🔰امام خمینی ره:
« اگر ما امروز قوانین اسلام را اجرا نکنیم، کی اجرا بکنیم!؟ آقایانی که میگویید نمیشود، پس کی میشود!؟ پس بگویید هیچ وقت اسلام نه❗️بگویید نهضت منهای اسلام. همان طوری که گفتید اسلام منهای روحانیت، حالا هم بگویید نهضت منهای اسلام. اگر با این نهضت اسلام را متحقق نکنید و احکام اسلام را مو به مو جاری نکنید، مایوس باشید دیگر نخواهد شد ... اسلام در همه وقت و خصوصاً حالا قابل اجراست»
(صحیفه امام ره، جلد 8، صفحه 57)
👤 آنتی صهیون: با استانداری کرمان و هر شخص دیگری که با اسم رمز " الان وقتش نیست" در جهت نابودی احکام الهی قدم برمی دارد، تماس بگیرید و بپرسید کی وقتش هست!؟ آیا تضمین می دهند که در موعد مقرر حجاب و احکام شریعت بطور کاملا اسلامی اجرایی شوند!؟
#فاطمیه
#حجاب
#حجاب_خط_مقدم_است
@Emam_kh
‼️کسب درآمد از کاشت ناخن
🔷 س ۵۷۳۲: آیا کسب درآمد از خدمات #کاشت_ناخن ، جایز است؟
✅ ج: اگر #ناخن_مصنوعی ، قابل برداشتن باشد، کاشتن آن و دریافت دستمزد به خودی خود اشکال ندارد؛ اما اگر برداشتن آن ممکن نباشد یا مشقت غیر قابل تحمل داشته باشد، کاشتن ناخن (بدون ضرورت غیر قابل اجتناب) و دریافت دستمزد، جایز نیست.
@Emam_kh
⚜ ذکر صالحین ⚜
✅حجت الاسلام استاد قرائتی:
🔆 شما سوار یه اتوبوسی میشی،
میشینی کنار یکی، بو سیگارش اذیتت میکنه!
میری اونور تر کنار یکی دیگه میشینی ،دهنش بو سیر میده!
💠میری اونورتر میشینی میبینی یکی بچش خرابکاری کرده!
🔹درسته تحمل این وضع سخته...
اما شما نمیتونی از اتوبوس بری بیرون چون اصل اتوبوس سالمه!
🔰چون راننده اتوبوس سالمه!
شما برای رسیدن به مقصد نیاز به اتوبوس سالم و راننده سالم داری. درسته؟
🌸جمهوری اسلامی و رهبری این نظام مصداق اتوبوس سالم و راننده سالم هست.
🔹 اگه این اتوبوس رو ترک کنید اتوبوسهای دیگه شما رو به مقصد نمیرسونن.
اتوبوس آمریکارو ببینید.
اتوبوس اروپارو ببینید.
⛔️ هم اصل اتوبوسش ناسالمه هم رانندش مسته!
حالا اینجا بعضی مسؤلین خطایی میکنن!
این دلیل بر ناسالم بودن اصل نظام و راهبرد اون نیست.
🔴پس نباید از اتوبوسی که چون مسافرانش خلاف دارن ولی اصلش سالمه و رانندش سالمه بیرون اومد...
چون اتوبوس و راننده ی سالم دیگه ای وجود نداره.
✅ پس باید بود و خلاف هر مسافری رو هشدار داد و جلوگیری کرد...
✅ باید خلاف هر مسئولی رو هشدار داد و جلو گیری کرد...
🌼ولی از اصل نظام و رهبری نباید روی گردان بشیم.
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
@Emam_kh
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید...
یا زهرا😭😭😭
التماس دعا
@Emam_kh
روایت دلدادگی
#قسمت ۹ 🎬 :
راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ، پناه می گرفت و این برای سهراب اصلا سخت نبود ، چون طبیعت سهراب با اینچنین زندگی کردنی خو گرفته بود .
دو هفته از شروع سفر سهراب می گذشت، دو هفته ای که برای هر فرد معمولی هر روزش میتوانست ،کشنده و دردناک باشد ، اما برای سهراب مثل روزهای دیگر عمرش بود ، حیران و هوشیار در بیابان ، با این تفاوت که در این سفر ،غارتی وجود نداشت.
نزدیکی های ظهر بود ، رخش عرق ریزان به پیش میرفت و رهگذرانی که گهگاهی سهراب در سفر با آنها برخورد می کرد ، در راه پیش رویش ،بیشتر از همیشه بود و این نشان میداد به نزدیکیهای مقصد رسیده.
بالاخره به جایی رسید که ازدحام افراد و کاروانهای مختلف به چشم می خورد.
