🔰 کار بزرگی که انقلاب برای دانشگاه کرد، هویتبخشی به آن و به تبع هویتبخشی به ملت ایران بود
🔻 رهبر انقلاب در دیدار رمضانی دانشجویان: کار بزرگی که انقلاب برای دانشگاه کرد عبارت بود از هویتبخشی به دانشگاه به تبع هویتبخشی به ملت ایران.
انقلاب به ملت احساس هویت، آرمان، احساس شخصیت و استقلال داد، افق دید روشن داد؛ اینها کارهایی بوده که انقلاب برای ملت ایران انجام داد. طبعاً وقتی که در ملت یک حرکت ملی هویتسازی و آرمانسازی ملی انجام میگیرد آنکه بیشترین بهره را میبرد جوان دانشگاهی و جوان دانشجو است؛ جوان دانشجو با احساساتی که دارد با آگاهیهایی که دارد، با طهارت و پاکیزگی که دارد. دانشگاه احساس هویت کرد و این احساس هویت منتهی شد به اینکه دانشگاه و دانشجو جماعت در مقابل قدرتهای غربی احساس ضعف و احساس حقارت نکنند؛ درست نقطهی مقابل آن چیزی که قبل از انقلاب بود. ۱۴۰۱/۲/۶
🔰 جمهوری اسلامی میتواند به دانشگاه افتخار کند/ دانشگاه امروز با دانشگاه قبل از انقلاب از لحاظ کمیت و پیشرفت علمی قابل مقایسه نیست
🔻 رهبر انقلاب در دیدار دانشجویان: جمهوری اسلامی میتواند به دانشگاه افتخار کند، برای خاطر اینکه دانشگاه امروز با دانشگاه اول انقلاب واقعاً قابل مقایسه نیست. بله، آن روز پرشورتر و اینها و حرکتهای پرشوری انجام میگرفت. خب اول انقلاب بود. اما دانشگاه امروز کشور ما با دانشگاهی که در اول انقلاب ما داشتیم، واقعاً قابل مقایسه نیست. از لحاظ تعداد دانشجو، آن روز همهی دانشگاه کشور تعداد دانشجوهایشان صد و پنجاه هزار بود، حدود صد و پنجاه هزار نفر بودند. امروز تعداد دانشجو در دانشگاه میلیونی است.
🔹 از این جهت کمیّت واقعاً قابل مقایسه نیست، دانشگاههای دولتی و غیردولتی. ثانیاً از لحاظ استاد، آن روز آن گزارشی که آن روز به ما میدادند، همهی اساتید دانشگاههای تهران اول انقلاب حدود پنج هزار نفر بود. امروز دهها هزار استاد داریم که در این اینها اساتید برجستهای وجود دارند. اساتید نخبهی برجستهای وجود دارند. یعنی واقعاً افتخارآمیز است تعداد استاد مثل تعداد دانشجو.
🔺 بعد پیشرفت علمی چشمگیر. آن روز ما از لحاظ کار علمی واقعاً هیچ چیز افتخارآمیزی در دانشگاه نداشتیم. حالا یک وقت یک جوان نخبهای مثلاً یک فکری، یک کار گوشهای انجام داده بود، ممکن است که حالا ماها خبر نداشته باشیم. اما دانشگاه به عنوان یک کل، به عنوان یک مجموعه هیچ حرکت علمی چشمگیر و قابل اعتنایی نداشت. امروز به فضل الهی، به توفیق الهی کارهای علمی چشمگیر و بزرگی در دانشگاه انجام گرفته و دارد باز هم انجام میگیرد. ۱۴۰۱/۲/۶
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 روایت حاج مهدی رسولی از فردی که حاج قاسم را دفن کرده و ایشان را در خواب میبیند و از ایشان سوالاتی میکنن که مهم ترین سوال ایشان از حاج قاسم این بود که لحظه انفجار چه حالی داشتی حاجی؟ حاجی جواب دادن....
