💐 رهبرانقلاب در روز ١٢ فروردين ۵۸ روز رأیگیری برای جمهوری اسلامی در کدام شهر بودند؟
⏳من البته در آن روز[روز جمهوری اسلامی]، روز رأیگیری کرمان بودم از طرف امام یک مأموریتی به من محول شده بود که بروم بلوچستان و سر بزنم به شهرهای بلوچستان و مردم آنجا را از نزدیک دیدار بکنم و پیام امام را برای آن مردم ببرم.
🔹پیام محبت و دلسوزی را که ملاحظه میکنید از همان روزهای اوّل امام به فکر افتادند که با این #مستضعفین دورافتادهای که به کلی فراموش شده بودند، حتی در نظام گذشته ملاطفت و محبت کنند و من را که آنجا سابقه داشتم آشنائی نسبتاً زیادی داشتم فرستادند آنجا برای این کار.
⏳کرمان رسیدهبودم من در راه بلوچستان که روز رأیگیری بود، در فرودگاه بچههای حزبالهی و داغ کرمان آمدند، صندوق را آوردند چند تا صندوق بود، هر کدام میخواستند که بیاورند من تویش رأی بیاندازم. آنها هم من را میشناختند. یعنی سابق که کرمان رفته بودم و مردم کرمان با من آشنا بودند. من هم خیلی به مردم کرمان از قدیم علاقه داشتم مردم خیلی بامحبت و جالب بودند همیشه در چشم من.
🔹خیلی لحظهی شیرینی بود برای من، آن لحظهای که این رأی را من میانداختم توی صندوق و میدیدم آن شور و هیجانی را که مردم کرمان از خودشان نشان میدادند در رأی دادن. بعد هم نشان داده شد که خب نودونه درصد آراء به جمهوری اسلامی آری بود. ۶۴/۱/۱۰
@Emam_kh
امشب جناب ظریف در #کلاب_هاوس فرموده اند که #گاندو از اول تا آخر دروغ است، تحریم و #FATF مانع اجرایی شدن سند همکاری ایران و #چین می باشد، عضو ستاد انتخاباتی هیچکس نمیشود و قصد نامزدی هم ندارد؛ هرچند از ابتدا هم معلوم بود که جریانی در داخل ایران بجای پاسخگویی بابت تاخیر در امضای تفاهم نامه ی اخیر با چین و استفاده از آن (برای قوی شدن و خنثی سازی تحریم ها)، قصد دارد تا از آن برای #تطهیر انفعال خودش در قبال غرب و زمینه چینی برای یک #وادادگی دیگر از جنس برجام شان استفاده کند اما کاش جناب ظریف بجای #مظلوم_نمایی و سیاسی جلوه دادنِ انتقادها نسبت به عملکردشان (با پیش کشیدنِ بحث انتخابات)، می فرمودند که اولا سابقه، وظیفه و سمت محمدعلی شعبانی (که در سریال گاندو با نام #موسی_پور معرفی شده) دقیقا در مذاکرات چه بوده و درثانی اگر تحریم ها و FATF مانع بهره برداری از تفاهم با چین میشوند، پس نگرانی غربی ها و تلاش شان برای افشای جزییات آن، به چه دلیل می باشد؟! 😉🤔
#دولت_راستگویان
✍ مهدی_قاسم_زاده
@Emam_kh
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 105
تن صدایش را پایین آورد. خیلی پایین...
- داری بد می کنی عسل؛ هم با خودت هم با من.
-راضی باش به آرامشم، بذار برم، سختش نکن...
چشم های سرخ و لرزانش را در مانده به چشم های ملتمسم سوق داد. طاقت نیاورد و فاصله گرفت. پشت پنجره ایستاد و دست هایش را ستون بدنش کرد. سرش را آنقدر پایین برد که دیگر از پشت سر نمی دیدمش، لحظاتی به سکوت گذشت. لبه ی تخت نشستم و گوش به سکوتش دادم...
دقایقی بعد سرش را بلند کرد و سمتم برگرداند. نفسش را آه مانند فوت کرد و ستون دست هایش را از لبه ی پنجره برداشت و سمتم آمد. خونسرد و آرام شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچ پرنده ای رو نمیشه به زور تو قفس نگه داشت. برو... من تسلیمم هرجور تو دوست داری و دلت می خواد... برو.
