دعا برای فرج در غروب روز جمعه در ساعت استجابت دعا
حضرت زهرا سلام الله علیها:
من از پیغمبر شنیدم که فرمودند در روز جمعه ساعتی است که هر کس آن را مراقبت کند و در آن لحظه دعا کند دعایش مستجاب میشود و آن زمانی است که نیمی از خورشید غروب کرده باشد.
اللهم عجـــل لولیکـ الفرج
📚 معانی الاخبار ص ۳۹۹
@Emam_kh
💢چرا هر رکعت نماز دو سجده دارد؟
🔸از امام على(ع) از فلسفه سجده اول سؤال شد، حضرت فرمود:
✅سجده اول به اين معنا است که خدايا اصل ما از خاک است. و معناى سر برداشتن از سجده اين است که خدايا ما را از خاک خارج کردى.و معناى سجده دوم، اين است که خدايا دو باره ما را به خاک برمى گردانى. و سربرداشتن از سجده دوم به معناى اين است که خدايا يک بار ديگر در قيامت از خاک بيرونمان خواهى آورد...
📚عللالشرايع،شيخصدوق،ج۱،ص۲۶۲
@Emam_kh
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠راهکارِ تضمینیِ بیدار شدن برای نماز صبح!
با قضا شدنِ نماز صبح، برای همیشه خداحافظی کنید❤️🌱
من فردا اینو امتحان میکنم😂😂😂
#استاد_مؤمنی
@Emam_kh
روایت دلدادگی
قسمت ۸۶🎬:
کریم با یادآوری دیده ها و شنیده هایش که همه حاکی از این بود که سهراب بزرگ زاده ایست که از قِبَلش او هم می تواند به نان و نوایی برسد ، آرام دستهایش را روی دستهای مردانه و پر قدرت سهراب که یقه اش را چسپیده بود گذاشت و با لحنی مهربان گفت : بس کن پسرم ، من بد تو را نمی خواهم ، دوست دارم مال و منالی بهم بزنی و سری توی سرها درآوری...
سهراب دندانی بهم سایید و دست کریم را به کناری زد و همانطور که خیره در چشمان ریز او شده بود با لحنی محکم گفت : مـن پـسر تو نیستم ، لطفاً اینقدر پسرم پسرم به دلم نبند ، اگر واقعاً خواستار پیشرفت و خوشبختی من هستی ،لطفاً دست از سر من بردار تا راهی را که تازه یافته ام و بی شک خوشبختی من در آن است را بروم....
کریم که حالا سهراب، یقه اش را رها کرده بود ،بر جای خود نشست و گفت : نکند تو خوشبختی را در دخیل بستن به ضریح ومعتکف مسجد شدن و ریاضت کشی می دانی؟؟ من واقعاً سر از کار تو در نمی آورم ، همراه کاروان مشتی فلک زدهٔ آسمان جل شده ای و قصد زیارت کربلا نموده ای که مثلاً به کجا برسی هااا؟!
سهراب با شنیدن این حرف ، کاملا متوجه شد که کریم با وجود تعقیب و مراقبت او ، هیچ از گنجینه ای که داخل گاری پنهان است نمی داند...پس فکری مثل برق از سرش گذشت ، حال که به لطف کریم و فرار همسفرانش ، گنجینه مفت و مسلم در آغوش او افتاده بود ، باید به طریقی با کریم کنار می آمد ،بدون اینکه او را از وجود چنین گنج گرانبهایی آگاه کند و در موقعیتی مناسب ، همراه گنجش ،کریم و دار و دسته اش را قال می گذاشت و فرار می کرد به طرف خراسان....
کریم هم بی خبر از آنچه که در ذهن سهراب می گذشت ، دنبال راهی بود که این پسرک خیره سر را نرم کند و دوباره زیر بیرق خود درآورد که اگر در آینده به مال و منالی رسید ، او هم بی نصیب نماند...
در همین حین که دو نفر داخل چادر هر کدام در افکار خود غرق بودند ، هیاهویی زیاد از بیرون چادر به گوش رسید و صدای پای سم اسبانی که به آنها نزدیک می شدند شنیده می شد...
کریم هراسان از جا بلند شد و قبل از سهراب ، خود را به ورودی چادر رسانید و تا گوشهٔ چادر را بالا گرفت تا ببیند چه خبر است ، تیری که از چلهٔ کمان پرتاب شده بود ، بر بازویش نشست..
سهراب خود را به کریم رسانید و از بالای شانه های او ، بیرون را نگاه می کرد و از آنچه که میدید غرق شگفتی شده بود و یک آن ، فکری مانند برق از سرش گذشت و فی الفور و بی توجه به حال زار کریم خود را به بیرون چادر رساند...
ادامه دارد...
