل دوری کردن هات از فرهاد رو نمی فهمم! می دانست دیگر، انکارم توهین به شعورش بود. -نپرس مجید. عقب رفت و به صندلی‌اش تکیه زد. -فرهاد دیگه اون فرهاد سابق نیست. داره داغون می‌شه عسل. خودخواه نباش. بگو چی تو سرته قول میدم باهم حلش می کنیم. یعنی می‌توانست حل کند؟ مگر خبر داشت؟! نگاهم سمت میز مقابلم کشیده شد، چقدر بلند می خندیدند و تمرکزم را به هم می ریختند، مجید هم نیم نگاهی از روی شانه انداخت و بی توجه به خنده های دختر و پسر بی ملاحظه گفت: گوشت با منه عسل؟ کلافه دستم را روی پیشانی ام کشیدم. کابوس هایم در ذهن پریشانم رژه گرفته بودند و به تقلای دانستن علتشان افتاده بودم. شاید مجید می دانست و طبق قولی که چند لحظه پیش داد کمکم می کرد... -چند شبه خواب می بینم یه قبر باز رو دارم از پشت یه درخت نگاه می کنم؛ این خاطره ایه که همیشه تو ذهنم هست، تنها خاطره ای که از مامان به خاطر میارم. بعد از اونم مردی رو می بینم که داره مدام خاک داخل اون قبر خوفناک میریزه و اون لحظه گوشم از صدای زنی که از داخل قبر اسمم رو صدا میزنه پر میشه و با جیغ از خواب می پرم. متعجب و ناباور نگاهم می کرد. چند لحظه طول کشید تا خودش را پیدا کند. -این یه خوابه فقط. براش دعا بخون. به آرامش می رسه. -مجید تو می دونی مامانم چرا فوت کرد؟ لبی تر کرد و ابرو بالا انداخت. -تا جایی که من می دونم تصادف کرده. چه طور؟ سرمـدر در دستانم می گیرم. - هیچی یادم نمیاد ازش. -بچه بودی خب. سر به زدر و مغموم لب زدم: -شاید. -چرا این خواب رو تعریف کردی؟ خبر نداشت، از هیچ چیز خبر نداشت. -یهو یادم اومد. پیش خدمت سفارش هایمان را آورد. میلی به نوشیدن نداشتم. از روی ادب برداشتم و کمی مزه مزه اش کردم. -نگفتی؟ -نپرس مجید. -به فرهاد مربوطه؟ -نه به هیچکس مربوط نیست. مشکل از خودمه. باز سر به زیر شدم اما این بار برای اینکه اشک حلقه زده در چشم هایم را نبیند و پاپیچ تر از آن نشود. بلند شدم و کیفم را با کشیدن دسته ی کوتاهش، روی دست انداختم. صدایم زد. -عسل؟! -مرسی بابت قهوه. نایستادم تا نگاه درمانده و دلگیرش را تماشاگر نباشم و از کافی شاپ بیرون زدم. وجود کفش های جفت شده در جاکفشی جلوی در نشان از حضور مهمان در خانه بود. دلگیر از این بازی‌ها کلید را در قفل چرخاندم و نگاه شماتت بارم را که به جای مهمانان به کفش هایشان دوخته شده بود، گرفتم و داخل رفتم. در بدو ورودم نگاهم به دسته گل بزرگ روی اپن آشپزخانه افتاد و دلم بیش تر از پیش گرفت. بردیا را اینطور نشناخته بودم! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... 🍃🌸🍃