رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 163
لبخندی از ته دل زدم دلم برای مادرانگی هایش تنگ شده بود کاش آدمی زاد قبل از کسب تجربه قدر داشته هایش را میدانست. خوب که فکر میکنم عمه مینا کم از مادر نبود برایم و من آنطور در به در واقعیتی بودم که اگر عاقلانه می اندیشیدم دیگر گذشته بود هرچند تلخ ولی گذشته بود و می فهمیدم باید واقعیت حال زندگی ام را ببینم؛ واقعیت این است؛ عمه، بابا، فرهاد و...
ظرف شکر را میان میز قرار داد و نشست.
-بخور قربونت برم.
《خدا نکنه》 ای گفتم و شروع به شیرین کردن چایم کردم. -یکی دو ساعت دیگه بریم پایین پیش رویا از دیدنت خوشحال میشه حتما، البته اگه دوست داری.
- این چه حرفیه عمه. معلومه که دوست دارم. راستی حالش چطوره؟ از رژان خبری نشد؟ فرهاد بهم گفت که رفته.
آهی کشید و گفت: چی بگم مادر از حالش؟! رژان با بی فکری داغوشون کرد اگه رویا رو ببینی نمی شناسیش، از غصه شده پوست و استخون قرص اعصاب می خوره وگرنه تا الان بیست باره خودش رو کشته بود. کم نیست دختر آدم اون بلا سرش بیاد و فرار کنه. خدا قسمت کافر هم نکنه.
از تاسف و ناراحتی قلبم فشرده شد و الهی آمین زیر لب زمزمه کردم. عمه که انگار سر درد و دلش باز شده باشد ادامه داد: نمی دونی آقا وحید چیکار کرد! خونش رو تو شیشه کرد. هر چی علی بهش گفت مرد مومن زن بیچاره ت چه تقصیر داره به گوشش نمیرفت. میگفت این اگه تربیت کردن بچه رو بلد بود این عاقبتش نمی شد... چه می دونم عمه جون پر بیراه من نمیگفت. رویاهم زیادی آزادشان گذاشته بود. این وسط ژیلای بیچاره هم شد وسیله خالی کردن حرص مادر و پدرش. چند ماهه کردنش تو خونه و اجازه بیرون رفتن بهش نمیدن. حتی دانشگاه هم نمی ذارند بره. هیچکدوممون هم حریف نمیشیم که اذیتش نکنند.
- وای این که خیلی بده! آخرش چی؟ ژیلا چه گناهی کرده آخه؟!
صدای باز و بسته شدن در ورودی آمد و نگاه عمه به پشت سرم کشیده شد. من هم برگشتم و فرهاد را شاداب و در لباس ورزشی دیدم.
-سلام صبح خانم های خوشگل و سحر خیز ولی تنبل بخیر. یه نرمش به خودتون بدید خوب شماها که اینقدر سحرخیز اید.
عمه برای ریختن چای بلند شد و همان حین کار گفت: ولم کن مادر نه پاشو دارم نه کمرش رو.
به نگاه فرهاد با سر سلام کردم. لبخندی زد و روبرویم نشست و رو به عمه گفت: اتفاقا ورزش برای سلامتی خوبه من می دونم که کارم اینه. آدم پسرش باشگاه داشته باشه و مادرش حرفش رو قبول نکنه باید در باشگاهش رو گل بگیره دیگه!
عمه با حسرت نگاهی به فرهاد کرد و چایش را روی میز گذاشت و سمت یخچال رفت. ظرف حاوی تخم مرغ را برداشت و پشت بند آهی که کشید گفت: قربون پسر ورزشکارم برم. چی میشد درست رو می خوندی!
اخم های فرهاد درهم شد.
- ضدحالی ها مامان .
مداخله کردم و گفتم: عمه مهم اینه فرهاد شغلش رو دوست داره و خیلی هم موفقه تو کارش. چرا غصه می خوری؟!
نگاه سنگین فرهاد تعبیر هزار و یک حرف بود که همه را به خوبی می دانستم...
همراه عمه مینا به منزل عمه رویا رفتیم. عمه رویا از دیدنم شوکه شد و به گریه افتاد. شوک من هم از دیدن صورت رنگ پریده و لاغر عمه و ژیلا کمتر از آنها نبود. ساعتی به آرام کردن عمه که مدام التماس میکرد که دعا کنم رژان هم برگردد گذشت و بالاخره میان گریه و دلداری های من و عمه مینا آرام گرفت.