با بهت خیره اش شدم که تیر آخر را هم سمت قلبم رها کرد.
- خداحافظ.
برگشت و سمت خروجی رفت. دلم می خواست نامش را فریاد بزنم و بگویم نرو! ولی درستش همین بود، باید می رفت... باید می رفتم... خسته شده بودم، باید جایی می رفتم که هیچ نشانی از گذشته نباشد. فرهاد شاهد گذشته ی من بود، درد هایم را دیده و زجه هایم را شنیده بود. نمیتوانستم جلویش وانمود کنم که اتفاقی نیفتاده.
مطمئناً با من نابود می شد، دلم نمی خواست دل فرهاد، غمگینِ غم یار داغانش باشد. باید می رفت و خودش را از بند من آزاد می کرد.
به در بسته نگاه کردم و بغضم گرفت. دلم نمی خواست صفت بی معرفت را وصله ی فرهاد کنم، خسته شده بود دیگر، حق داشت. خودم را که جایش می گذاشتم میدیدم زیادی هم طاقت آورده، من بودم خیلی پیش از این ها خسته می شدم و می رفتم.
نمی دانم چقدر زمان سپری شد، چشم از در گرفتم و چمدان به دست بیرون رفتم. حضور کارگر های در حال نظافت در اتاقش نشان از رفتنش می داد. بغضم سنگینتر شد. رو برگرداندم و سمت آسانسور رفتم. یادش رهایم نمی کرد. حرفهایش هم! چه شیرین هایش؛ چه این، چند دقیقه پیش تلخ هایش!
از آسانسور خارج شدم و به پذیرش هتل رفتم. رو به مسئول صندوق که خانوم آراسته ای بود گفتم: روز به خیر خانوم. صورت حساب اتاق سیصدو هشت رو لطف می کنید.
با لبخندی که انگار وصله ی صورتش بود نگاهم کرد.
-سلام عزیزم. مچکر.
نگاهی به سیستم کرد و ادامه داد: آقای فرهاد تهرانی حساب کردند.
از شنیدن نامش هم قلبم درد گرفت. چشم های به اشک نشسته ام را از لبخند زن گرفتم و با تشکر زیر لبی کلید و کارت اتاق را روی میز مقابلش گذاشتم. دسته ی چمدانم را گرفتم و با قدم های سنگین شده از حال زارم سمت در خروجی راه افتادم. نگاهم به آسانسور کشیده شد و با نور کم رنگی که در دلم روشن شد و جانی که به پاهایم بازگشت سمت آسانسور رفتم و دکمه پارکینگ را زدم کسی در گوشم تکرار می کرد: شاید هنوز نرفته باشد...
حالم اصلا دست خودم نبود، خودم این را خواسته بودم و حالا برای نرفتنش و دوباره داشتنش بال بال می زدم. سمت جایگاهی که برای پارک ماشین اش بود رفتم ولی با دیدن ماشین غریبه پارک شده امیدم ناامید و اشک هایم روان شد و دردم دردناکتر... لحظاتی با حسرت خیره ی ماشین غریبه شدم و حسرت خوردم و حسرت... با صدای بوق ماشینی به خود آمدم و چشم از ماشین گرفتم و با آسانسور به همکف برگشتم. اشک هایم را نمیتوانستم مهار کنم؛ به خاطر شلوغی و رفت و آمد شالم را کمی جلو دادم و سرم را تا حدی که میتوانستم پایین انداختم تا کسی حال زارم را شاهد نباشد و از هتل بیرون زدم، به محض خروج سر بلند کردم و نگاه دلسوزانه ی رهگذر ها را به جان خریدم و دورتادورم را با ولع به دنبال فرهاد گشتم ولی خبری نبود مثل اینکه رفته بود... بغضم سنگین شد، تحمل ندیدنش را نیاوردم، اشک هایم را پس زدم و در اولین تاکسی که جلوی پایم ترمز کرد سوار شدم و بی توجه به شکل و شمایل راننده آرام ولی لرزان گفتم: ترمینال لطفا.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
🌺🍃🌸🍃🌺
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 106
از شیشه به بیرون نگاه کردم و پشت فرمان هر ماشین مشکی و شاسی بلندی که از کنارم رد شد دنبال فرهاد گشتم و هر بار از شوقِ شاید دیدنش قلبم تپش گرفت و از ندیدنش ناامید خاموش شد و گوشه ی سینه ام کز کرد.
مقابل در ورودی ترمینال ماشین متوقف شد، کرایه را حساب کردم و پیاده شدم و باز به امید دیدن فرهاد دورتادورم را آشکارا با چشم دنبالش گشتم و وقتی میان جمعیت ندیدمش ناامید تر از قبل قدم در ترمینال گذاشتم. بلیط را گرفتم، یک ساعتی به مستقر شدن اتوبوس در محیط و سوار کردن مسافر ها زمان داشتم. روی سکوی روبروی در ورودی نشستم و به در خیره شدم شاید پشیمان شود و دنبالم بیاید ولی دریغ از خیال خامم!
با صدای کمک راننده که مسافر های خرمشهر-تبریز را صدا می زد بلند شدم، چه بلند شدنی!؟ جان و دل کندم تا نگاه از در بکنم و سمت اتوبوس بروم...
چمدانم را تحویل دادم و نگاه اشکی ام را برای بار آخر به در دادم ولی نیامد و از ذهنم گذشت که این روز آخر خیلی بد و سخت قلبم را شکست با رفتنش...
روی صندلی پشت شیشه نشستم دیگر دلم جست و جویش را نمیخواست! رفته بود و می خواست که تمام کند و چه راحت کرد! پرده را روی شیشه کشیدم تا چشمم به محوطه نیفتد و دلم جست و جو طلب نکند تا ناامید تر از این شود.
ندیدن دوباره ی فرهاد برای چشم هایم زیادی غیرقابل هضم بود که اینطور عزاداری میکردند. با افتادن سنگینی سایه ای رویم با اطمینان به این که مسافر است و میخواهد صندلی کناریم بنشیند سریع اشک هایم را پاک کردم، برگشتم کیفم را از روی صندلی بردارم که با دیدن فرهاد شوکه شدم، دست هایش را به پشتی صندلی ردیف من و ردیف جلویی ام تکیه داده بود و سمت خم شده بود و با لبخند نگاهم می کرد.
اجازه داد کمی نگاهش کنم، بعد آرام زمزمه کرد: پاشو بریم.
کلمات از زبانم فراری شده بودند.
-فر...هاد... آخه...
-هیس، پایین حرف می زنیم.
تکیه اش را برداشت و با گفتن 《پایین منتظرتم》 کیفم را دست گرفت و رفت. هنوز در شوک نرفتنش بودم، حضورش واقعی بود؟!
با اعتراض کمک راننده به خود آمدم.
- خانم لطفاً پیاده شید، میخوایم راه بیفتیم.
بلند شدم و از راه باریکه ی بین صندلی ها زیر نگاه های مسافران، بعضی با اخم، بعضی با کنجکاوی و برخی هم معمولی و خنثی، پایین رفتم.
فرهاد کنار چمدانم ایستاده بود و انتظارم را می کشید.
آره، فرهاد رهایم نمی کرد! واقعا چرا رفتنش را باور کرده بودم؟! خودش آن روز گفت خط پایان را هم رد میکند و خیالم را راحت کرد...
دلم به بودنش خوش شد، همان دم عهد کردم دیگر اذیتش نکنم، اگر بتوانم پای عهدم بمانم...
سمتم آمد.
-ماشین رو بیرون ترمینال پارک کردم. بریم؟
سری تکان دادم.
-کجا؟
-هر جا من بگم.
دلخور نگاهش کردم. هنوز دو دقیقه از عهد بستن با دلم نگذشته بود و تردید کردم به همراهی اش...
چمدان را روی زمین گذاشت و در صورتم خیره شد.
- اگه تو هتل بهت گفتم برو، قصدم رها کردنت نبود، می خواستم تو موقعیت قرار بگیری و خودت بفهمی که میتونی بی من یا نه! که بفهمی کجای زندگیتم! عسل من قشنگ تو راس زندگی توأم، خودتم خوب می دونی پس دیگه سعی نکن حذفم کنی.
قاطعانه نظر دادن هایش را دوست داشتم، اینکه در نهایت زورگویی خال را هدف می گرفت و تیرش را درست میانش رها میکرد.
- میریم تهران. بگو باشه اذیت نکن.
- فرهاد، میام تهران ولی نمیام خونه. به خدا نمی کشم رفت و آمد رو. می خوام آروم شم. خواهش می کنم زور نگو.