🌺السلام_علیک_یا_امیرالمؤمنین🌺
#ژنرال_قاسم_سلیمانی
@Emam_kh
رمان #بغض_محیا
قسمت دویستوهفتم
بی آنکه مثل همیشه لبخندي بزند،گفت...
- بفرمایید در خدمتم ..بی آنکه مقدمه چینی کنم سر اصل مطلب رفتم...
" - به خاطر مینا اینجام استاد...
بهتون از احساسش حرف زده...
و یادمه گفتید دلتون یه زندگی آروم میخواد...
و یادمه یه یار کنارتون میخواستید...
میخواستم به عنوان دوست مینا دلیل نخواستن مینا رو بدونم"...
جرعه اي از چایش نوشید و نگاهی انداخت...
به قهوه اي که برایم گارسون روي میز گذاشت...
به سمتم خم شد...
" - خودشما وقتی بعد از شما برم سراغ دوستتون ...
چه فکري میکنی راجع به من؟ !...
فکر نمی کنید من خیلی عیاشم؟"!...
لب فشردم...
حقیقتا راست میگفت...
خودم را جمع و جور کردم...
" - من الان روبه روي شما نشستم ...
و دارم میگم کلا طبیعیه...
اگه مینا به شما جذب شده باشه و با هم باشید...
به من یا کس دیگه ربطی نداره"...
عمیق نگاهم کرد...
و دور لیوانش پیچاند انگشتانش را...
"- من یه آدم موجه ام تو جامعه و جامعه از همین مردم تشکیل شده"...
میان حرفش پریدم...
" - مگر به جز من و شما و خود مینا کسی خبر داره...
از صحبتهایی که بین ما رد و بدل شده؟"!...
نگاهی به چایش کرد...
" - من گفتم به شما هم...
یه زندگی آروم میخوام...
من اونقدر جوون نیستم که بتونم...
جواب شور و هیجان و عشقی که تو وجود مینا هست رو بدم...
شاید هیچ وقت با من خوشبخت نشه...
باوجود روحیه و تفاوت سنیمون"...
سري تکان دادم،راست میگفت...
آرامش او کجا و شور و هیجان مینا کجا؟!...
باز هم کم نیاوردم...
- به نظرم آدمهاي متفاوت میتونند همدیگرو کامل کنند...
متفکر نگاهم کرد...
من واقعا دوست داشتم مینا را خوشحال ببینم...
با شک گفتم...
- نمیشد به تلفن هاش جواب بدید؟!...
خنده اي کرد...
- خبر چینی منو کرده؟!...
و من کمی سر ذوق آمدم ...
از شوقی که در حرف هایش نهفته بود وقتی راجع به مینا صحبت میکرد...
سري تکان داد...
- آره...
من چند باري هم که تماس گرفته ...
کالس بودم جواب ندادم...
خندیدم ...
- لطفا دوستمو اذیت نکنید...
" - من کی باشم که بخوام دوست شما رو اذیت کنم...
ماشالا اون خودش استاد اذیت کردنه"...
خندیدم و از جا بلند شدم...
- خب با اجازه،من کارمو انجام دادم دیگه...
با من ازجا بلند شد و ساعتش را نگاه کرد...
- منهم میرم دانشگاه اگه اونجا میرید برسونمتون...
مسیرم دانشگاه بود و واقعا زشت بود اگر میگفتم نه و در دانشگاه مرا میدید...
سري تکان دادم...
- بله...
خوشحال میشم...
و سوار ماشین شدیم...
و نمی دانم این دلشوره عجیب که در دل حس میکردم از کجا آمده بود؟!...
داخل ماشین صداي بنان که از دستگاه پخش میشد دلم را آرام میکرد...
جلوي دانشگاه نگه داشت،سري تکان دادم...
و خداحافظی کردم با لبخند...
اما لبخندم جمع شد با چیزي که روبه رویم میدیدم...
امیرعباس اینجا چه میکرد؟!...
دلم لرزید با دیدن اخمی که روي صورتش بود...
استاد هم ندید امیرعباس را و رفت...
و من ماندم با یک کوه ترس و غم...
تیز نگاهم کرد و سوار ماشین شد...
قدم تند کردم و قبل از اینکه راه بیفتد سوار ماشین شدم...
و نالیدم...
امیرعباس نگاه بدي انداخت...
- به خدا اونجوري که تو فکر میکنی نی...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
رمان #بغص_محیا
قسمت دویستوهشتم
حرفم نیمه ماند با دستی که بلند کرد تا روي صورتم فرود آورد...
جیغ کوتاهی کشیدم و جلوي صورتم را گرفتم...
دستش را مشت کردو پایین آورد...
- برو پایین تا اینجا یه بالیی سر خودم و تو نیاوردم...
عربده زد...
- برو پایین تا نکشتمت...
از جا پریدم و سریع از ماشین پیاده شدم...
و چشمم راه گرفت به مسیر رفتنش...
نه نمیتوانستم همینطور رها کنم زندگی اي را...
که با دنیا دنیا خون دل خوردن توانستم بدست بیاورم...
نگاهی به دستانم کردم که عجیب میلرزید...
لب فشردم و قدم تند کردم ...
حتی لحظه اي فکر نکردم به اینکه...
امیرعباس در اوج عصبانیت بود و ممکن است هر کاري انجام دهد...
عیبی ندارد حتی اگه با کتک زدن من آرام میشود من راضی ترم...
سریع دربست گرفتم و به دهنم اولین جایی که میرسید رفتم...
یعنی خانه،و خدا می داند اضطراب مرا کشت تا خانه...
سریع کلید انداختم و نگاهی انداختم به عمه...
که هاج و واج دستش را خشک میکرد و مات عجله ي من بود...
سالم عمه جون امیرعباس خونه اومده؟!...
سوالی شد نگاهش...
- نه مادر...
چی شده؟!...
زنگ بزن به گوشیش...
سري تکان دادم و باشه اي گفتم...
- با اجازه...
سریع از خانه خارج شدم و سوار ماشینم شدم و به سمت بازار رفتم...
شاید مغازه باشد...
چند باري نزدیک بود تصادف کنم در راه...
به مغازه که رسیدم با دیدنش که با اخم هاي درهم داشت ...
با مشتري صحبت میکرد،نفس راحتی کشیدم...
میدانستم در اوج عصبانیت به کارش پناه میبرد تا از التهابش کاسته شود...
دلم ضعف رفت براي امیرعباسی که اخم درهمش نشان از فشاري روي روانش بود...
با ترس قدم برداشتم و در دل دعا میکردم آقاجون همین اطراف باشد...
و دلم ریخت وقتی نگاهش به من افتاد...
نگاه وحشتناکی بهم انداخت...
و من کمی فقط کمی پشیمان شدم از آمدنم...
عذرخواهی کرداز مشتریش و به سمتم آمد...
و از لاي دندان هاي کلید کرده اش گفت...
- اینجا چی میخواي؟!...
لب فشردم و با اضطراب گفتم...
- حرف بزنیم؟!...
بی توجه به حرفم گفت...
"- کی به تو اجازه داد بلند شی بیاي وسط بازار...
خیلی سرخود شدي محیا"...
و با صداي کنترل شده اي گفت...
- تو ماشین بشین میام...
نگاهی انداخت و با حرص گفت...
- یالا...
از جا پریدم و سریع رفتم که داخل ماشین بشینم...
که گفت...
- کجا؟!...
به سمتش برگشتم و با مظلوم ترین حالت ممکن گفتم...
- ماشین...
سوئیچ را به سمتم گرفت...
- بدون سوئیچ ...
از دستش سوئیچ را گرفتم و داخل ماشین نشستم... نگاهی به ماشین خودم که کمی آنطرف تر پارك بود انداختم...
دست در هم پیچیدم و کالفه نگاهی به ساعت انداختم...