کمی دورتر برج و باروی دروازه ی خراسان پیدا بود.
کاروانیان در صف های طویل منتظر رسیدن نوبتشان بودند تا از دروازه بگذرند و این از حوصله ی سهراب بیرون بود.
به انتهای صف رسیده بود ، از اسب به زیر آمد و همانطور که افسار رخش را به دست می گرفت ، آرام آرام از بغل صف طولانی مسافران می گذشت. قصدش این بود زودتر راهی به داخل شهر پیدا کند که ناگهان مرد جوانی از داخل صف صدا زد :
آهای مرد روی پوشیده؛ کجا با این عجله؟! برو داخل صف...
سهراب نزدیک مرد جوان شد و آهسته گفت : من قصد بهم زدن صف و بی نوبتی را ندارم ،سؤالی دارم می خواهم از نگهبان دروازه بپرسم.
آن مرد ، چشمانش را ریز کرد و سرش را به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت : بله می دانم ، این سؤال را هر وقت من هم به جلوی دروازه میرسم و صف طولانی را می بینم ،به ذهنم میرسد و اگر موقعیتش باشد میروم تا بپرسم!!!
سهراب با خنده گفت : خوب برادر توکه می دانی دردم چیست ، چرا بقیه را هوشیار میکنی؟!
آن مرد خنده ی بلندی سر داد و گفت : ابراهیم هستم ، توکیستی ؟ چرا روی پوشیده ای؟
سهراب دستار از صورتش باز کرد و با لبخند ،دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد و گفت : سهراب هستم ، غریبم و از راهی دور آمدم.
ابراهیم همانطور که دست سهراب را در دست می فشرد ،او را در کنار خود جای داد و گفت : از آشناییتان خوشبختم ، من اهل خراسانم ، شغلم پیله وریست و داخل صف ایستادن تا رسیدن به دروازه کار همیشگی ام است،زیرا اینجا خراسان است و هر روز چندین کاروان به قصد زیارت وارد این شهر می شوند و با این حرف قهقه ای زد و ادامه داد: اما اینبار جلوی دروازه از همیشه شلوغ تر است.
سهراب با ابراهیم هم قدم شد و همانطور که همراه صف به پیش می رفتند گفت : اتفاق خاصی افتاده که اینچنین شلوغ است؟!
ابراهیم دستی به یال رخش کشید و نگاهی به الاغ زبان بسته ی خودش کرد و گفت : مشخص است اسبی اصیل است ، حتما وضعت خوب است که اینچنین مرکبی داری...نکند تو هم به شوق رسیدن به سکه های حاکم خراسان ،رنج سفر را به خود داده ای؟ یا برای زیارت آمده ای؟!
سهراب با حالتی سؤالی ،ابراهیم را نگاه کرد و ابراهیم که جوابی نگرفته بود ادامه داد: مدتهاست که حاکم در بوق و کرنا کرده که در سالروز تولد بیست سالگی دختر بزرگش ، جشنی بزرگ برپا می کند و از تمام نام آوران ایران برای شرکت در جشن و مسابقه ی سوار کاری و شمشیر زنی که به همین مناسبت برپا می شود ، دعوت نموده ....و وعده کرده هر کس در این مسابقه برنده شود ، هزار سکه زر ناب و یک منصب در خور در دربارش به او عطا خواهد کرد.
با شنیدن این حرف ، فکری در ذهن سهراب جرقه زد ، چند متر جلوتر رفتند و در حین رفتن گفت : وعده ی وسوسه انگیزیست، من نیز برای همین امر ،رهسپار خراسان شدم...
ادامه دارد
📝 به قلم : ط_حسینی
روایت دلدادگی
#قسمت ۱۰ 🎬 :
بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید .
یکی از نگهبانان رو ابراهیم که گویا او را می شناخت گفت : آهای ابراهیم پیله ور ؛ امروز بار الاغت چیست و چه در بساط داری؟!
ابراهیم لبخندی زد و گفت : بازار کساد است جناب، چیز دندان گیری برای شما نیست ، کیسه ای گردو و کیسه ای پر زرد آلوی خشک شده...همین
نگهبان چشمانش برقی زد و همانطور که الاغ را وارسی می کرد گفت : از این کیسه ، مشتی سهم ما نمی شود؟
ابراهیم الاغ را به جلو هی کرد و گفت : نه که نمیشه...سهمت را چند روز پیش دادم ، اینها سهم کودکان بی نوایم هستند.
