eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.8هزار عکس
18.1هزار ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥یاری دین خدا، در ماه خدا💥 ❇️ اگــر روزه نیسـتــم . . 📣📣 لطفا همـه جا منتشـر ڪنید تا مؤمنیـن، ظرافتـها و روشهـای تذڪر بہ روزه خـواری را یاد بگیرند. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 وقتی شهید آوینی سوار بر تاکسی شده و در میانه راه متوجه می شود که هیچ پولی به همراه خود ندارد! 🔸خاطری ای که با دل نوشته ایشان تلنگری معنی شده است برای بیداری ما از غفلت! @Emam_kh
🔴 عنایت ویژه امام زمان (عج) به خانمی که به خاطر حفظ حجاب هفت سال از خانه بیرون نیامد 🔵 مرحوم آیت الله سید محمدباقر مجتهد سیستانی (ره) پدر آیت الله سید علی سیستانی تصمیم می گیرد برای تشرّف به محضر امام زمان (علیه السلام) چهل جمعه در مساجد شهر مشهد زیارت عاشورا بخواند.   در یکی از جمعه های آخر، نوری را از خانه ای نزدیک به مسجد مشاهده می کند. به سوی خانه می رود می بیند حضرت ولی عصر امام زمان (علیه السلام) در یکی از اتاق های آن خانه تشریف دارند و در میان اتاق جنازه ای قرار دارد که پارچه ای سفید روی آن کشیده شده است. ایشان می گوید هنگامی که وارد شدم اشک می ریختم سلام کردم، حضرت به من فرمود: «چرا اینگونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید- اشاره به آن جنازه کردند- تا من بدنبال شما بیایم»   بعد فرمودند: «این بانویی است که در دوره کشف حجاب- در زمان رضا خان پهلوی- هفت سال از خانه بیرون نیامد تا چشم نامحرم به او نیفتد.» 📚 شیفتگان حضرت مهدی (عج) ، ج ۳ص ۱۵۸ @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رو به غروب می رود جمعه انتظار من رحم نمی کند خدا به صبر بی قرار من ندبه به ندبه بی اثر سمت سمات می رود کی به سمات می رسد ندبه ی انتظار من غروب_جمعه و_امتداد_نیامدنت 😞😞😞 🌹 اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬ دختر_شینا اما وقتی دید ترسیده ام، ڪُلت ڪمری اش را داد به من و گفت: «اگر مشڪلی پیش آمد، از این استفاده ڪن.» بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه های شب بود ڪه با صدایی از خواب پریدم. یڪ نفر داشت در می زد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: «ڪیه؟» ڪسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق ڪه در زدند. مانده بودم چه ڪار ڪنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: «ڪیه؟!» این بار هم ڪسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تڪرار شد. یعنی تا می رسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند می شد و وقتی می رفتم پشت در ڪسی جواب نمی داد. دیگر مطمئن شده بودم یڪ نفر می خواهد ما را اذیت ڪند. از ترس تمام چراغ ها را روشن ڪردم. بار آخری ڪه صدای زنگ آمد، رفتم روی پشت بام و همان طور ڪه صمد یادم داده بود اسلحه را آماده ڪردم. دو مرد وسط ڪوچه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. حتماً خودشان بودند. اسلحه را گرفتم روبه رویشان ڪه یڪ دفعه متوجه شدم یڪی از مردها، همسایه این طرفی مان، آقای عسگری، است ڪه خانمش پا به ماه بود. آن قدر خوشحال شدم ڪه از همان بالای پشت بام صدایش ڪردم وگفتم: «آقای عسگری شمایید؟!» بعد دویدم و در را باز ڪردم. ادامه دارد...✒️ دختر_شینا آقای عسگری، ڪه مرد محجوب و سربه زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می زد، چند قدمی از در فاصله می گرفت. به همین خاطر هر بار ڪه پشت در می رسیدم، صدای مرا نمی شنید. آمده بود از من ڪمڪ بگیرد. خانمش داشت زایمان می ڪرد. ڪمی بعد، از آن خانه اسباب ڪشی ڪردیم و خانه دیگری در خیابان هنرستان اجاره ڪردیم. موقع اسباب ڪشی معصومه مریض شد. روز دومی ڪه در خانه جدید بودیم، آن قدر حال معصومه بد شد، ڪه مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان. صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مڪافات بود با دو تا بچه ڪوچڪ از این طرف به آن طرف برویم. نزدیڪ ظهر بود ڪه از بیمارستان برگشتیم. صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون ڪار داشت دوباره تاڪسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود. خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می آمد و بهانه می گرفت. می خواست بغلش ڪنم. با یڪ دست معصومه و ڪیسه داروهایش را گرفته بودم، با آن دست خدیجه را می ڪشیدم و با دندان هایم هم چادرم را محڪم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی ڪلید را از توی ڪیفم درآوردم و انداختم توی قفل. در باز نمی شد. دوباره ڪلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی شد. انگار یڪ نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در ڪوبیدم. ادامه دارد..... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دختر_شینا ترس به سراغم آمد. درِ خانه همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زن همسایه بچه ها را گرفت. دویدم سر خیابان. هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست. حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمی کرد. آن موقع خیابان هنرستان از خیابان های خلوت و کم رفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود. تمام آن مسیر را دویدم. از آرامگاه تا خیابان خواجه رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی توانستم حتی یک قدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسباب کشی و شب نخوابی و مریضی معصومه، و از آن طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید می رفتم. ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی آمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.» سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت. شماره گرفت و گفت: «آقای ابراهیمی! خانمتان جلوی در با شما کار دارند.» صمد آن قدر بلند حرف می زد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را می شنیدم. می گفت: «خانم من؟! اشتباه نمی کنید؟! من الان خانم و بچه ها را رساندم خانه.» ادامه دارد...✒️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ قسمت:2⃣1⃣1⃣ رفتم توی اتاقک و با صدای بلند گفتم: « آقای ابراهیمی! بیا جلوی در کار واجب پیش آمده.» کمی بعد صمد آمد. قیافه‌ام را که دید، بدون سلام و احوال‌پرسی گفت:«چی شده؟! بچه‌ها خوب‌اند؟! خودت خوبی؟!» گفتم:«همه خوبیم.چیزی نشده.فکر کنم دزد به خانه زده. بیا برویم. پشت در افتاده و نمی‌شود رفت تو.» کمی خیالش راحت شد. گفت:«الان می‌آیم. چند دقیقه صبر کن.»رفت و کمی بعد با یک سرباز برگشت. سرباز ماشین پیکانی را که کنار خیابان پارک بود، روشن کرد.صمد جلو نشست و من عقب.ماشین که حرکت کرد، صمد برگشت و پرسید:«بچه‌ها را چه کار کردی؟» گفتم:«خانه‌ی همسایه‌اند.» ماشین به سرعت به خیابان هنرستان رسید. وارد کوچه شد و جلوی در حیاط ایستاد. صمد از ماشین پیاده شد. کلیدش را درآورد و سعی کرد در را باز کند. وقتی مطمئن شد در باز نمی‌شود، از دیوار بالا رفت. به سرباز گفتم:«آقا! خیر ببینید.تو را به خدا شما هم بروید. شاید کسی تو باشد.» سرباز پایش را گذاشت روی دستگیره‌ی در و بالا کشید.‌. ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 رزق رمضان 🎁ماه رمضان؛ شهر انابه، شهر توبه، شهر مغفرت و رحمت، شهر آزادى از آتش و شهر دستيابى به بهشت است. 🎁تجمع و تحمل گفت و گوها از عنايت ‏هاى اين ماه و از هدايت ‏هاى اولياى خداست كه ما را به هم گره مى ‏زنند و با هم مى ‏سازند و حتى با درگيرى ‏ها و برخوردها، فتنه ‏ها و ابتلاها را آسان مى ‏نمايند. 🎁در اين شب‏ها به خود، سركشى كنيم و از سستى ‏ها و تخاذل ‏هاى خودمان بازرسى نماييم. 🎁راستى كه با اين همه سياهى و سستى و با اين همه غفلت و غرور، بر عنايت خدا كه فرصت مى ‏دهد و راه مى ‏گشايد و آغوش باز مى ‏كند و بر رعايت اولياى او و بر محبت ولى عصر تكيه داريم. 🎁اى دل از دست رفته چه مى ‏خواهى؟ اين فرصت و اين هم آغوش باز و اين هم انتظار بازگشت. 🎁در تمام لحظات، دعوتى هست و فريادهايى هست. اين صداى اوست و اين ماييم كه بايد لبيك بگوييم. ما اين فريادها را نمى ‏شنويم. 🎁چشم ‏ها و گوش ‏هاى ما تربيت نشده ‏اند. ما احساس تربيتى و نياز به تحولى در اين حواس و جوارح نداريم. 🎁خدايى كه تمامى ‏نيازهاى انسان را مى‏ شناسد و تمامى ‏ابعاد او را مى ‏داند و اين كرامت و قدرت هم در او هست، اين ضيافت را به پا داشته تا به تمامى ابعاد ما در اين ماه رزق بدهد. 🎁همين است كه فكر و تخيل و عقل و روح و تمامى بدن ما بايد در اين ماه رمضان رزق بگيرد و از اين ضيافت سرشار شود. 📚 بهار رویش ص ۱۷ #⃣ بریده از کتاب سیر و سلوک @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️بقای نظام اسلامی، برکات الهی، تفضلات و رحمت الهی تا وقتی است که ما پایبند و مقید باشیم خدا که با ما قوم و خویشی ندارد. ♨️ بارها من عرض کردم بنی اسرائیل همان کسانی هستند که خدای متعال در قرآن مکرر می فرماید: اُذکروا نعمتی التی أنعمتُ علیکم و أني فضلتکم علی العالمین. 🔺خدا بنی اسرائیل را بر عالمین تفضیل داد، اما همین بنی اسرائیل بخاطر اینکه لوس شدند،قدر نعمت خدا را ندانستند و کفران کردند. 🛑کونوا قردة خاسئین، ضربت علیهم الذله و المسکنه، تبدیل شدند به این. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا