5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 استاد #رائفی_پور در همایش دختران حاجقاسم:
هدف دشمن پیادهسازی بردهداری و اسارت نوین غربی در ایران است، زهی خیال باطل و خام
🔸این فرهنگ ماست که هزاران مرد جان بدهند که زن و دختری در آسایش زندگی کند. دشمن بداند که این مسیر ادامه پیدا خواهد کرد.
🔸ما برای اینکه پای دشمنان به این سرزمین باز نشود، برای اینکه یک تار موی خانمها به دست دشمن نیفتد، حاجقاسم سلیمانیها دادیم، شهید دادیم.
#جان_فدا
@Emam_kh
‼️ آرایش های ماهواره ای
🔷 س ۶۴۹۲: انجام آرایش های جدید و آموزش های آنها که توسط کانال های ماهواره ای تبلیغ و ترویج می شود، توسط آرایشگران مردانه یا زنانه شرعاً چه حکمی
دارد؟
✅ج: فی نفسه مانعی ندارد ولی چنانچه منجر به ترویج فرهنگ منحط و معاند غربی می شود، جایز نیست و همچنین اگر آرایشگر برای استفاده حرام او را آرایش کند عملش و اجرتی که می گیرد، حرام است. اما اگر برای استفاده حرام آرایش نکند، اشکال ندارد
📕منبع: leader.ir
@Emam_kh
2.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀السّلام علیکِ یا امّ الوفا، امّ العباس قمر بنی هاشم، امّ البنین🥀
@Emam_kh
1.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼 السلام علیک یا ابا صالح المهدی
دلم شكسته شد
از دستِ اين و آن بی تو
چگونه پَر بكشم
تا به آسمان بی تو....؟
چقدر وعده ی فردا
چقدر جمعه ی بعد؟
ببين كه بر لبم آقا
رسيده جان بی تو....
براي چشم براهت تمام ثانيه ها
چه كُند ميگذرد صاحب الزمان بی تو..
🌼 ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ الفرج
@Emam_kh
مرحوم آغاسی4_5773834826477997347.mp3
زمان:
حجم:
1.51M
💔#مرحوم_محمدرضا_آغاسی
با همه لحن خوش آواییم
در به در کوچه تنهائیم
یا صاحب الزمان ادرکنی...
#امام_زمان عجل الله
#جمعه های دلتنگی
@Emam_kh
22.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ غروب جمعه و استجابت دعا
شيخ طوسى رحمة اللّه فرموده:
هنگام اجابت دعا ساعت آخر روز جمعه تا غروب آفتاب است،
سزاوار است #مؤمن در آن ساعت بسيار دعا كند.
و روايت شده: ساعت اجابت دعا، هنگامى است كه نيمى از خورشيد #غروب كرده باشد و نيمه ديگر آن در مغرب ديده شود.
حضرت فاطمه عليها السّلام در آن هنگام دعا مى كرد، بنابراين دعا در آن ساعت مستحب است.
و دعايى را كه از پيامبر صلى اللّه عليه و آله روايت شده #مستحب است در ساعت اجابت دعا بخواند و آن دعا اين است:
سُبْحَانَكَ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ يَا حَنَّانُ يَا مَنَّانُ يَا بَدِيعَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ يَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِكْرَامِ
📗مفاتیح الجنان
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
@Emam_kh
روایت دلدادگی
#قسمت ۳۳ 🎬 :
سهراب با لحنی آهسته گفت : چرا حرف الکی میزنی ؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار است که آنقدر در ناز ونعمت است که اصلا احتیاجی به جایزه و سکه ندارد و درثانی ، با نظر لطف پدرش می تواند بهترین منصب را در دربار حاکم خراسان داشته باشد ، پس حرفت ساده انگارانه و الکی ست ،چون من انگیزه ای در این بین برای شرکت در مسابقه و استنطاق رقیبان برای بهادرخان نمی بینم.
شکیب دست سهراب را گرفت و از جلوی درب چوبی به کنار دیوار بلند قصر برد و گفت : پشت درب نمی شود حرف زد ،چون این درب فرعی قصر برای ورود خدمه است ، امکانش هست نگهبانی پشت درب گوش چسپانیده باشد و حرف های ما را بشنود...
سهراب سری تکان داد و گفت : خوب صحیح...حالا که پشت درب نیستی بگو دلیل حرف های عجیب تو چیست؟
شکیب سری از روی تأسف تکان داد و گفت : مشخص است که غریبه ای ،چون در خراسان کوچک و بزرگ میدانند که بهادر خان دل در گرو شاهزاده فرنگیس دارد و هر کاری می کند تا توجه این شاهزاده ی مغرور را به خود جلب کند ، اما انگار شاهزاده فرنگیس هیچ التفاتی به ایشان ندارند...
سهراب چشم به دهان شکیب دوخته بود ، شکیب که انگار می خواهد راز بزرگی فاش کند ، سرش را در گوش سهراب برد و ادامه داد : اصلا من شنیده ام که پیشنهاد جشن تولد برای فرنگیس و اجرای مسابقه هم از ناحیه ی وزیر بوده ، او می خواهد با انجام این مسابقه ،قدر و منزلت و مهارت پسرش، بهادرخان را به چشم شاهزاده خانم بکشد تا بلکه دلش نرم شود و پسرش رخت دامادی حاکم را در تن کند.
سهراب که حالا به عمق راستی گفتار شکیب پی برده بود گفت : خوب که اینطور ،پس از شواهد بر می آید مسابقه ی سنگینی در پیش دارم...
شکیب لبخندی زد و در حالیکه به بازوی پر از عضله و آهنین سهراب میزد گفت : اما فکر کنم گوی سبقت را از بهادر خان ببری ، فقط به شرط انچه که گفتم ، الان سعی کن خودت را دست و پاچلفتی نشان دهی... راستی نگفتی اسمت چیست؟
سهراب دست شکیب را در دست گرفت و همانطور که دوستانه آن را فشار میداد گفت : نامم سهراب است از سیستان می آیم ...حال برویم دیگر...
شکیب سری تکان داد و گفت : من داستانهای شاهنامه را بسیار دوست می دارم ، البته سواد خواندن که ندارم ،گاهی که نقالی آنها را نقل میکند ، من با گوش و جان ،دل میدهم به داستان ، امیدوارم تو هم مثل سهراب شاهنامه ،هنرنمایی ها کنی....
سهراب لبخندی زد و گفت : من هم شاهنامه و قصه هایش را دوست دارم...و آهی کشید و آهسته زیر لب گفت...رستم...سهراب....رخش....عجب حکایتی ست زندگی ما...
شکیب درب چوبی را زد و با صدای بلند گفت : باز کنید شکیب هستم ، باید خدمت کاووس خان برسم..
درب چوبی با صدای قیژی باز شد و...
ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_ حسینی
روایت دلدادگی
#قسمت ۳۴ 🎬 :
با اینکه این درب در قسمت انتهای قصر بود و جایی قرار داشت که آمد و رفت زیادی نمی شد ، اما سه اب با دیدن شکوه و عظمت ساختمان های پیش رویش شگفت زده شد ، بدون اینکه توجهی به نگهبان و حرفهای او با شکیب کند ، داخل شد و وارد پیاده روی سنگفرش شد و با نگاه به درختان سر به فلککشیده ی دو طرف پیاده رو به پیش می رفتند.
سهراب محو دیدن ساختمان هایی بود که از دور به چشم اومی آمدند، ساختمان هایی با پنجره های زیاد و مشبک و رنگی که نمونه ی آن را خارج از قصر ندیده بود .
شکیب با لبخند سهراب را که متعجب ،قصر را زیرو رو می کرد نگاه کرد و گفت : تعجب نکن رفیق ، اینجا که قسمت مرکزی قصر نیست ، اینجا بیغوله ی قصر است. ،اگر قسمت ساختمان های اصلی و شاه نشینش را ببینی مطمئن باش هوش از سرت می پرد.
سهراب سری تکان داد وگفت : انگار پا به سرزمین عجایب گذاشتم ، حکمن زندگی در اینجا بسیار هیجان انگیز است.
شکیب سری تکان داد و گفت : شاید ...اما قصر جایی مخوف است و هزاران راز در خود نهفته دارد ، اینجا هزاران حیله می بینی که نباید دم بزنی...گاهی خود طعمه ی یک نیرنگ می شوی و شاید جانت را این بین از دست بدهی...
با همین حرفها ،آنها به جایی رسیدند که بوی علوفه و پهن اسب نشان می داد نزدیک اصطبل قصر هستند.
رخش با شنیدن صدای اسبها و بوییدن عطر علف تازه ، انگار بی طاقت شده بود و شروع به شیه کشیدن ، کرد.
شکیب اتاقی را کمی جلوتر نشان داد و گفت : برو آنجا در بزن و بگوفرستاده ی یاور خان هستی ، من هم اسبت را در این چمن های هرس نشده،اندکی می گردانم تا دلی از عزا در آورد.
ادامه دارد
📝 به قلم :ط_حسینی