🖊 به قلم :ط_حسینی
روایت دلدادگی
قسمت ۸۷🎬:
سهراب متوجه شد ،گروهی که تعدادشان هم زیاد بود به مقر راهزنان حمله کرده است، او آرام آرام در پناه چادرها پیش میرفت و در حین رفتن ، اطراف را از نظر می گذراند تا گاری را پیدا کند.
اما انگار نبود....
سهراب همانطور که دستارش را به صورت می بست تا رویش را بپوشاند ،مراقب بود ،تیرهایی که به سمت چادرها پرتاب میشد ،با او برخورد نکند، همهمه ای به پا بود و او مرادسیاه و افرادش را میدید که یکی تیر میخوردند و از اسب به زیر می افتادند..
جلوی چادرها که حمله به راهزنان از آنجا صورت می گرفت ، خبری از گاری و رخش و حتی شتر درویش رحیم نبود.
سهراب خود را به پشت اردوگاه کریم رساند و متوجه شد که گاری اینجاست و انگار راهزنان در حال خالی کردن بار گاری بودند که به آنها حمله شده ،چون تعدادی گونی پایین گاری بود و یکی دو گونی هم ، همچنان روی گاری بود.
حالا که جمع دزدان مشغول جنگ و گریز بودند ، بهترین فرصت بود که سهراب نقشه اش را عملی کند ، او نمی دانست که چه کسی به گروه کریم حمله کرده ، اما هر گروهی که بود، باعث خیر برای او شده بود.
سهراب بی درنگ خود را به گاری رساند،چند گونی بافی مانده را به زمین انداخت و بر روی گاری سوار شد و همانطور که اسب و گاری را در خلاف جهت حملهٔ آن گروه ناشناس میراند، از زیر چشم اطراف را به دنبال رخش ، از نظر گذراند، اما هیچ خبری از رخش نبود.
وقت تنگ بود و جای تعلل نبود ، سهراب دل از رخش کند و برای تصاحب گنجینه ای که در مشتش بود ، دل به صحرا و بیابان زد.
سهراب با شلاق بر گُرده اسب میزد و آن را با شتاب به پیش میبرد ،بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بیاندازد، او می خواست از این مهلکه فرار کند ، اما متوجه نبود که پا به بیابانی بی آب و علف و سوزان میگذارد که شاید باعث مرگ او شود...
با شتاب به پیش میرفت ، بعد از ساعتی گریز ، احساس کرد اسب بیچاره دیگر نفسی برای حرکت ندارد، پس حالا که مطمئن بود از خطر جسته، سرعت گاری را کم کرد و می خواست اندکی استراحت کند، که متوجه صدایی از پشت سرش شد.
تجربهٔ چندین سال راهزنی و بیابان گردی به او می گفت که سواری به دنبال اوست، از صدا بر می آمد که یک نفر به تنهایی در تعقیب او بوده است.
سهراب که نزدیک تپه ای شنی بود ، خود را به پشت تپه کشانید ، گاری را متوقف نمود و از آن پیاده شد ، شمشیر از غلاف بیرون کشید و آمادهٔ حمله بود.
صدا به او نزدیک و نزدیک تر شد ، سهراب ، که از کمینگاه خود مطمئن بود ، شمشیر را بالا برد که بر فرق سواری که در پی اش بود فرود آورد که ناگهان....
ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
📚کفران نعمت
امام صادق (ع) میفرماید: در گذشته قومی بود که در کنار رودخانه بزرگ و پر آبی زندگی می کردند و در نعمت غوطه ور شده بودند. آن چنان که مغز گندم را تهیه می کردند و از آن، نانی درست می نمودند که به عنوان وسیله تطهیر نجاست مورد استفاده قرار می دادند و به وسیله آن، نجاست کودکان خود را پاک می نمودند.
تا جایی این کار را انجام دادند که کوهی بزرگ از این نان های نجس فراهم آمد!
روزی مردی صالح بر آنها عبور کرد و در این هنگام، زنی مشغول پاک کردن نجاست کودکش به وسیله نان بود. آن مرد به آنان گفت وای بر شما، از خدا بترسید و نعمتی را که به شما ارزانی داشته تغییر ندهید. آن زن در جواب او گفت گویا تو می خواهی ما را از گرسنگی بترسانی، هان! تا زمانی که آب رودخانه ما جاری است، به هیچ وجه ترسی از گرسنگی نداریم.
آنگاه امام صادق (علیه السلام) فرمود پس خداوند عزتمند بر آنها خشم آورد و آن رودخانه را بسیار کم آب نمود و باران را از آنان دریغ فرمود و گیاهان زمین را نرویاند. پس آنها آنچه در اختیار داشتند خوردند. سپس در اثر گرسنگی، مجبور شدند از آن کوه نان استفاده نمایند و آن نان های نجس را به طور دقیق با ترازو بین خود تقسیم کنند.
📚 بحارالانوار، ج۱۴، ص۱۴۴
@Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز ضدانقلاب کسی است که ...
@Emam_kh