eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.5هزار عکس
17.6هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 آیه_122_سوره_بقره 🌸 یا َبَنِى إِسْرَائیلَ اذْكُرُواْ نِعْمَتِى الَّتِى أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَأَنِّى فَضَّلْتُكُمْ عَلَى الْعَالَمِين(122) َ 🍀 ترجمه: اى بنى اسرائیل! به یاد آورید نعمتم را كه به شما ارزانى داشتم،و این كه من شما را بر جهانیان برترى بخشیدم. 🌺 این آیه دقیقاً همان آیه 47سوره بقره است که دوباره در این سوره تکرار شده است.همانطور که قبلا گفتیم حضرت_یعقوب دوازده پسر داشت از یکی از پسران او بعدها نتیجه و نوه ها و نسل هایی آمدند این نسل همان بنی اسرائیل نامیده می شود. 🌺 این آیه از بنی_اسرائیل مى خواهد كه براى معرفت بیشتر خداوند و زنده شدن روح شكرگزارى و دلگرم شدن به نعمتهاى الهى، از آن نعمتها یاد كنند.و أنی فضلتکم علی العالمین(و این که من شما را بر جهانیان برتری بخشیدم) برترى و فضیلت بنى اسرائیل، نسبت به مردم زمان خودشان بود.زیرا قرآن درباره مى فرماید: «كنتم خیر امّة» شما بهترین امّت ها هستید. همچنین شاید منظور از برترى، پیروزى حضرت موسى و قوم بنى اسرائیل بر فرعونیان باشد، نه برترى اخلاقى و اعتقادى. زیرا بارها از بهانه جویى هاى بى مورد و بى اعتقادى آنها انتقاد مى كند. 🔹 پیام های آیه 122 سوره بقره🔹 ✅ انسان باید همیشه نعمت های خدا را به یاد آورد. ✅ نعمت و فضیلت بدست خداوند است. ✅ نجات از سلطه ى طاغوت، از بزرگترین نعمتهاى الهى است. آیه122🌹ازسوره بقره 🌹 يا بَنِي إِسْرائِيلَ:ای بنی اسرائیل اذْكُرُوا :به یادآورید نِعْمَتِيَ : نعمت مرا الَّتِي:که أَنْعَمْتُ :ارزانی داشتم عَلَيْكُمْ :برشما وَ أَنِّي :واینکه من فَضَّلْتُكُمْ:برتری دادم شما را عَلَى:بر الْعالَمِينَ‌:جهانیان،هم عصرتان 🌹🍃🌹🍃🌹
02.Baqara.122.mp3
1.6M
آیه ۱۲۲ازسوره بقره 🌹استاد قرائتی @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | بیست و دوم بهمن امسال ان‌شاءالله به توفیق الهی مظهر حضور مردم، مظهر عزت مردم، مظهر اعتماد مردم به یکدیگر است. مظهر اتحاد ملی است. 👈🏻 من توصیه‌ام به آحاد مردم این است سعی کنند این راهپیمایی را، این روز بزرگ را، این حرکت باشکوه را مظهر اتحاد ملی و وحدت ملی قرار دهند. 📢 این پیام را بطور صریح به دشمن برسانند که تلاش او برای از بین بردن اتحاد ملی، تلاش خنثی شده‌ای است. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠حکم اعمال کسانی که مرجع تقلید ندارند یا مرجع اشتباه انتخاب کرده‌اند: ❌اعمال افرادی که تقلید نمی کنند یا تقلید صحیح ندارند در صورتی محکوم به صحت است که: 1. موافق احتیاط باشد. 2. یا مطابق واقع باشد. 3. یا مطابق با نظر مجتهدی باشد که وظیفه دارند از او تقلید کنند. 📚پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری @Emam_kh
درست وقتی توی آمریکا دارن قانون تصویب می‌کنن که اعضای بدن زندانی‌ها رو به جای تخفیف مجازات از بدنشون در بیارن! حضرت عشق، «عفو معیاری» میده و ده‌ها هزار نفر رو شامل رحمت اسلامی می‌کنه. خواهشاً بفهمید و برگردید 🙃 @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روایت دلدادگی قسمت ۹۸🎬: سهراب در عالم بیهوشی ، نسیم روح نوازی در اطرافش حس کرد، آرام آرام چشمانش را گشود. چکه های خنک آبی که به دهانش سرازیر شده بود ، انگار به او جانی دوباره می داد، آبی بس گوارا که تا به حال نمونه اش را ننوشیده بود . سهراب با تعجب به چهرهٔ زیبا و نورانی مرد‌جوان پیش رویش نگاه کرد و همانطور که به زحمت سرش را از روی دامن سفید و معطر او بر می داشت و محو چهرهٔ روحانی او شده بود گفت :س...