رژان همان دیوانه ای بود که سنگ را به چاه انداخته و حالا هزار نفر عاقل قادر به درآوردنش نبودند! وضعیت زندگی شاد و مرفه عمه حالا شبیه گورستان مخوف و غم آلود شده بود. وقتی به چهره ی ژیلا که غم عالم را نشانگر بود نگاه می کردم دلم ریش می شد، صدای زنگ در و متعاقبش باز شدنش جهت نگاهمان را تغییر داد. در وهله ی اول مرد جوان را نشناختم ولی به ثانیه نکشید که شوک زده و با چشمهای گرد شده به کیان خیره ماندم. او هم با دیدنم در جایش میخکوب شد. نگاهم را از موهای بسیار کوتاه و ریش های بلند شده اش گرفتم و به چشم های غم دارش دادم و اسمش را با بهت و بی اختیار لب زدنم:کیان!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌺🍃🌸🍃🌺
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 164
به خودش آمد و لبخند کمرنگی به لب نشاند و نزدیک شد.
- عسل کی برگشتی؟ کجا رفتی بی معرفت بی خداحافظی؟
لحنش هم تغییر کرده بود. صمیمی و دلتنگ و به دور از شیطنت. واقعا دهان کسی که گفت یک اتفاق ساده میتواند دنیای انسان را تغییر دهد را باید طلا گرفت! گرچه این اتفاق آنقدر ها هم ساده نبود یعنی در واقع اصلا ساده نبود و این همه تغییر کاملا طبیعی بود. لبخندی زدم و گفتم: شرمنده ی همتونم من.
با دست مبل اشاره کرد.
- بیخیال ما هم بی تقصیر نبودیم تو حلال کن. بشین چرا ایستادی!
رو به عمه مینا و رویا سلام و احوالپرسی کرد و نشست. ژیلا برای آوردن چای سینی را برداشت و لیوان های خالی شده را برداشت و به آشپزخانه رفت. عمه رویا با التماس به کیان چشم دوخت: کیان مامان ردی ازش پیدا نکردی؟
کیان کلافه دو دستی صورتش را چند بار پشت سر هم از بالا به پایین و بلعکس ماساژ داد.
- مامان جان پیداش نکردم ولی تو نگران نباش خیلی زود میارمش پیشت قول میدم.
عمه رویا دومرتبه به گریه افتاد و حال همه مان را گرفت. مجید نگاه کلافه اش را از مادرش گرفت و با اشاره دست و سر خواست که دنبالش بروم.
متعجب از درخواستش سر تکان دادم. بلند شد و به اتاقش رفت. نمی دانستم چه کارم دارد ولی می دانستم حتما مسئله مهمی است. مانده بودم با چه بهانه ای به اتاق کیوان بروم! زیر لب غر زدم 《خدا خفه ت نکنه کیوان من کی تو اتاق تو اومدم که این دفعه ی دومم باشه!》
چاره ای نبود بلند شدم و با بهانه صحبت کردن راجع به رژان با کیوان از جمع عذرخواهی و به اتاق کیوان رفتم. در را باز گذاشته بود. روی تخت مشکی رنگش نشسته بود و سرش را بین دست هایش گرفته بود. اولین بارم بود که اتاقش را می دیدم، از پوسترهای حیوانات وحشی روی دیوارها چشم هایم گرد شد. داخل اتاقش رفتم. با ورودم سرش را بلند کرد.
- کیوان نمی ترسی بین گرگ ها و شیر ها و پلنگ ها میخوابی؟!
نگاهم را به عکس گرگ دادم و بی اراده با انزجار گفتم: دندوناشو!
آب دهانم را فرو خوردم واقعا ترسناک بودند. چشم هایش را ماساژ داد.
- وقت نکردم بکنم بندازمشون دور. جو گرفته بودتم یه دوره ای! همون دوره این ها رو زدم به دیوار.
روی صندلی کنار تخت نشستم.
-کار خوبی می کنی!
لبخند کم جانی زد و از روی تخت بلند شد. به در باز اشاره کرد.
- می تونم در رو ببندم؟
دلخور نگاهش کردم.
- این چه سوالیه. حواسم نبود باز گذاشتمش ببند.
سری تکان داد و در را بست. استرس و نگرانی در تمام حرکاتش مشهود بود. جلوی تخت شروع به قدم زدن کرد، در فکر بود و اگر صدایش نمیزدم معلوم نبود تا کی می خواهد راه برود!
-کیوان؟
هول کرده و گیج جوابم را داد.
- جان، بله؟
-کجایی تو؟! بیا بشین بگو چی می خواستی بگی. نگرانم کردی.
کلافه سری تکان داد و نشست.
- راجع به رژان.
با بهت پرسیدم: مگه ازش خبر داری؟
-نه؛ یعنی آره. همین یک ساعت پیش یع خانومی تماس گرفت. مثل این که دوستش بود. گفت حال رژان خوب نیست.
-بچه ش چی؟ دنیا آوردتش؟
-آره سه ماه پیش.
-کجا دنیا آوردتش؟ بدون شناسنامه!
-مثل اینکه دوستش یکی رو برده تو خونه و بچه ش رو دنیا آورده.عسل راستش روم نمیشه حرف های دوست روژان رو برات بازگو کنم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
💥 دعای ابوحمزه، وسعتِ اضطرار میآورد.
«اگر #اضطرارِ انسان به نان است، نان به او می دهند! دلیلش این است که اگر بیشتر از نان به او بدهند، هدر می شود. من که از خدا جز نان نمیخواهم، طبیعی است که اگر بیشتر بدهند، این نعمت من را خسته می کند و حوصلهام را سر میبرد و نمیدانم با آن چه کار کنم!
یکی از اساتید ما میگفت: دیدهاید اینهایی که از بالای ماشین هندوانه پرت میکنند؟ در لحظهای که طرف مقابل حواسش پرت است، اگر پرت کنند، هم هندوانه میشکند، هم طرف آلوده میشود! ما هم وقتی چیزی را نمیخواهیم، اگر به ما بدهند، هم خودمان آلوده میشویم و هم نعمت را ضایع میکنیم.
پس به اندازه #فقر و اضطرارمان به ما میدهند و طبیعی است که گسترش و #توسعه_اضطرار ، #توسعه_رحمت میآورد.
وسعت اضطرار به این است که سحرها بلند بشوید دعای ابوحمزه بخوانید! دعای ابوحمزه، کمکم فضای #جمال_الهی و فضای #افتقار_من، فضای بدیهای من و فضای محاسن او، و موانع و مشکلات من را برایم روشن میکند. آنوقت انسان، #زبان_دعا پیدا می کند، زبان دعا که پیدا شد همان میشود که فرمودند: «مَنْ أُعْطِيَ الدُّعَاءَ أُعْطِيَ الْإِجَابَة».
استاد_میرباقری
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔥فتنه اکبر
⭕️سخنرانی طوفانی در مورد مسئولینی که به نام انقلاب و به کام خودشون دارن مصلحت بازی می کنن و این همه خیانت دولت و #حسن_روحانی را نمی بینند!!!
✅برسد به دست همه کسانی که دم از #حاج_قاسم می زنند.
🔥🎥فریاد های استاد پورآقایی
@Emam_kh
✅برای جبران ضعف ناشی از بیماری کرونا
✍این ترکیب خوراکی پس از پاکسازی بدن در دورهی نقاهت مصرف شود👇👇👇
🍹یک لیوان بادام پوست کنده +یک استکان تخم خرفه بو داده +یک استکان نبات همه مواد باهم کوبیده (چرخ نشود) روزی دوقاشق مصرف شود
🏖 برای قوای از دست رفته مفید میباشد
باید طوری کوبیده شود که دوباره قابل جویدن باشد🤷♀ چرا که بادام باید زیاد جویده شود تا جذب بزاقی صورت می گیرد.
🔴 ما را مسخره کرده اید؟؟!!
اولا آیا این مسخره نیست که آقایان به دنبال افشاکننده فایل مصاحبه ظریف بگردند ولی با صاحب صوت و گوینده این صحبت های زشت و سخیف علیه #حاج_قاسم مظلوم هیچ برخوردی نشود؟؟؟
ثانیا آقایان می گویند که این فایل طبقه بندی حفاظتی داشته است! اما این چگونه طبقه بندی حفاظتی بوده که شخص مصاحبه کننده سعید لیلاز است که سابقه زندان در فتنه ۸۸ را دارد؟ ما را مسخره کرده اید؟؟؟
اساسا گویا در این دولت عناصر آلوده و سابقه دار مَحرم تر هستند تا بقیه ...
#سرطان_اصلاحات_آمریکایی
#انتخابات
✍ قاسم_اکبری
@Emam_kh
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 داستان #جمهوری_اسلامی، همانند داستان موسی و فرعون☝️
رهبر انقلاب: مردم گفتند ما گیر افتادیم. موسی گفت إِنَّ مَعِيَ رَبّي.. سَيَهدينِ..
من هم به شما عرض میکنم: إِنَّ مَعِيَ رَبّي..
#ظهور
@Emam_kh
✨﷽✨
✍جمله ای زیبا از حضرت علی(علیه السلام)
نه سفیدی بیانگر زیبایی است..
و نه سیاهی نشانه زشتی می باشد..
کفن سفید اما ترساننده است
و کعبه سیاه اما دوست داشنتی است..
انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش....
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و
نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی...
نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش
انسان بزرگ نمیشود ، جز به وسیله ی فكرش ،
شریف نمیشود ، جز به واسطه ی رفتارش ،
وقابل احترام نمیگردد جز به سبب اعمال نیكش.
@Emam_kh