دو ساعتی میشد که داخل ماشین نشسته بودم...
که در ماشین باز شد و از جا پریدم...
نگاهی انداخت و دنده را عوض کرد و عقب رفت...
میترسیدم حتی حرف بزنم...
- م...
ماشینم...
- لازم نکرده میدم یکی بیاره دم خونه...
آمدم حرف بزنم و دوباره به سکوت وادارم کرد با همان لحن عصبانی اش...
- سییسس...
وسط بازار به چیزي میگم آبروریزي میشه...
و آرام گفت...
- یه کاره بلند شده بی اینکه به من بگه پاشده اومده بازار...
کمی که دور شدیم از محل کارش گفتم...
- امیرعباس اونجور که تو فکر میکنی نیست...
فریاد زد، از همان عربده هایی که دل را میلرزاند...
و شیشه هاي ماشین را هم...
- بگو چه فکري کنم وقتی زن من با خنده از ماشین یه مرد غریبه پیاده میشه...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀
╭❁━═━⊰✼❆🍃🌹🍃❆✼⊱━═━❁╮
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🌹شرح #حکمت60 ( 2 )
🔹 ضرورت کنترل زبان
2⃣ نکتهٔ دوم درباره حکمت ۶۰ نهجالبلاغه این است که سخن هر کسی نشانهٔ زوایای پنهان ذهن اوست.
🔻حضرت در حکمت ۱۴۸ نهج البلاغه فرمودند:
« الْمَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ » ؛
" شخصیت هر کسی پشت زبان او پنهان است. "
3⃣ نکتهٔ سوم این است که اگر کسی زبانش بر او حاکم شد، زبان را بر خود امیر قرار داد، این عامل پستی و بی شخصیتی او خواهد شد.
🔻در حکمت دوم نهج البلاغه خواندیم که :
« هَانَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ مَنْ أَمَّرَ عَلَيْهَا لِسَانَه » ؛
" کسی که زبان خود را بر خویش حاکم کند، خوار و پست میشود. "
4⃣ و نکتهٔ چهارم اینکه یکی از نشانههای مسلمانی واقعی از نظر امیرالمؤمنین (علیه السلام) این است که از دست و زبان ما به کسی گزندی نرسد.
🔻 مولا علی (علیه السلام) ، در بند دوم از خطبه ۱۶۷ میفرمایند: « الْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ يَدِهِ و لِسَانِهِ » ؛ " مسلمان واقعی کسی است، که دیگر مسلمانان از دست و زبان او در امان باشند."
🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🔰 خیلی از سؤالات شما پاسخهای قانعکننده دارد/ مشکل ما این است که شماها با مسئولین مربوطه گفت و شنود ندارید، این باید حل بشود
🔻رهبر انقلاب در دیدار دانشجویان: مجموع این مطالبی که گفتید، خب حرفهای دل است اینها، انسان دوست میدارد بشنود این حرفها را، حرفهای دلی است. منتها خیلی از این سؤالات پاسخهای قانعکننده دارد، خیلی از این انتقادها پاسخهای حلکنندهی مشکل دارد. این جور نیست که واقعاً این اشکالی که شما حالا به ذهنتان رسیده یا خودتان یا مجموعهتان اینجا بیان کردید، این واقعاً یک بنبست باشد. نه. خیلی از اینها پاسخ دارد. البته خب در صحبتهای شما پیشنهادهایی هم بود که ممکن است بعضی از آن پیشنهادها واقعاً عملی و امکانپذیر باشد. لکن عمده اشکال و انتقاد بود. درباره خیلی از اشکال و انتقادها، نمیگویم همه آنها ،مشکل ما این است که شماها با مسئولین مربوطه گفت و شنود ندارید. این باید حل بشود.