سری تکان داد.
- می برمت تو آپارتمان خودم. به کسی هم نمی گم تهرانی. این راضیت می کنه؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌺🍃🌸🍃🌺
☀️ صـــــــ📿ـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
َ
✍ترجمه:
☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️
💫زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان💫
الهـــــــــــــے آمیݧ
التمــــــــــاس دعــــــــــا
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
@Emam_kh
🔥چرا گناههای کوچک عذاب بیشتری دارند؟
🔰کوچک و بی اهمیت شمردن گناه، موجب تبدیل آن به گناه کبیره می شود.
🚫به علت اینکه:
⚡️ گناه کوچکی که یکبار یا دو بار انجام شود، اثر کمی در دل می گذارد، ولى چون تکرار شد، تکرار آن به تدریج در دل اثر قوی مى گذارد،
💦چنان که قطره هاى آب که مکرر بر سنگى بیفتد آن را سوراخ مى کند و همین قدر آب اگر یکدفعه بر آن ریخته شود اثر نمى کند.
💥همینطور انجام گناه کوچک باعث میشود که ما موجب اهمیت کار گناه خود نشویم،
به مثال توجه کنید:
♻️ اگر کسى سنگى به سوى ما پرتاب کند، ولى بعدا پشیمان شده و عذرخواهى کند، ممکن است او را ببخشیم،
🔵 ولى اگر سنگ ریزه اى به ما بزند و در مقابل اعتراض بگوید:
این که چیزى نبود بابا، بى خیالش!
🔘 او را نمى بخشیم، زیرا این کار، از روح استکبارى او پرده بر مى دارد و بیانگر آن است که او گناهش را کوچک مى شمرد.
🔴یکی دیگر از امورى که گناه کوچک را به گناه بزرگ تبدیل می کند،
آن است که گنهکار مهلت خدا و مجازات نشدن سریع خود را دلیل رضایت خدا بداند !!
✳️اگر هر روز حسابگری نکنیم این تخلفات جمع میشود، کار دست آدم میدهد، و کم کم مانع از ورود آدم به صراط مستقیم و انجام توبه میشود.
🌹 لذا امام کاظم(علیه السلام) فرمودند: هر شب که خواستی ادارهی کار را تعطیل کنی و بخوابی، حساب کن از صبح تا حالا چکار کرده ای، اگر تخلف کردهای فورا توبه کن، اگر تخلف نکردهای سپاسگزاری کن و دوباره ادامه بده...
🍁🍂🍁🍂🍁🍁🍁
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روحانی بازم حرف از رفراندوم زده!
اما بد نیست یکبار دیگر جواب جانانه دکتر عباسی در مورد این گزافهگوییها را بشنوید👌
@Emam_kh
💅طرز تهیه یک سرم فوق العاده خانگی برای رشد و تقویت ناخن ها👌
🔹۱/۲ ق ژل آلوئه ورا🍃
🔸۱/۲ ق روغن کرچک یا زیتون
🔹۱ عدد روغن کپسول ویتامین ای
🔸می تونید ۱ عدد سیر له شده هم اضافه کنید.
💅ناخن هاتون رو به مدت 10-15 دقیقه درون مخلوط بذارید.
به مرور ناخن هایتان محکم می شود و اگر زرد شده زردیش برطرف می شود.
🌺🍂🌺🍂🌺
شیرینی رول گردو 👌
مواد لازم:👇
250 گرم مارگارین یا کره ذوب شده
3 قاشق غذاخوری ماست
1 قاشق چای خوری جوش شیرین
آرد به میزان لازم
مواد میانی:👇
2.5 لیوان گردوی خرد شده (250 گرم)
1 لیوان شکر
2 سفیده تخم مرغ
1 قاشق چایخوری دارچین
طرز تهیه:👇
مواد خمیر رو مخلوط کنید تا خمیری حاصل بشه که به دست نچسبد.خمیر رو به دوقسمت مساوی تقسیم کنید.
مواد میانی را باهم مخلوط کنید.
خمیر رو پهن کرده و برش بزنید.مواد میانی رو رویش بریزید و رول کنید و با زرده تخم مرغ رومال کنید.در فر 180 درجه بذارید تاطلایی شود.
☘🍁☘🍁☘