سلام....شما کیستید؟ و بعد با اشاره به کویر سوزان اطرافش ادامه داد :اینجا چه می کنید؟ نکند....نکند من خواب می بینم؟! مرد جوان همانطور که دست سهراب را می گرفت تا بلند شود ،لبخندی به زیبایی آفتاب کل صورتش را پوشانید و فرمود : و علیکم السلام، تو اینک بیداری ، خودت مرا صدا زدی...حالا برخیز و با هم از این بیابان سوزان بگذریم. سهراب که کلاً گیج شده بود و نمی دانست ،این مرد نورانی از چه سخن می گویید گفت : ولی من فکر می کنم در خوابم و با اشاره به مشک دست جوان ادامه داد : شما اینجا چه می کنید؟ در این صحرای تفتیده و این آفتاب سوزان ، آبی به این خنکی و گوارایی از کجا آمده؟ مرد، سری تکان داد و فرمود : بی شک ما در همه حال به فکر دوست دارانمان هستیم و به اندازهٔ آب خوردنی از آنها غافل نیستیم و اگر آنهایی که ادعای دوستی ما را دارند اندازهٔ همین لحظهٔ آب خوردن و این جرعهٔ آب، به یاد ما بودند، ما سالها اینچنین آوارهٔ بیابانها نمی شدیم. سهراب معنای حقیقی کلام ، ناجی اش را درک نمی کرد ، فقط فهمید که او سالها دربه در کوه و دشت و بیابان است. سهراب احساس محبت عمیقی به این جوان می نمود پس خودش را به او نزدیک تر کرد و همانطور که افسار رخش را به دست داشت و گاری را پشت سرش می کشید ، می خواست سر از نام و نشانی او در آورد ، هنوز لب به سخن نگشوده بود ، آن مرد روحانی که دشداشه ای سفید به سفیدی برف برتن و سربند و چفیه ای سبزی به سر داشت و خال زیبایی در صورتش او را زیباتر می نمود، به کمی دورتر اشاره کرد. از اینجا سواد شهری در دیدشان بود ،آن مرد همانطور که شهر را نشان میداد فرمود : به مقصد رسیده ای، فراموش نکن چه قولی دادی وچه عهدی نمودی و اگر خواستار دیدار ما شدی به مسجد سهله بیا... سهراب همانطور که خیره به دورنمای شهر پیش رویش بود ،با خود فکر می کرد این جوان ،عجب از قافله پرت است ، مگر می داند مقصد من کجاست؟ انگار نمی داند، هنوز راه درازی تا مقصد داشتم که گرفتار بیابان سوزان شدم و با یاد آوری آن بیابان ، ناگهان وضع ساعتی قبل را در ذهن آورد ، آن بیابان بی انتها چگونه به شهری در این نزدیکی پیوند خورده؟! آخر آنان چند قدمی بیشتر طی نکرده بودند ،سؤالات زیادی برایش پیش آمده بود، سهراب رو به سمت مرد جوان نمود ومی خواست بپرسد که.... متوجه شد هیچ کس کنارش نیست... این طرف و آن طرف را نگاه کرد ، پیش رو و پشت سرش را جستجو کرد، نبود که نبود... سهراب چون مجنونی که دلش را به نگاهی باخته ، دور گاری می چرخید و فریاد میزد : کجایی؟ براستی تو که بودی؟ نکند ملکی بودی از آسمان نازل شدی تا این بینوا را عاشق کنی و سپس در سرگردانی خود ، تنهایش گذاری ؟ کجایی ای مرد خدا؟ کجایی ای زیباترین موجود روی زمین ؟ کجایی ای مهربان ترین بندهٔ خدا؟‌کجایی ای یاری رسان یاری جویان؟ کجایی..... سهراب به دنبال مردی بود که نه نامش را می دانست و نه نشانی خانه اش را اما....اما.... ادامه دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی
روایت دلدادگی قسمت ۹۹🎬: سهراب مانند انسانی مجنون به دور خود می گشت ، گاهی می ایستاد و نگاهی به دور و برش می انداخت ، گاهی دست به یال رخش می کشید و خیره در چشمان درشت او می گفت : آیا به راستی تو هم او را دیدی... سهراب تمام حرف هایی را که زده بود به خاطر آورد ،وقتی از نام و نشان و چگونگی بودنش در این بیابان ، پرسید، ایشان فرمودند : تو خود مرا صدا زدی....یعنی چه؟! سفارش نموده بود که به عهدت پایبند باش ، یعنی اگر او‌فرشته نبود پس از کجا عهدی را که با خداوند کردم می دانست ؟!و ناگهان بیاد آورد که ایشان فرمود ، اگر خواستار دیدار مایی به مسجد سهله بیا... پس....پس او هم آدمیزاد بوده ، مسجد سهله... با خود گفت :آهان احتمالا امام جماعت مسجد است ، او حتماً آنقدر در عبادت و بندگی خدا کوشا بوده ، که خداوند به این درجه او را رسانده تا مثل فرشتگان بر بنده های در راه مانده نازل شود و آنها را از مرگ برهاند...اما آن مرد خدا می گفت که من او را صدا زدم...می‌گفت که سالهاست دربه در بیابان است. سهراب هر چه به ذهنش فشار می آورد به خاطر نداشت کسی را صدا زده باشد ،پس چون از این موضوع گیج بود ، تصمیم گرفت یک راست به شهر پیش رویش برود و آن مسجد را پیدا کند. نه ...اول باید از شر این گنجینه خلاص شود....خدا میداند تا عراق عرب چقدر راه مانده؟! سهراب سوار بر رخش شد و رخشی که گاری پر از جواهرات را به دنبال خود می کشید ،بی امان به جلو می تاخت. دیگر نه این گنجینه و نه تمام جواهرات دنیا به چشم سهراب نمی آمد ، او به دنبال جواهری بود که اینک سهراب را مجنون خود نموده بود و حاضر بود برای رسیدن و یک لحظه دیدن او ،جانش را بدهد بالاخره پس از دقایقی به ابتدای شهر رسید، اطراف شهر پر از نخلستان هایی بود که نخل های زیبا و پرثمر داشت. سهراب با دیدن نخل ها ، احساس خاصی به او دست داد ،احساسی غریب و آشنا... از نخلستان ها گذشت و به خانه هایی رسید که در ابتدای شهر، ردیف کنار هم قرار داشتند ، مردی با لباس سفید بلندی در حالیکه خوشه ای خرما به کول زده بود ،پیش می رفت. سهراب نزدیک مرد شد و سرعتش را کم کرد و با زبان فارسی گفت : سلام ، ببخش برادر ، این شهر نامش چیست؟ آن مرد که چهرهٔ آفتاب سوخته اش نشان از رنج روزگار میداد با تعجب بر جای خود ایستاد و همانطور که کمرش را راست می کرد با زبان عربی و لهجه ای غلیظ به سهراب می گفت که زبان و منظور او را نمی فهمد... سهراب متوجه شد که وعده آن مرد خدا راست است و گویا واقعا به عراق رسیده ، پس با زبان فصیح عربی همان سؤال را پرسید... آن مرد که متوجه شد سهراب زبان عربی هم می داند ، لبخندی زد و همانطور که اشاره به خرمای روی دوشش می کرد گفت : اینجا کوفه است برادر....اگر مقصدت داخل شهر کوفه است ، حال که گاری ات خالی ست ،می شود مرا نیز تا جایی برسانی ؟ سهراب که باز دوباره غافلگیر شده بود با من من گفت : ب....بله حتماً ، سوار شوید. آن مرد سوار بر گاری شد و سهراب نگاهی به او انداخت و گفت : مطمئنی اینجا کوفه است ؟ مرد عرب خنده بلندی کرد و گفت : تو را چه می شود؟! تو از کجایی که اول به زبانی دیگر حرف زدی و حالا در اینکه این شهر کوفه باشد شک داری؟! سهراب دیگر صلاح ندید بیش از این ، خود را گیج نشان دهد، همانطور که به یاد آن فرشتهٔ نجات آهی می کشید گفت : حاکم کوفه کیست و در کجا زندگی می کند؟ ادامه دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی
🔻با نیت کار کن 🔸خانواده ات هر چند نفر که هستند، به آنها نگاه نکن و به نیت همان تعداد از ائمه علیهم السلام از آنها پذیرایی کن. چند وقت که این کار را ادامه دادی، ببین چه می‌شود. 🔻با نیت کار کن. 🔸مثلاً در حمام خودت را به این نیت بشوی که داری نفست را از صفات رذیله و از هوی و هوس و آرزوهای دور و دراز می‌شویی ◽️سرت را به این نیت اصلاح کن که داری گناهان و خیالات باطل را از وجودت قیچی می‌کنی، ◽️سرت را به نیت شانه کردن سر یک یتیم شانه کن ◽️خانه را که جارو میزنی و لباس ها را که می‌شویی، به نیت بیرون ریختن دشمنان اهل بیت علیهم السلام از زندگی و وجودت انجام بده 🔰چند وقت که با نیت کار کردی، آن وقت ببین که نور همۀ فضای زندگی ات را پر می‌کند و راه سیرت باز می‌شود. " حاج آقا دولابی ره " 📚مصباح الهدی، ص ۲۱۴ ┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ @Emam_kh