نگهبان خنده ای کرد و رو به سهراب گفت : مسافری؟ از کجا می آیی؟ گمان نکن که همه ی خراسانیان چون ابراهیم ،ناخن خشک هستند...نگفتی کی هستی و از کجا و برای چه آمده ای؟
سهراب گلویی صاف کرد و گفت : از سیستان می آیم ، هم برای زیارت و هم سیاحت و هم جشن و مسابقه ،رهسپار اینجا شدم.
نگهبان دستی به گردن رخش کشید وگفت : به به عجب اسب زیبا و قدرتمندی، اگر با این مرکب بخواهی در مسابقه شرکت کنی ،حتما برنده ای، البته به شرط اینکه خودت هم مثل اسبت قوی و اصیل باشی و سپس چشمانش را ریز کرد و ادامه داد : یعنی آوازه ی جشن و مسابقه ی حاکم خراسان به سیستان هم رسیده؟!
سهراب سری تکان داد و گفت : رسیده که الان بنده حضورتان هستم.
نگهبان راه را باز کرد و همانطور که سهراب از کنارش می گذشت ،دستی به روی شانه اش زد وگفت : سه روز دیگر مسابقه برقرار است، برو در کاروانسرایی اسبت را تیمار کن ، زبان بسته راه زیادی را آمده ، بگذار روز مسابقه تازه نفس باشد.
سهراب بله ای زیر زبانی گفت و از دروازه ی بزرگ گذشت و قدم به شهری نهاد که روزگاری دور ، در اینجا میزیسته ...
وارد شهر شد ، نمی دانست که به کدام طرف برود ، سالها از اقامتش در خراسان گذشته بود و با توجه به اینکه او آنزمان ،کودکی بیش نبود و شهر هم تغییرات زیادی کرده بود، همچون انسان حیران و سرگردانی در جای خود ایستاده بود که ناگهان با صدایی آشنا از کنارش به خود آمد.
ابراهیم سمت راستش ایستاد و گفت : می خواهی چه کنی ،ای رفیق تازه؟
اگر دوست داشته باشی ،کلبه ی درویشی هست ، میتوانی میهمان زندگی درویشی ما باشی..
سهراب از اینهمه میهمان نوازی ابراهیم به وجد آمده بود ،اما هدفش چیز دیگری بود ، بنابراین با اندکی خجالت گفت : نه...مزاحم شما نمی شوم ، فقط اگر بگویی برای رسیدن به کاروانسرای یاقوت یک چشم از کدام طرف باید بروم ،مرا مدیون خود کردی..
ابراهیم چانه اش را خاراند انگار می خواست کمی فکر کند که سهراب دوباره گفت : البته یاقوت یک چشم از آشناهای سالهای دور ماست ، نمی دانم براستی الان زنده باشد یا نه؟
ابراهیم خنده ای زد وگفت : او که از من و تو سالم و قبراق تر است و مثل زالو خون مسافران را میمکد..داشتم فکر میکردم از کدام راه برویم ، زودتر به مقصد میرسیم.
و سپس سمتی را نشان داد و گفت : بیا دوست عزیز...ما رفیق نیمه راه نیستیم، تا کاروانسرا همراهیت می کنم.
سهراب لبخندی زد و هم قدم با ابراهیم راهی کاروانسرا شد.
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
📌 به چشمانمان باید شک کنیم...
🔸«ابوبصیر» میگوید: با امام باقر به مسجد مدینه وارد شدیم. مردم در رفت و آمد بودند. امام به من فرمود: «از مردم بپرس آیا مرا می بینند؟» از هر که پرسیدم آیا ابوجعفر را دیده ای؟ پاسخ منفی شنیدم، در حالیکه امام در کنار من ایستاده بود.
✨در این هنگام یکی از دوستان حقیقی آن حضرت «ابوهارون» که نابینا بود به مسجد آمد. امام فرمود: «از او نیز بپرس.» از ابوهارون پرسیدم: آیا ابوجعفر را دیدی؟ فورا پاسخ داد: مگر کنار تو نایستاده است؟ گفتم: از کجا دریافتی؟ گفت: چگونه ندانم در حالیکه او نور درخشنده ای است.
📚 بحار الانوار، ج ۴۶، ص ۲۴۳؛ به نقل از خرائج راوندی
با چشمانی که قرار است جمال زیبایِ امام زمانت را ببینی گناه نکن! شاید بزرگترین گناه ما، ندیدن اشک هایی باشد که او هر روز برای گناهانمان می ریزد...
تقصیرِ شما نیست که تصویر شما نیست
ما آینه ای پر شده از گرد و غباریم...
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
@Emam_kh
♦️خدایا!
ما و نسلمون رو مثل حاج قاسم؛
فدایی ولایت قرار بده💔
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
@Emam_kh