🔺خب، صحبت حالا نیست، صحبت چهل سال پیش است، من هر هفته میرفتم دانشگاه تهران، هر هفته یک روز بدون استثنا و دانشجوها جمع میشدند، سؤالاتشان را مطرح میکردند، من جواب میدادم. خیلی از گرهها باز میشد، خیلی از عقدهها حل میشد و یک جاهایی هم بود که اشکال پاسخ نداشت، ما میفهمیدیم که بایستی برویم یک کاری بکنیم مثلاً. این را یک جوری باید درست کرد. من خب سفارش کردم به مسئولین. هم وزرا باید بیایند با شماها صحبت کنند، هم مسئولین دستگاههای مختلف، خیلی از این حرفها قابل توضیح است. بله، یک جاهایی هم ممکن است قابل توجیه نباشد. خب او میفهمد، طرف مقابل میفهمد که باید برود یک کاری بکند، اقدامی بکند. ۱۴۰۱/۲/۶
@Emam_kh
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️حق الناس در منزل
بسیار زیبا نشر حداکثر
«اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
@Emam_kh
🔰 امروز جهان در آستانه یک نظم جدید است/ آمریکا در همه چیز از بیست سال قبل ضعیفتر شده است
🔻 رهبر انقلاب در دیدار دانشجویان: امروز جهان در آستانهی یک نظم جدید است. یک نظم بینالمللی جدید در پیش است برای دنیا. در مقابل نظم دوقطبیای که بیست و چند سال پیش بود، آمریکا و شوروی، غرب و شرق، و در مقابل نظم تکقطبیای که بوش پدر بیست و چند سال پیش اعلام کرد بعد از خراب شدن دیوار برلین و از بین رفتن دستگاه مارکسیستی دنیا و حکومتهای سوسیالیستی، بوش گفت امروز دنیا دنیای نظم نوین جهانی، نظم تکقطبی آمریکاست. یعنی آمریکا در رأس دنیا قرار دارد. البته اشتباه میکرد. بد فهمیده بود که روز به روز آمریکا از همان بیست سال قبل، بیست و چند سال قبل روز به روز ضعیفتر شده. روز به روز ضعیفتر شده. هم در درون خودش، در سیاستهای داخلیاش، هم در سیاستهای خارجیاش، هم در اقتصادش، هم در امنیتش در همهی چیزها آمریکا از بیست سال پیش تا امروز ضعیفتر شده است. ۱۴۰۱/۲/۶
🔰 در صحبتهای امروز از من خواسته شد عنوان انقلابیگری را از مجلس پس بگیرم/ خیلی نمایندههای این مجلس همین جوانهای دیروز در جایگاه شمایند، انقلابیاند/ من مجموعه را میبینم هم در دولت، هم در مجلس و در بعضی از بخشهای دیگر، مجموعه خوب است
🔻 رهبر انقلاب در دیدار دانشجویان: حالا صحبت مجلس شد و اعتراض به مجلس و درخواست از من که عنوان انقلابیگری را پس بگیرم از این مجلس. خب خیلی نمایندههای این مجلس همین جوانهای دیروز در جایگاه شمایند. یعنی خیلی از آنها جوانهایی هستند که چند سال قبل از این مثل شما میآمدند میایستادند انتقاد میکردند، حرف میزدند، اشکال میکردند. انقلابیاند. این جور نیست که انقلابی نباشند. البته من یکایک را که نمیشناسم. مجموعه را می بینم روی مجموعه قضاوت میکنم. مجموعه بد نیست، خوب است، هم در دولت، هم در مجلس و در بعضی از بخشهای دیگر، مجموعه خوب است. حالا ممکن است یک اشکالاتی بر بعضی از آنها وارد باشد. ۱۴۰۱/۲/۶
@Emam_kh
-پایین آوردن سریع قند خون
👈🏻 روی 8 گرم برگ زیتون خرد شده، یک استکان آب ریخته و مدت 5 تا 10 دقیقه بجوشانید و سپس صاف آن را کرده، پس از سرد شدن میل نمایید.
(روزانه 3 تا 4 بار)
.
🍁🍃🍁🍃🍁